جدول جو
جدول جو

معنی بغدادی - جستجوی لغت در جدول جو

بغدادی
(بَ)
دهی از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. آب آن از قنات. محصول آنجا خرما. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، نشاط و بازی کردن شتر، یا عام است. (آنندراج) (منتهی الارب). بغزها باغزها، حرکها محرکها من النشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشاط کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
بغدادی
(بَ)
علی بن حسن طالب بغدادی. مؤلف تاریخ معاصر خلیفۀ آخر بنی عباسی بود. (از تاریخ گزیده چ عکسی بریل ص 807) ، و له بغره من العطاء لاتغیض، یعنی او دائم العطاء است. (منتهی الارب)
شیخ محمد بن سلیمان. او راست: الحدیقه الندیه فی آداب طریقه النقشبندیه. (از معجم المطبوعات)
مجدالدین. این قطعه از اوست:
یک موی ترا هزار صاحب هوس است
تا خود بتو زین جمله کرا دست رس است
آن کس که بیافت دولتی یافت عظیم
وانکس که نیافت درد نایافت بس است.
(از تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 میلادی ص 788، 789)
علی بن محمد بن عقیل جنبلی بغدادی (432-515 هجری قمری/ 1040 -1121 میلادی). رجوع به علی بن محمد بن ... و اعلام زرکلی و تاریخ گزیده شود
عبدالقادر بن عمر یا عبدالقاهر بن طاهر. رجوع به ابومنصور بغدادی و ریحانه الادب و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 و عبدالقادر بن عمر شود
علی بن الخبر خازن، ابوطالب. مؤلف عیون التواریخ بنقل تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 هجری قمری رجوع به همین متن ص 8 و 10 شود
ابوبکر احمد بن علی بن ثابت بغدادی. رجوع بهمین نام و خطیب احمد بن علی بغدادی و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
بغدادی
(اَ غَ)
آهنگی از آهنگ های موسیقی. (از یادداشتهای لغت نامه) ، (ترکی) نام آشی است مشهور. و چون واضع آن آش بغراخان پادشاه خوارزم بوده موسوم بنام او ساخته بغراخانی میگفتند و اکنون خان را انداخته و بغرا می خوانند. (برهان) (از هفت قلزم) (از رشیدی ذیل بغراخانی). بغره. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع بهمان متن شود. قطعات مربع خمیر که با آبگوشت و کشک از آنها آش ترتیب دهند و مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بود. (ناظم الاطباء). آشی منسوب به بغراخان یکی از خوانین ترکستان. (از آنندراج). نام آشی است که ایجاد بغراخان پادشاه خوارزم است و آن چنان باشد که مثل لیموی کاغذی بلکه خردتر از آن از آرد نخود گلوله هایی ساخته آش از آن درست می سازند بکثرت استعمال لفظ خان و یای نسبت حذف شده. (آنندراج) (از غیاث) (سروری) (از جهانگیری). نام آشی است معروف و در فرهنگ سطور است که واضع آش بغرا، بغراخان بوده و بغراخانی میگفتند، بمرور ایام خانی را حذف کرده اند. (رشیدی). آشی که در آن گلوله های خمیر و شلغم و زردک ریخته بپزند. لفظ مذکور در تکلم خراسان هست ومنسوب است به بغراخان شاه خوارزم که مخترع است یا خیلی مایل آن بوده است. (از فرهنگ نظام) :
بجو قلیه در صحن بغرا دلا
که جویندگی عین یابندگیست
بسحاق اطعمه (از سروری).
هر طعامی در زمانی لذت دیگر دهد
صبح بغرا چاشت یخنی قلیه شب کیپا سحر.
بسحاق.
فقره که مزعفر شاه در فارس و بغراخان در ترکستان از مأکولات سپاهی برآراسته لشکرکشی کردند بالاخره بغراخان بهزیمت رفته. (بسحاق اطعمه از آنندراج).
مطبخی رادی طلب کردم که بغرایی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
، قسمی ازپلاو که از گوشت و میدۀ نخود و روغن و قند و سرکه وزردک و غیره راست کنند. (غیاث) (آنندراج بنقل از آیین اکبری) ، رشته ای که آنرا گرد برند. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
خط بغدادی، شیوۀنوشتن بود که در قرن سوم در بغداد بظهور آمد مقابل خط کوفی. و علی بن مقلۀ وزیر و پس از وی علی بن هلال کاتب معروف به ابن البواب در تکمیل آن کوشیدند. رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1337 ص 844، 845 شود
لغت نامه دهخدا
بغدادی
(بَ)
منسوب به بغداد. (ناظم الاطباء). اهل بغداد. از مردم بغداد. ج، بغادده. (ناظم الاطباء) :
هزار و صد و شست استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود.
