جدول جو
جدول جو

معنی بغرد - جستجوی لغت در جدول جو

بغرد
(بَ رَ)
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود:
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او درگذاشت.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بغرا
تصویر بغرا
(پسرانه)
نام پادشاهی از خوارزم که به بخارا لشکر کشید و پایتخت سامانیان را گرفت و دولت خانیه را بنیان گذاشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
باخرد، هوشیار، عاقل، دانا، خردمند، داناسر، لبیب، خردومند، اریب، فرزانه، نیکورای، صاحب خرد، فرزان، راد، متدبّر، حصیف، پیردل، متفکّر، خردپیشه، فروهیده، خردور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارد
تصویر بارد
سرد، خنک، کنایه از بی مزه، خنک، کنایه از کسی که معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
خوک نر، گراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغند
تصویر بغند
چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند، برای مثال روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی- مجمع الفرس - بغند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
نوعی آش که با خمیر آرد گندم تهیه می شود، آش رشته، بغراخانی
فرهنگ فارسی عمید
(بِ گَ)
بمعنی تباه و ضایع. (غیاث) (آنندراج).
- بگردبودن، خراب و تباه بودن.
- بگرد رفتن، خراب و تباه شدن. (غیاث) (آنندراج) :
ز رفتن تو دل خاکسار رفت بگرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت بگرد.
صائب (از آنندراج).
ز داغ دل شده روشن چراغ کوکب ما
بگرد رفت سحر پیش ظلمت شب ما.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سرد. ضد حار، خواه بقوه باشد یا بفعل. براد. (از قطر المحیط). سرد و سردی کننده. (غیاث). سرد و خنک. (آنندراج). سرد. (دمزن).
- عیش بارد، زندگانی گوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
- ماء البارد، آب سرد و خنک. (منتهی الارب).
- مغنم بارد، غنیمت بی رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بارده شود.
- یوم بارد،روزی سرد. (مهذب الاسماء).
، (قلعۀ...) (از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سرخ سر، به طوایف مختلف ترک که با سلطان حیدر و مخصوصاً با پسر او شاه اسماعیل اول صفوی در ترویج مذهب شیعه و تحصیل سلطنت یاری کردند، گفته میشود. این طوایف ترک به سبب کلاه سرخی که بر سر میگذاشتند به قزلباش معروف شدند. کلاه سرخ یا تاج قزلباش را نخست سلطان حیدر برای صوفیان و مریدان خود که آن زمان طاقیۀ ترکمانی بر سر می بستند ترتیب داد. اساس تاج قزلباش کلاه نمدین سرخی بود که به نوک بلند قطور سرخی می پیوست، و این قسمت از کلاه به عدد دوازده امام ده چین کوچک یا دوازده ترک داشت. گرد کلاه سرخ دستاری سپید یا سبز از پشم یا ابریشم می پیچیدند که آن را به صورت عمامۀ بزرگی جلوه میداد. و نوک سرخ بلند و دوازده ترک کلاه از میان آن بیرون میماند و به صورت خاصی جلب توجه میکرد. آن کلاه سرخ را با نوک دوازده ترکش تاج میخواندند. چیزی که تمام طوایف گوناگون قزلباش را در زمان شاه اسماعیل اول به یکدیگر پیوسته و به صورت نیروی واحدی درآورده بود شاهی سیونی یا دوستداری شاه و فداکاری و جانفشانی در راه مقاصد مقدس مرشد کامل یعنی جهاد با کفارو ترویج مذهب شیعۀ اثناعشری و تقویت سلطنت نوبنیادصفوی بود. صوفیان قزلباش شاه اسماعیل را باآنکه در آغاز کار کشورگشائی و سلطنت سیزده سال بیشتر نداشت مانند پدرش شیخ حیدر و نیاکان او پیشوای مذهبی یا به اصطلاح خود مرشد کامل میدانستند و پیروی از امر و ارادۀ او را لازم و واجب میشمردند. پس از تسخیر آذربایجان به دست شاه اسماعیل، شاه اسماعیل سراسر ایران را از ولایات عراق عجم و اصفهان و فارس و کرمان تا خوزستان و قسمتی از عراق عرب از سلاطین آق قویونلو گرفت، خراسان را نیز به تصرف آورد و سران قزلباش که این همه کشورگشائی و پیروزی نتیجۀ جانفشانی و دلیری و فداکاریهای ایشان در راه ’مرشد کامل’ بود در هر ولایت با القاب و عناوین امیرالامراء و بیگلربیگی و خان و سلطان و بیگ حکومت مستقل یافتند و دارای اراضی و املاک پهناور شدند. شاه اسماعیل پس از فتح هر ولایت غنایم و اسیران و زمینهای آنجا را میان سرداران قزلباش تقسیم میکرد، بدین ترتیب در سراسر ایران طوایف ترک نژاد و ترک زبان بر ایرانیان اصیل پارسی گوی فرمانروا شدند تا جائی که در دوران صفویه مملکت ایران را