جدول جو
جدول جو

معنی بقرار - جستجوی لغت در جدول جو

بقرار
(بِ قَ رِ)
بموجب. بنابر. بشرح: بقرار مسموع، بموجب سخن شنیده شده
لغت نامه دهخدا
بقرار
بموجب، بنابر، بشرح
تصویری از بقرار
تصویر بقرار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقار
تصویر بقار
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوّاء، عوا، صیّاح، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرار
تصویر قرار
زمان یا مکان ملاقات، آرامش، آسودگی، رای و حکمی که دربارۀ مسئله یا امری صادر شود، عهد و پیمان، پایداری، در علم حقوق حکمی از سوی مقام قضایی
قرار دادن: جا دادن، استوار ساختن، برقرار کردن
قرار داشتن: برقرار بودن، جا داشتن، آرامش داشتن، وعدۀ ملاقات داشتن
قرار گذاشتن: شرط کردن، عهد و پیمان کردن
قرار گرفتن: استوار و محکم شدن، ساکن شدن، جا گرفتن، آرام گرفتن، ثابت گشتن
قرار مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان
قرار و مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان، قرار مدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقرار
تصویر اقرار
با گفتن یا نوشتن، کاری یا امری را پذیرفتن، اعتراف کردن به امری به سود دیگری و به زیان خود، اعتراف، بروز دادن، خستو شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَقْ قا)
حسن بن داود بن حسن قرشی نحوی. قاری معروف به بقار که در سال 352 هجری قمری وفات یافته است. وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائهالاعشی و کتاب اللغه در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست. (از ریحانه الادب). و رجوع به اللباب شود، پراکنده ساختن مال را. (از منتهی الارب) ، بانگ کردن کوزه و جز آن در آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانگ بق بق کردن کوزه در آب. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کوزه چون آب در وی شود. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام حکیمی. (غیاث اللغات). نام حکیمی دهریه که انیس و جلیس سکندر بود و او عالم را قدیم میگفت و مخلوقی نمیدانست. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نام بزرگترین پزشک قدیم است که در 460 قبل از میلاد مسیح در جزیره ای از بحرالجزایر یونان متولد گردید. او برخلاف آنچه شهرت دارد بهیچوجه نه مخترع و نه پایه گذار علم طب بود ولی در زمان خود احاطۀ کامل بر دانش پزشکی علمی و عملی داشت. وی از شاگردان اسقلبیوس ثانی است. اسقلبیوس پس از مرگ سه خلیفه بجا گذاشت: ماغارینس و وارخس و بقراط. پس از مرگ ماغارینس و وارخس ریاست به بقراط منتهی گشت. یحیی نحوی گوید: بقراط وحید عصر خویش و کامل و فاضل و مبین و معلم همه اشیا و در این کمالات ضرب المثل بوده و طبیب و فیلسوف بود و کار او بدانجا کشید که مردم او را چون خدایی بپرستیدند و حکایت او دراز است و در صناعت قیاس و تجربت او را قوتی عجیب بود که هیچ طاعنی را در آن طعنی نتواند بود. و او اول کس است که به بیگانگان طب آموخت چنانکه در کتاب عهد خویش به اطباء بیگانه گفته است تا مبادا علم طب از میان برود و آنانرا بنظر فرزندان خویش میدید. ظهور بقراط درسال 96 تاریخ بخت نصر بود و این سال مطابق با چهاردهمین سال سلطنت بهمن درازدست پادشاه ایران است و نیز یحیی نحوی گوید: بقراط هفت تن از هشت تن طبیب عقیب اسقلبیوس مخترع طب است و جالینوس هشتمین آنهاست. جالینوس درک خدمت بقراط نکرده و مابین آن دو 665 سال فاصله است و بقراط 95 سال بزیست. تا شانزده سالگی تحصیل میکرد و پس از آن مدت 76 سال عالم و معلم بود و اولادصلبی او سه تن بودند: تاسلوس، دراقن و دختری بنام مایا ارسیا و این دختر اعلم از دو برادر خویش بود. و از نوادۀ بقراط، بقراطبن ثاسلوس و بقراطبن دراقن است. و بخط اسحاق دیده شد که بقراط نود سال عمر کرده است برخی از شاگردان بقراط عبارتند از: لاذن. مرجس. ساوری. مکسانوس. مانیسون. اسطات. غورس. سنبلقیوس. ثاثالس و فولولس که او از بزرگترین شاگردان بقراط بود. مفسرین کتب او عبارتند از: سنبلقیوس. سنطالس. دیسقوریدس اول. طیماوس الفلسطینی. مانطیاس. ارسطراطس ثانی. قیاسی. بلادیوس که فصول بقراط را تفسیر کرده است و جالینوس. تألیفات بسیاری به وی نسبت داده اند و برخی از آنها بدیگر زبانها ترجمه شده است. سوگندنامۀ وی هنوز هم در جهان دانش اهمیت بسزایی دارد:
فصاد ترا در بدن از یأس تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابۀ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان حسود تو و شریان بقم را.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
اگر بقراط جولاهی نداند
نیفزاید برو بر قدر جولاه.