ابا هریکی مرد شاگرد، سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
صد بندۀ مطواع فزون است بدرگاه
از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
بغدادی
منسوب به بغداد -1 مربوط به بغداد ساخته بغداد، از مردم بغداد اهل بغداد، جمع بغادده (بغاده)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یزدادی
تصویر یزدادی
گوشت سرخ شده که تخم مرغ روی آن بشکنند، کوفته که میان آن تخم مرغ پخته گذاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودایی
تصویر بودایی
مربوط به بودا، پیرو بودا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیداری
تصویر بیداری
بیدار بودن، کنایه از هوشیار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامی
تصویر بادامی
به شکل بادام مثلاً چشمان بادامی، ویژگی آنچه از بادام ساخته شود یا مغز بادام در آن به کار رفته باشد مثلاً نان بادامی، گز بادامی
فرهنگ فارسی عمید
(عَطْ طا)
احمد بن محمد بن علی حسنی بغدادی عطار. از فقیهان امامیۀ بغداد بود سپس به نجف اشرف منتقل شد و به سال 1215 هجری قمری درگذشت. او راست: التحقیق، در اصول فقه، در دو مجلد. ریاض الجنان فی اعمال شهر رمضان. دیوان شعر، در مدح ائمه. الرائق که برگزیده ای است از اشعار عرب. (از الاعلام زرکلی به نقل از أحسن الودیعه)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
دهی از دهستان سه قلعه بخش حومه شهرستان فردوس. سکنه 879 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، زیره. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، اشتر نر. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) :
ازین پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش.
فردوسی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی.
فردوسی.
ز بیدادی پادشاه جهان
همه نیکوئیها شود در نهان.
فردوسی.
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی.
فرخی.
ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی
همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی.
فرخی.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری.
منوچهری.
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آنکو بود دریوش.
(ویس و رامین).
یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب).
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد
فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش.
ناصرخسرو.
و آشفته کنی بدست بیدادی
احوال بنظم و نغز و رامش را.
ناصرخسرو.
بودم آزادزاده ای آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی.
مسعودسعد.
چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان).
گریۀ تو ز ظلم و بیدادی
به که بیوقت خنده و شادی.
سنائی.
دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه).
داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند.
هندوشاه نخجوانی.
رجوع به بیداد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باغ داد. (برهان). مدینهالسلام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دمشقی). دارالسلام. (دمشقی) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مدینه المنصور. زوراء. حمی ̍ الخلافه. بغذاذ. بغذاد. بغدان. بغدین. مغدان، اشتقاق و معنی کلمه بغداد: در هنگام حملۀسارگون 714 قبل از میلاد) در ضمن نامهای اشخاص و اماکن ایرانی که به ثبت رسیده است یکی کلمه ’بیت بگی’ است که حدس زده میشود در ترجمه بزبان سامی بصورت ’بیت الی’ یعنی ’ خانه خدا’. (نام یکی از مناطق مادیها) درآمده باشد و کمرون معتقد است که کلمه (بیگ) در این کلمه مرکب از کلمات ایرانی زمان کاسیهاست و نظر این دانشمند صحت عقیدۀ اعراب را که کلمه بغداد را مرکب از ’بغ’ و ’داد’ فارسی میدانستند تأیید میکند. ریشه کلمه بغ، کلمه بغ از کلمه هند و ایرانی ’بهگ’ است که بین اقوام هند و ایرانی قبل از جدایی بکار میرفته. این کلمه در ’ودا ’’بهگ’ و در کتیبه های شاهان هخامنشی ’بگ’ و در اوستا ’بغ’ آمده است و در همه صورتها معنی واحد (خدا) دارد. جانسن میگوید: کلمه هندو اروپائی بهگو (بواو مجهول) بمعنی خداست. این کلمه در فارسی باستان ’بگ’ و در اوستا ’بغ’ و در فارسی میانه ’بغ’ و در نوشته های تورفان ’بگیستوم’ و در سانسکریت ’بهگ’ و در زبان اسلاوها ’بوگو’ (واو اول مجهول) است. کلمه ’بغ’ بمعنی بخشندۀ نیکیها، روزی دهنده، بزرگ، نیکوکار، و در اوستا بمعنی برخوردار از نصیب نیکو و بخشنده بکار رفته است. (نقل بمعنی از کتاب بحثی در باب کلمه بغداد اثر توفیق وهبی ترجمه سید علی رضا مجتهدزاده چ دانشگاه مشهد صص 6-9). نام بغداد که امروزه عرب آنرا اغلب بغداد تلفظ کند بی شک ایرانی است مرکب از بغ + داد بمعنی خدا داده [عطیۀ ملک (مفاتیح)] در قرون وسطی صور مختلف این نام وجود داشته و شکل بغدان بیشتر استعمال میشده است. (دایره المعارف اسلام). این شهر را منصور دومین خلفیۀ عباسی در کنار دجله (در محل آبادیی بهمین نام) از سنگهای ویرانۀ تیسفون پایتخت ساسانیان و سلوکیه پایتخت سلوکیان و اشکانیان بنا کرده و مقر حکومت خویش ساخت. (’یوستی’ از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام شهر مشهور. (سروری). نام شهری است از عراق عرب و اصل آن باغ داد بوده است، بسبب آنکه هر هفته یکبار انوشیروان در آن باغ بارعام دادی و دادرسی مظلومان کردی، و بکثرت استعمال بغداد شده است. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث). در اصل دهی بوده بنام بت (بغ) چنانکه از اصمعی نقل کرده اند که معنی بغداد عطیه الصنم، و بعضی گویند در اصل باغ داد بوده چه جای دادرسی نوشیروان بود. (از رشیدی). خداداد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام و مؤید الفضلاء شود. شهری عظیم است [بعراق] و قصبۀ عراق است و مستقر خلفاست و آبادانترین شهری است اندر میان جهان و جای علماست و خواسته بسیار است و منصور کرده است اندر روزگار اسلام و رود دجله اندر میان وی بگذرد و بر دجله پلی است از کشتیها کرده و از وی جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروط و آلاتهای مدهون خیزدو روغنها و شرابها و معجونها خیزد که بهمه جهان ببرند. (حدودالعالم) : و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز شدن..، [حسنک وزیر] . (تاریخ بیهقی) ... قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود... با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. (تاریخ بیهقی).
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجلۀ بغداد دردمند
زان طرفه طرفۀ بغداد ناتوان.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
خوشا نواحی بغدادجای فضل و هنر
که کس نشان ندهد در جهان چنان کشور
انوری (از انجمن آرا).
بیاد حضرت تویوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد.
خاقانی.
مستمعی گفت ها صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان.
خاقانی.
خاقانیا ز بغداد اهل وفا چه جویی
کز شهر قلبکاران این کیمیا نخیزد.
خاقانی.
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.
سعدی (بوستان چ شوریده ص 89).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
(گلستان).
بر در هر دکان طرائف بغداد و خزهای کوفه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53).
عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است.
حافظ.
سینه گو شعلۀ آتشکدۀ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجلۀ بغداد ببر.
حافظ.
و رجوع به کامل ابن اثیر ج 6 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی و اخبارالدوله السلجوقیه و ضحی الاسلام ج ث و معجم البلدان و حبیب السیر چ خیام و قاموس الاعلام ترکی و مرآت البلدان ج 1 و تاریخ اسلام و تاریخ گزیده و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1، 2، 5 و معرب جوالیقی و نزههالقلوب و سفرنامۀ ابن بطوطه و ایران باستان شود، بسودن دست و سوده کردن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک. سکنه 324 تن. آب از چشمه سارو قنات. محصول آنجا انگور، میوه. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابوالعباس محمد بن طاهر بغدادی طاهری. وی از ابوعروبه حرانی روایت کرده است و ابونصر احمد بن علی بن عبدوس اهوازی از او روایت دارد. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 ’الف’)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بردادن
تصویر بردادن
میوه دادن، ثمر دادن، نتیجه دادن، حاصل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امداد، در ورزشهای دو و میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چندین با فاصله های معینی در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودایی
تصویر بودایی
پیرو آیین بودا. یا دین بودایی. دین منسوب به بودا
فرهنگ لغت هوشیار
قلیه وقیمه راگویندکه بعد از پخته شدن تخم مرغ بربالای آن ریزند، کوفته که درآن تخم مرغ پخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداری
تصویر بیداری
عمل بیدار بودن یقظه مقابل خواب، هوشیاری آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودائی
تصویر بودائی
پیرو آیین بودا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهداری
تصویر بهداری
وزارت خانه ای که بکارهای مربوط به بهداشت رسیدگی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدردی
تصویر بیدردی
بیرنجی بیحسی، بیرحمی شقاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیازی
تصویر بغیازی
شاگردانه، مژدگانی نوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغادده
تصویر بغادده
جمع بغدادیکسانی که اهل بغدادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجدادی
تصویر اجدادی
نیاکانی منسوب به اجداد آنچه پیوسته و مربوط به نیاکان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجدادی
تصویر اجدادی
منسوب به اجداد، آن چه پیوسته و مربوط به نیاکان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغبندی
تصویر بغبندی
((بُ غْ بَ))
رختخواب پیچیده در چادرشب
فرهنگ فارسی معین
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به امور بهداشت و سلامتی مردم است
فرهنگ فارسی معین
((یَ))
قلیه و قیمه را گویند که بعد از پخته شدن تخم مرغ بر بالای آن ریزند، کوفته که در آن تخم مرغ پخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصولی، اساسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعدادی
تصویر تعدادی
شماری، چندی
فرهنگ واژه فارسی سره
سقف و دیوار گل اندود، سقفی که با گل مالی و ماله صاف شود
فرهنگ گویش مازندرانی