قزلباش میگفتند. پس از مرگ شاه اسماعیل بر قدرت و نفوذ و استقلال امیران قزلباش در دربار شاهی و ولایات مختلف ایران افزوده شد و در کشور ایران حکومتی شبیه به ملوک الطوایفی دورۀ اشکانی یا حکومت شوالیه های اروپا در قرون وسطی پدید آمده بود. از آغاز سلطنت شاه طهماسب باآنکه به ظاهر بنیان ارادت سران قزلباش نسبت به مرشد کامل همچنان استوار بود آن ایمان و اخلاص روحانی دیرین کم کم روبه زوال میرفت و به جایش حرص و آز به مقامات دنیوی در دلهای صوفیان قزلباش قوت میگرفت، چنانکه در سالهای اول سلطنت شاه طهماسب مکرر میان سران طوایف قزلباش بر سر نیابت سلطنت و مقامات بزرگ درباری و لشکری جنگهای سخت روی داد. با مرگ شاه طهماسب به سال 984 هجری قمری اختلاف سران قزلباش روزبه روز بالا گرفت و دسته ای از آنان در قزوین حیدر میرزا پسر و ولیعهد ’مرشد کامل’ را با کمال گستاخی و بیرحمی سر بریدند و به فرمان شاه اسماعیل دوم تمام شاهزادگان صفوی را بجز سلطان محمد خدابنده و سه فرزند او، یا کشتند و یا کور کردندو دستۀ دیگر در خراسان عباس میرزا را به شاهی برداشتند و ’کشور قزلباش’ را تجزیه نمودند و آنگاه همان کسانی که شاه اسماعیل دوم را به سلطنت برگزیده بودند او را به خیانت مسموم کردند و اندکی بعد از آن مادر شاه را که با خیره سری ایشان مخالف بود با کمال بیشرمی خفه کردند و پس از آن ولیعهد جوانش حمزه میرزا را به دست دلاک بی سروپایی کشتند و کار را به جایی رساندندکه دشمنان خارجی ایران را به حمله و تجاوز بر ولایات سرحدی ایران برانگیخت. شاه عباس که جوانی باتدبیر بود دریافت که کار سلطنت با قدرت فوق العادۀ طایفۀ قزلباش وفق نمیدهد، پس مصمم شد که سران صاحب نفوذ قزلباش را از میان بردارد و قدرت و اختیارات و استقلال ایشان را محدود کند، و این تصمیم را با کمال بی رحمی به انجام رسانید، و بدین ترتیب آنان را بار دیگر مهار کرد، و ضمناً برای اینکه خود را از قدرت نظامی طوایف قزلباش بی نیاز گرداند دو دستۀ سیاه منظم یکی از غلامان گرجی و چرکس و ارمنی و دیگر از رعایای تاجیک یا ایرانی ترتیب داد که با اسلحۀ جدید یعنی توپ و تفنگ مجهز بود. در زمان شاه عباس سی ودو طایفۀ ’اویماق’ مختلف قزلباش در ایران زندگی میکردند. شانزده اویماق از آنان را ظاهراً به سبب آنکه در جنگها و سفرها و امثال آن در جانب راست شاه قرار میگرفتند ’اویماقات راست’ و شانزده طایفۀ دیگر را که در سمت چپ شاه جای داشتند ’اویماقات چپ’ میخواندند. عده افراد تمام طوایف قزلباش در زمان شاه عباس بزرگ در حدود 70هزار تن بود و از این عده نزدیک پنجاه هزار تن به سربازی و کارهای لشکری مشغول بودند. افراد قزلباش کاملاً آزاد بودند و میتوانستند هر وقت بخواهند از حقوق و مستمری خود چشم بپوشند و ترک خدمت کنند. (از تاریخ زندگانی شاه عباس اول تألیف نصرالله فلسفی ج 1 صص 159- 178)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
لقب محمد ابوجعفر بن احمد بن محمد بن یحیی بن عبدالجبار بن عبدالرحمن قاری مؤذن، اصلاً از مرو اهل بغداد بود و به بارد شهرت داشت. از اسماعیل بن محمد بن اسماعیل مولی بنی هاشم و جماعتی از مردم کوفه حدیث کرد و محمد بن مظفر حافظ ابوالحسین محمد بن جمیع غسانی و دیگران از وی روایت دارند. وی بسال 329 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بغراخان نام پادشاهی بوده است از خوارزم. (برهان). شهاب الدوله هارون بغراخان بن سلیمان از ایلک خانیۀ ترکستان (متوفی بین 383 و 384هجری قمری). دیگر هارون بغراخان بن یوسف خضرخان از ایلک خانیۀ مشرق ترکستان (455؟-496). ’طبقات سلاطین اسلام ص 122، 123’ (از حاشیۀ برهان چ معین). نام چند نفرپادشاه ترک. بغراخان هارون بن سلیمان ایلک خان پادشاه خوارزم و کاشغر و بعض ممالک دیگر تا سرحد چین، در 383 هجری قمری بر بخارا غالب آمده و نوح بن منصور پادشاه ماوراءالنهر فرار کرده بغراخان وارد بخارا شده و درآنجا بیمار گشت و از اینجهت از آنجا کوچ کرده روانۀ بلاد خود گردید و در عرض راه بمرد و نوح مجدداً ببخارا بازگشت. (ناظم الاطباء). نام یکی از خوانین ترکستان است و آنرا بغراخان گفتندی و آش بغرا منسوب بدوست. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاه خوارزم. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (از هفت قلزم) (سروری) (غیاث) (ازرشیدی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 211 شود:
قراخان و ایلک چو بغرا گذشت
تو گویی که بادی بصحرا گذشت.
؟ (از فرهنگ سروری).
در باغ عمر دشمن شاه جهان ترا
بغرا بنوک نیزه بهیبت شجر شکست.
عمادالدین غزنوی (از لباب الالباب چ 1335 هجری شمسی نفیسی ص 435).
تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود
چون ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته.
خاقانی.
بر قیاس شاه مشرق کار سلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا.
خاقانی.
ای که میر خوان بغراخان روحانی شدی
برچنین خوانی چو چینی خوردۀ تتماج را.
مولوی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کلنگی را گویند که در وقت پرواز پیشاپیش همه کلنگها رود. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم) (سروری). کلنگ پیش رو کلنگان. (رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بَ غَرَ)
زمینی که بعد باران کارند و بهمان نمی سبز گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به الجماهر ص 25 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 82 و الاوراق ص 277 شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوک نر باشد و بعربی خنزیر گویند. (برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). خوک نر و آنرا گراز نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از سروری) (جهانگیری). خو’ نر. (غیاث) (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 151 شود.
لغت نامه دهخدا
چارلز اوستین، (1874-1948م،) مورخ امریکائی، شهرتش مرهون کتابهای طلوع تمدن امریکا (1927 میلادی)، امریکا در نیمۀ راه (1939 میلادی) و روح امریکا (1943 میلادی) است، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان خنج که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع و دارای 993 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلند و طرب انگیز ساختن مرغ آواز خود را و در گلو گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوانندگی طرب انگیز مرغان. (حاشیۀ حافظ چ قزوینی ص 330) :
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
فلاتفرد عن روضها انین حمامی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(طُ رُ)
به ترکی اسم طائری است از طیور صید از جنس صقور. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً تحریفی است از طغرل
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود، آمیزش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
هوش. عقل. شعور. (ناظم الاطباء). بدین معنی در فرهنگهای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. (برهان) (مؤید الفضلاء). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری) (رشیدی). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. (ناظم الاطباء). کناره های کیمخت که غرغن نیز گویند. (سروری) :
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناچخ شش مهره از بغند.
سوزنی (از جهانگیری) (از رشیدی).
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند
سوزنی (از سروری و رشیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) :
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان...
رودکی.
بفرمودشان گفت بخرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید.
دقیقی.
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست.
فردوسی.
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.
فردوسی.
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی.
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
این سیرت و این عادت واین خو که تو داری
کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار.
فرخی.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی.
فرخی.
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است
کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور.
فرخی.
لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی).
تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
سفله جهان بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بی وفاقرار کند.
ناصرخسرو.
همچو پیل است کار بخرد راست
پیل یا شاه راست یا خود راست.
سنایی.
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود شیوه مردبخرد را.
سنایی.
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
سنایی.
گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد
افسانه شمر زیستن بی مر خود
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد.
؟ (از تاریخ طبرستان).
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
نظامی.
هم نامۀ خسروان بخوانی
هم گفتۀ بخردان بدانی.
نظامی.
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان.
سعدی.
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان.
سعدی.
چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان
عمل کن که باشی سر بخردان.
سعدی.
در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش.
حافظ.
بپرسید از ایشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان.
جامی.
بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند
بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست.
؟ (انجمن آرای ناصری).
- بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
(بِ خِرَ)
بخرد. باخرد. خردمند:
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش.
ناصرخسرو.
چو مردم بخرد آبروی را همه سال
به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی).
و رجوع به بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رِ / مُ غَرْ رَ)
بعید. (منتهی الارب). دور و بعید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغرا
تصویر بغرا
آش رشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرد
تصویر تغرد
پنهان غایب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
پوست حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بگرد
تصویر بگرد
تباه و خراب بودن، ضایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
((بَ غَ))
چرم، پوست حیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخرد
تصویر بخرد
((بِ رَ))
خردمند، حکیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارد
تصویر بارد
((رِ))
سرد، بی ذوق، بی احساس، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم، جمع بوارد
فرهنگ فارسی معین
سرما، سرد، خنکی
دیکشنری عربی به فارسی