جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته: چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری. خاقانی. و رجوع به بلاذریان شود