نام مردی که عذرا را بفروخت. (لغت نامۀ اسدی) : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپایی ودانوش نام. عنصری. رجوع به دانوش در همین لغت نامه و فرهنگ سروری شود
نام مردی که عذرا را بفروخت. (لغت نامۀ اسدی) : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپایی ودانوش نام. عنصری. رجوع به دانوش در همین لغت نامه و فرهنگ سروری شود
نام دریازن و دزدی دریائیست در قصۀ وامق و عذرای (از اسدی). نام مهتر دزدانی باشد که در ایام وامق و عذرا در خشکی و دریا دزدی و راهزنی میکردند و بعضی گویند نام شخصی است که عذرا را بفروخت. (برهان) (از آنندراج) : بدان راه داران جوینده کام یکی مهتری بد دیانوش نام. عنصری
نام دریازن و دزدی دریائیست در قصۀ وامق و عذرای (از اسدی). نام مهتر دزدانی باشد که در ایام وامق و عذرا در خشکی و دریا دزدی و راهزنی میکردند و بعضی گویند نام شخصی است که عذرا را بفروخت. (برهان) (از آنندراج) : بدان راه داران جوینده کام یکی مهتری بد دیانوش نام. عنصری
نام پادشاه هیاطله. (فرهنگ ولف). فردوسی او را از پهلوانان چغانی شمرده است: چغانی گوی بود فرخ نژاد جوان و جهانجوی و با بخش و داد خردمند و نامش فغانیش بود که با گنج و با لشکر و خویش بود. فردوسی
نام پادشاه هیاطله. (فرهنگ ولف). فردوسی او را از پهلوانان چغانی شمرده است: چغانی گوی بود فرخ نژاد جوان و جهانجوی و با بخش و داد خردمند و نامش فغانیش بود که با گنج و با لشکر و خویش بود. فردوسی
نام مردی بود، مندارس (مدارس، فرهنگ سروری و در نسخه ای تدارس) او را بعذرا فرستاد که بر وی باش، عذرا چشم او بکند بخشم. (لغت فرس اسدی). نام شخصی که برسالت و ایلچی گری پیش عذرا آمده بود و عذرا از قهر و خشم چشم او را به انگشت کند. (برهان قاطع) : بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست وچشم ادانوش کند. عنصری (از شعوری)
نام مردی بود، مندارس (مدارس، فرهنگ سروری و در نسخه ای تدارس) او را بعذرا فرستاد که بَرِ وی باش، عذرا چشم او بکند بخشم. (لغت فرس اسدی). نام شخصی که برسالت و ایلچی گری پیش عذرا آمده بود و عذرا از قهر و خشم چشم او را به انگشت کند. (برهان قاطع) : بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست وچشم ادانوش کند. عنصری (از شعوری)
= مگابیز (یونانیها). سردار ایرانی بزمان هخامنشیان والی سوریه بود که از جانب اردشیر همراه ارته باذ والی کیلیکیه مأمور فتح مصر گردید و آن کشور را بگشود. رجوع به ایران باستان شود
= مگابیز (یونانیها). سردار ایرانی بزمان هخامنشیان والی سوریه بود که از جانب اردشیر همراه ارته باذ والی کیلیکیه مأمور فتح مصر گردید و آن کشور را بگشود. رجوع به ایران باستان شود
مهندس سپاه رومی در زمان شاپور اول ساسانی که بهنگام اسارت امپراتور روم به امر شاپور پل شوشتر را ساخت. توضیح آنکه این نام را بزانوش هم ضبط کرده اند. بقول لکهارت برانوش نام رومی نیست و کرزن این نام را اورانوش (اورانوس) دانسته است. (فرهنگ فارسی معین)
مهندس سپاه رومی در زمان شاپور اول ساسانی که بهنگام اسارت امپراتور روم به امر شاپور پل شوشتر را ساخت. توضیح آنکه این نام را بزانوش هم ضبط کرده اند. بقول لکهارت برانوش نام رومی نیست و کرزن این نام را اورانوش (اورانوس) دانسته است. (فرهنگ فارسی معین)
عذار. (مجمع الفرس) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ. (تفلیسی). شقیقه. صبح، خورشید، مهتاب، ماه، زهره، کافور، سیم، عاج، آئینه، پنبه زار، گلبرگ، سمن، یاسمن، برگ یاسمین، نسرین، از تشبیهات اوست. (آنندراج) : آن بناگوش کز صفا گوئی برکشیده است آبگونه به سیم. شهید. برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز. کسائی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد. نجیب جرفاذقانی. دهان بر بناگوش خواهر نهاد دو چشمش پر از خون شد و جان بداد. فردوسی. تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیره بخت. فردوسی. گرد بناگوش سمن فام او خرد پدید آمد خار سمن. فرخی. نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید مردمان را همه بوده است بناگوش چنان. فرخی. چون بناگوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام. فرخی. تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی. گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم. ناصرخسرو. وین ستمگر جهان بشیر بشست بر بناگوشهات پرّ غراب. ناصرخسرو. بربسته گل از شوشتری سبزنقابی وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش. ناصرخسرو. چو آینه است بناگوش او بنامیزد که تیره می نکند صدهزار آه منش. عثمان مختاری (از آنندراج). رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبر است. امیر معزی (از آنندراج). بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر. امیر معزی (از آنندراج). مهتاب از بناگوش او (کنیزک) رنگ بردی. (کلیله و دمنه). بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین چون دایره کز شب بکشی گرد نهاری. سنائی. نوش کن بادۀ تلخ از کف زیبا صنمی از بناگوش چو گل از کله مرزنگوش. سوزنی. تشبیه صدر و نامه و توقیع کلک صدر زلف مسلسل است و بناگوش حور عین. سوزنی. سمن کز خواجگی برگل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. خورشیدبماننده بتی زهره جبینی کافور بناگوش مهی مشک عذاری. چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا ز گوش پنبه برون کن بکار حق پرداز. کمال اسماعیل (از آنندراج). که زنهار اگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بر گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. (گلستان). کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب نیایدش بنظربرگ یاسمین نازک. طالب آملی (از آنندراج). مگر ز صبح بناگوش یار نور گرفت که بوی یاسمن از ماهتاب می آید. صائب (از آنندراج).
عذار. (مجمع الفرس) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ. (تفلیسی). شقیقه. صبح، خورشید، مهتاب، ماه، زهره، کافور، سیم، عاج، آئینه، پنبه زار، گلبرگ، سمن، یاسمن، برگ یاسمین، نسرین، از تشبیهات اوست. (آنندراج) : آن بناگوش کز صفا گوئی برکشیده است آبگونه به سیم. شهید. برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز. کسائی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد. نجیب جرفاذقانی. دهان بر بناگوش خواهر نهاد دو چشمش پر از خون شد و جان بداد. فردوسی. تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیره بخت. فردوسی. گرد بناگوش سمن فام او خرد پدید آمد خار سمن. فرخی. نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید مردمان را همه بوده است بناگوش چنان. فرخی. چون بناگوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام. فرخی. تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی. گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم. ناصرخسرو. وین ستمگر جهان بشیر بشست بر بناگوشهات پرّ غراب. ناصرخسرو. بربسته گل از شوشتری سبزنقابی وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش. ناصرخسرو. چو آینه است بناگوش او بنامیزد که تیره می نکند صدهزار آه منش. عثمان مختاری (از آنندراج). رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبر است. امیر معزی (از آنندراج). بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر. امیر معزی (از آنندراج). مهتاب از بناگوش او (کنیزک) رنگ بردی. (کلیله و دمنه). بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین چون دایره کز شب بکشی گرد نهاری. سنائی. نوش کن بادۀ تلخ از کف زیبا صنمی از بناگوش چو گل از کله مرزنگوش. سوزنی. تشبیه صدر و نامه و توقیع کلک صدر زلف مسلسل است و بناگوش حور عین. سوزنی. سمن کز خواجگی برگل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. خورشیدبماننده بتی زهره جبینی کافور بناگوش مهی مشک عذاری. چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا ز گوش پنبه برون کن بکار حق پرداز. کمال اسماعیل (از آنندراج). که زنهار اگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بر گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. (گلستان). کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب نیایدش بنظربرگ یاسمین نازک. طالب آملی (از آنندراج). مگر ز صبح بناگوش یار نور گرفت که بوی یاسمن از ماهتاب می آید. صائب (از آنندراج).