سعدی (صاحبیه).
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
(بوستان چ قدیم طهران شعر 343).
و رجوع به ابن الندیم و تاریخ علوم عقلی و ایران باستان و عیون الانباء و شهرزوری و تاریخ گزیده و التفهیم و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی و تتمۀ صوان الحکمه و معجم المطبوعات و قفطی ودایره المعارف فارسی و ناظم الاطباء و لاروس بزرگ شود، تفرقۀ متاع، از اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و متفرق نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) ، دادن به آن مرد، بستانی را برثلث و یا ربع. (ناظم الاطباء). بستان دادن بکسی بر سوم یا چهارم حصۀ حاصل آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
نام وادیی. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستارۀ قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است. عوا. العوا. صیاح. طارده البرد. ورک الا سد عرقوب الاسد. (یادداشت بخطمؤلف). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. (دزی ج 1 ص 102) ، آوازه و شهرت کاذب: و می آمد که بگو وی را که روی زمین پر بقبقه و نام و بانگ خویش کردی من این بقبقۀ ترا قبول نکنم. (کیمیای سعادت) ، مایعی که بجوش آید. جوشانده. (دزی ج 1ص 102) ، بغبغو. صوت کبوتر:
کان قحبه را ز قبقبۀ بوق کام...
اندرفتد چو حلق کبوتر به بقبقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بقره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ازار کشتیبان. (منتهی الارب). تبّان. (اقرب الموارد). ج، دقاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پایداری و ثبات و قرار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ثابت کردن کسی را در کاری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به بقره شود
لغت نامه دهخدا
بغراج. نام نوعی حیوان خردی است چهارپا. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وزغ. غوک. قورباغه. (دزی ج 1 ص 103)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عمامه و مندیل. دستار. (از دزی ج 2 ص 105) : ثم اخرج له جبه واسعه عتابیه و بقیاراً مکملاً و امره ان یلبسهما. (از عیون الانباء ج 1 ص 177 س 19). واخرج له منشفه فیها جبه خارا و بقیار قصب و قمیص تحتانی انطاکی و لباس دمیاطی... (همان متن ج 1 ص 256) ، سراییدن. (از اضداد است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ستایش گویان بگریستن برکسی: بکاء علیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، باریدن ابر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ثابت و برجای. (آنندراج). مستقر. باقی. ثابت و محکم و برجای. (ناظم الاطباء). بطور ثابت و منصوب. (ناظم الاطباء) : بازرگان گفت جواهر برقرار است. (کلیله و دمنه). شنیدم که اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند، پس از چند روز چون مودت معهود برقرار ندید گفت... (گلستان سعدی).
- برقرار بودن، ثابت بودن. مستقر بودن. پایدار بودن. قائم و مستحکم بودن. (ناظم الاطباء) : در شهر فعلاً آرامش برقرار است: چندانکه میخوردند تمام نمیشد چون بامداد میشدی همچنان برقرار خود بودی. (قصص الانبیاء).
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود.
نظامی.
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور که روزی شود سایه دار.
سعدی.
- برقرار داشتن، باقی و برجای داشتن. قطع نکردن. ثابت نگاه داشتن:
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار میدارد.
سعدی.
- برقرار شدن، مستقر شدن. پایدار شدن. (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقراری
تصویر بقراری
بقراری که. از قراری که بشرحی که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقرات
تصویر بقرات
جمع بقره، گاوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیار
تصویر بقیار
عمامه ومندیل، دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیقرار
تصویر بیقرار
بی ثبات تغییر پذیر ناپایدار، ناشکیبا بیصبر
فرهنگ لغت هوشیار
ثبات و قرار ورزیدن، آرمیدن، آرام گرفتن، آسودگی، استواری، پایداری، آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقرار
تصویر دقرار
شلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرار
تصویر اقرار
سخنی را اعتراف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقرار
تصویر برقرار
ثابت، مستقر، باقی، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرار
تصویر قرار
((قَ))
پابرجا شدن، آرام گرفتن، پایداری، استواری، صبر، شکیبایی، عهد، پیمان، حکم موقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقرار
تصویر اقرار
((اِ))
بروز دادن، مقر آمدن، آشکار گفتن، برپا داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برقرار
تصویر برقرار
استوار، پایدار، برپا، برپا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قرار
تصویر قرار
پیمان، نهش، هال، دیدار
فرهنگ واژه فارسی سره
استوار، پابرجا، پایدار، ثابت
متضاد: ناپایدار، نااستوار، جاوید، مدام
متضاد: زودگذر، مستقر، معین، مقرر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابراز، اذعان، اظهار، اعتراف، تقریر، خستویی
متضاد: انکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد