جدول جو
جدول جو

معنی بقاط - جستجوی لغت در جدول جو

بقاط
(بُ)
مشتی از پینو. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مشتی از کشک. (از اقرب الموارد) ، شپش پهنا سرخ بدبو. ج، بق ّ، زن بسیاراولاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بقاط
(بُقْ قا)
ثفل دانۀ حنظل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). ثفل یا دانۀ حنظل. (از اقرب الموارد) ، نام زنی و به این معنی اخیر بدون الف و لام است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نام زنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بقاط
دانه کبست (حنظل) از گیاهان
تصویری از بقاط
تصویر بقاط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقاط
تصویر نقاط
نقطه ها، جاها، محل ها، در علوم ادبی علامتی ریز و خال مانند در زیر یا روی برخی حروف الفبا، در ریاضیات محل های برخورد دو خط، جمع واژۀ نقطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقال
تصویر بقال
خواربار فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
بقعه ها، بناهایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه ها، خانه ها، خانقاه ها، صومعه ها، جمع واژۀ بقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، هر چیز گستردنی مانند فرش، سفره و مانند آن، کنایه از سرمایه، دستگاه، زمین وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوّاء، عوا، صیّاح، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقاط
تصویر سقاط
شمشیر بران که پیش از مقطوع به زمین برسد
فرهنگ فارسی عمید
(بَقْ قا)
یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستارۀ قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است. عوا. العوا. صیاح. طارده البرد. ورک الا سد عرقوب الاسد. (یادداشت بخطمؤلف). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. (دزی ج 1 ص 102) ، آوازه و شهرت کاذب: و می آمد که بگو وی را که روی زمین پر بقبقه و نام و بانگ خویش کردی من این بقبقۀ ترا قبول نکنم. (کیمیای سعادت) ، مایعی که بجوش آید. جوشانده. (دزی ج 1ص 102) ، بغبغو. صوت کبوتر:
کان قحبه را ز قبقبۀ بوق کام...
اندرفتد چو حلق کبوتر به بقبقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بقره شود
لغت نامه دهخدا
چراگاه عظیم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ملحقات ص 228)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
نام وادیی. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
حسن بن داود بن حسن قرشی نحوی. قاری معروف به بقار که در سال 352 هجری قمری وفات یافته است. وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائهالاعشی و کتاب اللغه در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست. (از ریحانه الادب). و رجوع به اللباب شود، پراکنده ساختن مال را. (از منتهی الارب) ، بانگ کردن کوزه و جز آن در آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانگ بق بق کردن کوزه در آب. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کوزه چون آب در وی شود. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بقی ً، بقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 ه. ق. / 1926 میلادی) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیهالعربیه الفتاه (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد، با سامان، منظم، مرتب:
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
سعدی (بوستان).
و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود، خوش حالت، آسوده خاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید:
و دون یدالحجاج من ان تنالنی
بساط لایدی الناعحات عریض.
(از اقرب الموارد).
زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع:
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.
فردوسی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزور بساط.
نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی.
- بساط کون و مکان، سطح کرۀ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه عالم. (ناظم الاطباء).
- بساطنورد، زمین نورد. طی کننده زمین درهم نوردندۀ زمین:
دید کین گنبد بساطنورد
از همه گنبدی برآرد گرد.
نظامی.
- بساط درنوردیدن، زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بُ / بِ)
جمع واژۀ بسط و بسط و بسط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بسط. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ بسط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [از ناحیت پارس] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.
خاقانی.
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.
خاقانی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.
مولوی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی (غزلیات).
پای گو بر سر و بر دیدۀ ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم.
سعدی (غزلیات).
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.
سعدی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 24).
- بساط آراستن، آراستن فرش و اثاث خانه.
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساطآرای، صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
- بساط افشاندن، بساط گستردن:
فشاندی بر دلم پیرایۀ حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساطافکن، فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 شود.
- بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن، فرش گستردن. گستردنی پهن کردن:
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته، دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
بگرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.
سعدی (غزلیات).
- بساطالغول، طرنه. (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنه شود.
- بساط انداختن، فرش انداختن.
- بساط اوکندن، رجوع به بساط افکندن شود:
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله.
عسجدی.
- بساط برچیدن، بساط جمع کردن:
بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساطبوس، بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند:
در صفۀ تو دختر قیصر بساطبوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
- بساط پیچیدن، بساط برچیدن:
مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.
صائب (از ارمغان آصفی).
- بساط چیدن، بساط گستردن:
حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست.
نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط خاک، بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) :
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب.
خاقانی.
- بساط خانه، متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث).
- بساط داشتن، فرش و گستردنی داشتن:
نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن
ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوردیدن، بساط درنوشتن:
بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوشتن، جمع کردن بساط:
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساط ریختن، دور افکندن آن:
بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساط ساختن از رخسار، سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء).
- بساط سپردن، بساط درنوردیدن. بساط سپریدن:
مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب.
حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط کشیدن، بساط گستردن. پهن کردن:
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی).
- بساط فلک یا بساط فلکی، کنایه از کرۀ زمین باشد. کرۀ زمین. (ناظم الاطباء) :
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.
نظامی.
- بساط گستراندن، فرش افکندن:
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
- بساط گسترانیدن، فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود.
- بساط گستردن، فرش گستردن. فرش افکندن:
به صحرابگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش.
ناصرخسرو.
بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.
سعدی (غزلیات).
- بساط گشادن، بساط گستردن. بساط پهن کردن:
لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط گل فروشان، پارچۀ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) :
جبین، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان.
دانش (از آنندراج).
- بساط مقراضی، بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام حکیمی. (غیاث اللغات). نام حکیمی دهریه که انیس و جلیس سکندر بود و او عالم را قدیم میگفت و مخلوقی نمیدانست. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نام بزرگترین پزشک قدیم است که در 460 قبل از میلاد مسیح در جزیره ای از بحرالجزایر یونان متولد گردید. او برخلاف آنچه شهرت دارد بهیچوجه نه مخترع و نه پایه گذار علم طب بود ولی در زمان خود احاطۀ کامل بر دانش پزشکی علمی و عملی داشت. وی از شاگردان اسقلبیوس ثانی است. اسقلبیوس پس از مرگ سه خلیفه بجا گذاشت: ماغارینس و وارخس و بقراط. پس از مرگ ماغارینس و وارخس ریاست به بقراط منتهی گشت. یحیی نحوی گوید: بقراط وحید عصر خویش و کامل و فاضل و مبین و معلم همه اشیا و در این کمالات ضرب المثل بوده و طبیب و فیلسوف بود و کار او بدانجا کشید که مردم او را چون خدایی بپرستیدند و حکایت او دراز است و در صناعت قیاس و تجربت او را قوتی عجیب بود که هیچ طاعنی را در آن طعنی نتواند بود. و او اول کس است که به بیگانگان طب آموخت چنانکه در کتاب عهد خویش به اطباء بیگانه گفته است تا مبادا علم طب از میان برود و آنانرا بنظر فرزندان خویش میدید. ظهور بقراط درسال 96 تاریخ بخت نصر بود و این سال مطابق با چهاردهمین سال سلطنت بهمن درازدست پادشاه ایران است و نیز یحیی نحوی گوید: بقراط هفت تن از هشت تن طبیب عقیب اسقلبیوس مخترع طب است و جالینوس هشتمین آنهاست. جالینوس درک خدمت بقراط نکرده و مابین آن دو 665 سال فاصله است و بقراط 95 سال بزیست. تا شانزده سالگی تحصیل میکرد و پس از آن مدت 76 سال عالم و معلم بود و اولادصلبی او سه تن بودند: تاسلوس، دراقن و دختری بنام مایا ارسیا و این دختر اعلم از دو برادر خویش بود. و از نوادۀ بقراط، بقراطبن ثاسلوس و بقراطبن دراقن است. و بخط اسحاق دیده شد که بقراط نود سال عمر کرده است برخی از شاگردان بقراط عبارتند از: لاذن. مرجس. ساوری. مکسانوس. مانیسون. اسطات. غورس. سنبلقیوس. ثاثالس و فولولس که او از بزرگترین شاگردان بقراط بود. مفسرین کتب او عبارتند از: سنبلقیوس. سنطالس. دیسقوریدس اول. طیماوس الفلسطینی. مانطیاس. ارسطراطس ثانی. قیاسی. بلادیوس که فصول بقراط را تفسیر کرده است و جالینوس. تألیفات بسیاری به وی نسبت داده اند و برخی از آنها بدیگر زبانها ترجمه شده است. سوگندنامۀ وی هنوز هم در جهان دانش اهمیت بسزایی دارد:
فصاد ترا در بدن از یأس تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابۀ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان حسود تو و شریان بقم را.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
اگر بقراط جولاهی نداند
نیفزاید برو بر قدر جولاه.
سعدی (صاحبیه).
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
(بوستان چ قدیم طهران شعر 343).
و رجوع به ابن الندیم و تاریخ علوم عقلی و ایران باستان و عیون الانباء و شهرزوری و تاریخ گزیده و التفهیم و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی و تتمۀ صوان الحکمه و معجم المطبوعات و قفطی ودایره المعارف فارسی و ناظم الاطباء و لاروس بزرگ شود، تفرقۀ متاع، از اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و متفرق نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) ، دادن به آن مرد، بستانی را برثلث و یا ربع. (ناظم الاطباء). بستان دادن بکسی بر سوم یا چهارم حصۀ حاصل آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لقاط
تصویر لقاط
خوشه مانده خوشه برچیده خوشه چین رو با رو رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاط
تصویر نقاط
جمع نقطه، پنده ها دیل ها جمع نقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباط
تصویر قباط
شکرینه
فرهنگ لغت هوشیار
بال مرغ، لغزش در نبشتن، لغزش در سخن، پی هم افکندن، سست دویدن اسپ، خاموشی و شنیدن افتاده، جمع سقطه، پاره های افتاده پاره های ابر نبهره فروش (نبهره قلب تقلبی)، خرده فروش، افتان بسیار سقوط کننده، شمشیر بران که مضروب را زمین افکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها خانه ها سرای ها. توضیح اغلب بضم باء تلفظ میشود ولی صحیح بکسر است و شاید این اشتباه از کلمه بقعه که ببای مضموم است نشا ت کرده باشد، یا بقاع خیر. صومعه ها خانقاه ها تکیه ها. یا بقاع متبرکه. مشاهد و مقابر بزرگان دین وایمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقال
تصویر بقال
کسی که حرفه اش خوار وبار فروختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاط
تصویر بلاط
زمین رست تخته سنگ کاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، دراز کم عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاط
تصویر نقاط
((نُ))
جمع نقطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقاط
تصویر سقاط
((سُ))
افتاده، ریخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاء
تصویر بقاء
((بَ))
زیستن، زندگانی کردن، پایدار ماندن، دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقال
تصویر بقال
((بَ قّ))
خواربار فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساط
تصویر بساط
((بَ))
گستردنی، شادروان، فراخی میدان، سفره چرمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
((بِ))
جمع بقعه، خانه ها، سرای ها
فرهنگ فارسی معین