برونوس. (برهان) (آنندراج). رجوع به برنوس شود، به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن: به ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم. فردوسی. - جان و تن به مهر کسی بریان شدن، در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی: مر مرا بفریفت از آغاز کار تا شدم بریان به مهرش جان و تن. ناصرخسرو. - دل بریان شدن بر کسی، در سوز و گداز شدن: دل من همی بر تو بریان شود دو چشمم شب و روز گریان شود. فردوسی. - روان بریان شدن، سخت غمگین و در سوز و گداز شدن: همانا که آن خاک گریان شود روانش بدین سوک بریان شود. فردوسی. - سینه بریان شدن، سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن: ز درد تو خورشید گریان شود همان ماه را سینه بریان شود. فردوسی
برونوس. (برهان) (آنندراج). رجوع به برنوس شود، به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن: به ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم. فردوسی. - جان و تن به مهر کسی بریان شدن، در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی: مر مرا بفریفت از آغاز کار تا شدم بریان به مهرش جان و تن. ناصرخسرو. - دل بریان شدن بر کسی، در سوز و گداز شدن: دل من همی بر تو بریان شود دو چشمم شب و روز گریان شود. فردوسی. - روان بریان شدن، سخت غمگین و در سوز و گداز شدن: همانا که آن خاک گریان شود روانش بدین سوک بریان شود. فردوسی. - سینه بریان شدن، سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن: ز درد تو خورشید گریان شود همان ماه را سینه بریان شود. فردوسی
دهی است ازدهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 21 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه در مسیر راه شوسۀ مهاباد به ارومیّه در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مالاریائی و 600 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه باراندوزچای و در این قلعه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و چغندر و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی مردم جوراب بافی و راهش شوسه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است ازدهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 21 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه در مسیر راه شوسۀ مهاباد به ارومیّه در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مالاریائی و 600 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه باراندوزچای و در این قلعه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و چغندر و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی مردم جوراب بافی و راهش شوسه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
وقتی تیرانداز روی زانوهای خود بنشیند و هدف را مورد اصابت قرار دهد می گویند (بزانو) است، فرمانی است که از طرف مافوق بتیر انداز داده میشود تا وضع بزانو را بخود بگیرد
وقتی تیرانداز روی زانوهای خود بنشیند و هدف را مورد اصابت قرار دهد می گویند (بزانو) است، فرمانی است که از طرف مافوق بتیر انداز داده میشود تا وضع بزانو را بخود بگیرد
دیدن بناگوش به خواب، بر چهاروجه است. اول: پسری نیکو روی. دوم: قدر و جاه، سوم: دین درست. چهارم: منفعت از سبب فرزند. دیدن بناگوش در خواب، دلیل بر قدر و جاه او بود و زیادت و نقصان دیدن در بناگوش، دلیل بر قدر و جاه صاحب خواب است.
دیدن بناگوش به خواب، بر چهاروجه است. اول: پسری نیکو روی. دوم: قدر و جاه، سوم: دین درست. چهارم: منفعت از سبب فرزند. دیدن بناگوش در خواب، دلیل بر قدر و جاه او بود و زیادت و نقصان دیدن در بناگوش، دلیل بر قدر و جاه صاحب خواب است.