جدول جو
جدول جو

معنی بغاط - جستجوی لغت در جدول جو

بغاط
کانده (کذا) و مخنث باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 228)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط می سازد یا دو خشکی را از هم جدا می کند، تنگه، باب مثلاً بغاز داردانل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغات
تصویر بغات
باغی ها، سرکش ها، نافرمان ها، گردنکش ها، ستمگرها، ظالم ها، بیدادگرها، جبّارها، ستمکارها، گرداس ها، جائرها، ستم کیش ها، ظلم پیشه ها، جفا پیشه ها، جمع واژۀ باغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، هر چیز گستردنی مانند فرش، سفره و مانند آن، کنایه از سرمایه، دستگاه، زمین وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغال
تصویر بغال
بغل ها، قاطرها، استرها، سترها، چمناها، جمع واژۀ بغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغاث
تصویر بغاث
مرغی تیره رنگ، کوچک تر از کرکس که به کندی پرواز می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ / بِ)
جمع واژۀ بسط و بسط و بسط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید:
و دون یدالحجاج من ان تنالنی
بساط لایدی الناعحات عریض.
(از اقرب الموارد).
زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع:
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.
فردوسی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزور بساط.
نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی.
- بساط کون و مکان، سطح کرۀ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه عالم. (ناظم الاطباء).
- بساطنورد، زمین نورد. طی کننده زمین درهم نوردندۀ زمین:
دید کین گنبد بساطنورد
از همه گنبدی برآرد گرد.
نظامی.
- بساط درنوردیدن، زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 ه. ق. / 1926 میلادی) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیهالعربیه الفتاه (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد، با سامان، منظم، مرتب:
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
سعدی (بوستان).
و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود، خوش حالت، آسوده خاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چراگاه عظیم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ملحقات ص 228)
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
ثفل دانۀ حنظل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). ثفل یا دانۀ حنظل. (از اقرب الموارد) ، نام زنی و به این معنی اخیر بدون الف و لام است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نام زنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مشتی از پینو. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مشتی از کشک. (از اقرب الموارد) ، شپش پهنا سرخ بدبو. ج، بق ّ، زن بسیاراولاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
نام چند جایگاه است: دهی است در دمشق. (منتهی الارب). بیت البلاط، قریه ای است از قرای غوطۀ دمشق. (از معجم البلدان) (از مراصد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین رست و هموار. (منتهی الارب). زمین هموار و نرم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مصدر مبالطه است در تمام معانی. (از ناظم الاطباء). رجوع به مبالطه شود، فوراً. (فرهنگ فارسی معین). بی درنگ. بی آنکه فاصله ای (زمانی) باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوههای جهینه که بر چند منزل از مدینه است و ازآن است غزوۀ بواط که آن حضرت صلی الله علیه و سلم کاروان قریش را متعرض گشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 54 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بسط. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ بسط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [از ناحیت پارس] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.
خاقانی.
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.
خاقانی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.
مولوی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی (غزلیات).
پای گو بر سر و بر دیدۀ ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم.
سعدی (غزلیات).
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.
سعدی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 24).
- بساط آراستن، آراستن فرش و اثاث خانه.
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساطآرای، صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
- بساط افشاندن، بساط گستردن:
فشاندی بر دلم پیرایۀ حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساطافکن، فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 شود.
- بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن، فرش گستردن. گستردنی پهن کردن:
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته، دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
بگرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.
سعدی (غزلیات).
- بساطالغول، طرنه. (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنه شود.
- بساط انداختن، فرش انداختن.
- بساط اوکندن، رجوع به بساط افکندن شود:
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله.
عسجدی.
- بساط برچیدن، بساط جمع کردن:
بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساطبوس، بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند:
در صفۀ تو دختر قیصر بساطبوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
- بساط پیچیدن، بساط برچیدن:
مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.
صائب (از ارمغان آصفی).
- بساط چیدن، بساط گستردن:
حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست.
نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط خاک، بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) :
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب.
خاقانی.
- بساط خانه، متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث).
- بساط داشتن، فرش و گستردنی داشتن:
نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن
ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوردیدن، بساط درنوشتن:
بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوشتن، جمع کردن بساط:
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساط ریختن، دور افکندن آن:
بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساط ساختن از رخسار، سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء).
- بساط سپردن، بساط درنوردیدن. بساط سپریدن:
مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب.
حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط کشیدن، بساط گستردن. پهن کردن:
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی).
- بساط فلک یا بساط فلکی، کنایه از کرۀ زمین باشد. کرۀ زمین. (ناظم الاطباء) :
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.
نظامی.
- بساط گستراندن، فرش افکندن:
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
- بساط گسترانیدن، فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود.
- بساط گستردن، فرش گستردن. فرش افکندن:
به صحرابگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش.
ناصرخسرو.
بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.
سعدی (غزلیات).
- بساط گشادن، بساط گستردن. بساط پهن کردن:
لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط گل فروشان، پارچۀ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) :
جبین، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان.
دانش (از آنندراج).
- بساط مقراضی، بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
مرد عیار را گویند. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقاط
تصویر بقاط
دانه کبست (حنظل) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاه
تصویر بغاه
جمع باغی، خواهندگان جویندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاط
تصویر بلاط
زمین رست تخته سنگ کاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، دراز کم عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاء
تصویر بغاء
جهمرزی (زنا) بد خویی نافرمانی خواسته دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع باغی سرکشان نافرمانان، اشخاصی از تبعه اسلام را گویند که ضد پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که ضد علی ع قیام کردند. جهاد و مبارزه با این طایفه بر مسلمانان واجب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاث
تصویر بغاث
باز مرغ شکاری، کرکس، پیر پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاض
تصویر بغاض
بیزاری کینه توزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغال
تصویر بغال
اشتر بان استر بان جمع بغل استران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بُ))
تنگه، باب، بخشی از دریا که دو خشکی را از هم جدا می نماید، یا دو دریا را به هم می پیوندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاث
تصویر بغاث
((بُ یا بَ یا بِ))
مرغی با رنگ تیره کوچکتر از کرکس که به کندی حرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغات
تصویر بغات
((بُ))
جمع باغی، سرکشان، ناف رمانان، کسانی از پیروان اسلام که ضد معصومین قیام نمایند، مانند خوارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بِ))
قطعه چوبی که کفاشان میان کفش و قالب گذارند، تکه چوبی که نجاران به وقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساط
تصویر بساط
((بَ))
گستردنی، شادروان، فراخی میدان، سفره چرمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغال
تصویر بغال
((بِ))
جمع بغل، استران
فرهنگ فارسی معین