جدول جو
جدول جو

معنی بقایا - جستجوی لغت در جدول جو

بقایا
بقیه ها، چیزهایی که باقی مانده، مانده ها، بازمانده ها، به جامانده ها، جمع واژۀ بقیه
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
فرهنگ فارسی عمید
بقایا
(بَ)
جمع واژۀ بقیه.
لغت نامه دهخدا
بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
فرهنگ لغت هوشیار
بقایا
((بَ))
جمع بقیه، باقی مانده ها، آثار، رسوم، مالیات پس افتاده
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
فرهنگ فارسی معین
بقایا
باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایا
تصویر بایا
(پسرانه)
بایسته، ضروری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایا
تصویر بایا
چیزی که مورد احتیاج باشد، ضروری، واجب، لازم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
بلیّه ها، مصیبت ها، پیشامدهای بد، رنجها، جمع واژۀ بلیّه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
از سخن سنجان قهستان است و شاعری خوش بیان و در فن معانی و بیان استاد. از اوست:
بدور حسن تو پرسند گر ز مردم راست
ز صد هزار نگوید یکی دلم برجاست.
(از صبح گلشن).
بکشتگان ره عشق بی خبر مگذر
که جسم اگرچه خموش است جانشان گویاست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
معروف به مولانا بقایی کمانگر. از اوست:
لب بدندان چه گزی از پی خاموشی من
ناله ام را چو سبب آن لب و دندان شده است.
(از صبح گلشن).
تا بزلف تو سر درآوردم
سر بدیوانگی برآوردم.
(از مجالس النفایس).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
محمد حسین خلف یادگار بیگ حالتی. از فضلاء شعرا بود و بناگاه جنونی بر او رسید که پدر خود را مسموم ساخت و بقصاص جان خود نیز باخت. از اوست:
دل زارم عبیر رحمت جاوید می سازد
بمن از ناز افشاند اگر آن گرد دامان را.
(از صبح گلشن)
میرابوالبقا، از قصبۀ تفرش است. مردی است خوش رفتار ومؤدب و شوخ طبع، خالی از نفاق و دورویی. از اوست:
نسیم صبح چو بویی ز زلف یار گرفت
جهان ز نکهت او بوی نوبهار گرفت.
رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جمع واژۀ اوقیه و وقیه. (از منتهی الارب). رجوع به وقیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دقوی ̍. (اقرب الموارد). رجوع به دقوی شود، جمع واژۀ دقیه. (اقرب الموارد). رجوع به دقیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلیّه. (دهار) (ناظم الاطباء). بلاها. بلواها: باب ماجری فی باب الخطبه و ظهر من الفساد و البلایالأجلها. (تاریخ بیهقی ص 685). و رجوع به بلیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بغی ّ. (منتهی الارب). جمع واژۀ بغی، بمعنی زنان فاحشه. (مؤید الفضلاء). جمع واژۀ بغی، داه و زن زناکار. (آنندراج). و رجوع به بغی شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بکاء. (منتهی الارب). جمع واژۀ بکیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، بکی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به مفردهای کلمه شود، فی المثل: صدقنی سن ّ بکره یضرب فی الصدق، یعنی: آگاهانید مرا بر مکنون خاطر خود و اصل مثل آن است که مردی شتر را بها کرد و از بایعش پرسید چند ساله است گفت نه ساله است. در این اثنا شتر برسید و صاحبش هدع هدع گفتن گرفت، و این کلمه ای است که بدان شتر کرۀ دوساله سه ساله را تسکین دهند. پس هرگاه مشتری این کلمه شنید گفت صدقنی سن بکره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شاه باقیا، از عرفای نائین، فرزند امیرغیاث الدین محمد نائینی است، (تاریخ نائین تألیف صدر بلاغی ص 32)، از عرفای نائین است، در علم موسیقی مهارت داشته، بهند رفت و سپس به نائین بازگشت، از اوست:
زآن زنم کوس توکل کآسمان از بهر من
میرساند روزی و چرخ دگر هم میزند،
همه حاصل جهان را به نشاط صرف مل کن
برکافر و مسلمان بنشین و صلح کل کن،
رفتند به منزلگه مقصود عزیزان
باقی است که وامانده در این مرحله تنها،
(از تذکرۀنصرآبادی ص 306 و 307)
از شعرای ایران و اهل کاشان بوده است، از اوست:
شام فراق بی تو ز بس خون گریستم
یک عمر چون عقیق چراغم در آب سوخت،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)، اسم یکی از بنی افرائیم است که برد نیز خوانده شده است، (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
باینده، که باید، بایست، (از فرهنگ شعوری)، دربایست، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، بایسته، از ریشه بایستن است، (فرهنگ رشیدی)، آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد، (ناظم الاطباء)، واجب، ضروری، وایا، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150)، محتاج ٌالیه، (برهان قاطع) (آنندراج)، لابدٌمنه، ضرور، (فرهنگ جهانگیری)، محتوم، لازم، دروا، وایه، رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است:
بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینۀ بیماران،
سوزنی،
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات،
سوزنی،
و رجوع به بایستن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ یا)
بقوی ̍. و رجوع به بقوی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نقایه. رجوع به نقایه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایا
تصویر بایا
آنچه مورد احتیاج باشد ضرور واجب لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
جمع بلیه، جسک ها سختی ها آسیب ها جمع بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایا
تصویر بایا
بایسته، لازم، واجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایا
تصویر بایا
لازم، واجب
فرهنگ واژه فارسی سره
مصایب، بلاها، مصیبت ها، رنج ها، گرفتاری ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفریدگان، مخلوقات، موجودات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرور، لازم، واجب، بایسته، موردنیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد