بعقوبه. نام دهی نزدیک بغداد که یعقوبیه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ده بزرگی است در ده فرسنگی بغداد. (سمعانی). و رجوع به نزهه القلوب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
بَعْقُوبَه. نام دهی نزدیک بغداد که یعقوبیه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ده بزرگی است در ده فرسنگی بغداد. (سمعانی). و رجوع به نزهه القلوب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بُد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
ابن لیث صفاری. یعقوب پسر لیث رویگرزادۀ قرنین زرنگ و از عیاران سیستان بود. نسبت او به خسروپرویز درست نیست و اصلاً پیش از رسیدن به شهرت کسی او را نمی شناخته و نسبش بر همه مجهول بوده است. یعقوب از قرنین به شهر سیستان (زرنج) آمد و پیش رویگری دیگر به روزی پانزده درهم قبول مزدوری کرد، اما طبع بلند و هوش سرشارش مانع از این بود که بدین شغل حقیر بگذراند، ازاین رو به عیاران پیوست، ولی در عیاری و دزدی نیز جانب انصاف نگه می داشت و بزرگی همت و بخشندگی خویش را نشان می داد تا در سال 232 هجری قمری با یارانش به خدمت صالح بن نصر رئیس فرقۀ مطوعه پیوست و صالح سرهنگی سپاه خویش بدو داد و به کمک هم بر بست استیلا یافتند و این آغاز اهمیت و اعتبار یعقوب بود. صالح به سرکردگی یعقوب و درهم سردار دیگرش بر عمار رئیس خوارج سیستان غالب شد ولی چون قصد غارت سیستان داشت یعقوب زیر بار نرفت و بین آن دو جنگی سخت درگرفت. صالح شکست یافت و طاهر برادر یعقوب نیز در این واقعه کشته شد (سال 244) و درهم را نیز که قصد کشتن او داشت به زندان افکند. در سال 247 هجری قمری از طرف لشکر و مردم سیستان به امارت منصوب گردید. در سال 253 هجری قمری هرات را که به منزلۀ دروازۀ خراسان بود از آل طاهر گرفت و درسال 255 هجری قمری به حکومت فارس و کرمان رسید و با پیروزی به کابل بازگشت. مردم به وصول او شادیها کردندو شعرا او را به عربی و فارسی مدح گفتند و نام او را از این تاریخ در خطبه وارد نمودند. در سال 256 هجری قمری کابل را فتح کرد و آن را از دست بودائیان خارج ساخت و بسیاری از بتخانه های آنان را ویران کرد و عده ای از بتهای زرین و سیمین به غنیمت آورد و پنجاه عدداز آنها را هم پیش معتمد خلیفه به بغداد فرستاد. درسال 259 هجری قمری با فتح نیشابور سلسلۀ طاهریان را منقرض کرد و پس از فتح نیشابور گرگان و طبرستان را ضمیمۀ قلمرو حکومت خویش ساخت و حسن بن زید علوی را درطبرستان شکست داد. سپس عازم اهواز شد و آن شهر را نیز گشود و به سوی واسط حرکت کرد. معتمد خلیفه خواست با پیغام او را از این حرکت بازدارد ولی یعقوب نپذیرفت تا سرانجام در سال 262 هجری قمری میان سپاه خلیفه و یعقوب در دیرالعاقول (بین بغداد و مداین) جنگ شروع شد. ابتدا پیروزی ازآن یعقوب بود، اما خلیفه که خود در میان سپاه بود وسیلۀ منادی سپاهیان یعقوب را به سوی خود خواند و او را عاصی و سرکش نسبت به امیرالمؤمنین معرفی کرد. شکست در لشکر یعقوب افتاد و سردار سیستان برای نخستین بار مزۀ شکست را چشید و با اینکه خود سه زخم خورده بود در عزمش فتوری رخ نداد و به خوزستان برگشت و برای کشیدن انتقام به گردآوری سپاه ونیرو پرداخت و سرکشان فارس و دیگر نواحی را از نو مطیع خود ساخت و در سال 264 هجری قمری در جندی شاپور به درد قولنج گرفتار آمد. در این موقع خلیفه رسولی پیش وی فرستاد که از گناه تو گذشتیم و تو را کماکان به امارت خراسان و فارس می گماریم. یعقوب امر داد تا قدری نان خشک و ماهی و تره پیش آوردند. رسول را گفت به خلیفه بگو من رویگرزاده ام و خوراک من همین است و این حکومت و دولت از راه دلاوری به دست آورده ام و تا خاندانت برنیندازم از پای ننشینم. اگر مردم از جانب من آسوده شدی، اگر ماندم سر و کارت با این شمشیر است و اگر مغلوب شدم به سیستان بازمی گردم و به این نان خشک و پیاز بقیۀ عمر را به انجام می رسانم. لیکن پیش ازوصول رسول خبر مرگ یعقوب به خلیفه رسید و او از ناحیۀ چنان حریفی آسوده خاطر گردید. یعقوب مردی بلندهمت و خوشخو و جوانمرد و عاقل و دوراندیش، و سپهسالاری دلیر و جنگجو و وطن خواهی آزاده بود. پایتخت یعقوب زرنج بود از بلاد سیستان قدیم و مدت هفده سال و ده ماه سلطنت کرد. یعقوب به سال 265 هجری قمری در جندی شاپور درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. کنیۀ او ابویوسف و لقب او ’ملک الدنیا’ و ’صاحب قران’ بود. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال آشتیانی صص 189-201). ابراهیم بن ممشادکاتب یعقوب از سوی او به معتمد خلیفه شعری نوشت که ابیات زیر از آن است: أنا ابن المکارم من نسل جم و حائز ارث ملوک العجم و محیی الذی باد من عزهم و عفی علیه طوال القدم یهم الانام بلذاته و نفسی تهم بسوق الهمم فقل لبنی هاشم اجمعین هلموا الی الخلع قبل الندم و اولاکم الملک آباؤنا فما اًن وفیتم بشکر النعم فعودوا الی ارضکم بالحجاز لأکل الضباب و رعی الغنم فانی سأعلو سریر الملوک بحدالحسام و حرف القلم. (از معجم الادباء ج 1 ص 322). مؤلف تاریخ سیستان او را بنیانگذار شعر فارسی دری داندو گوید در فتح هرات شعرا او را به شعر تازی مدح گفتند و او عالم نبود درنیافت. محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامۀ پارسی نبود، پس یعقوب گفت: چیزی که من اندرنیابم چرا باید گفت ؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت واول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش از او کسی نگفته بود... و چون یعقوب هری بگرفت... محمد بن وصیف این شعر بگفت: ای امیری که امیران جهان خاصه و عام بنده و چاکر و مولای و سگ بندو غلام... (از تاریخ سیستان صص 208-210) : امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافکند که یعقوب لیث بر این جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). بر منبر آنجا (شهر مهروبان کنار خلیج فارس در جنوب ارجان و شمال بندر دیلم) نام یعقوب لیث نوشته دیدم. پرسیدم که حال چگونه بوده است ؟ گفتند یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود و دیگر هیچ امیر خراسان را آن قدرت نبوده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121)
ابن لیث صفاری. یعقوب پسر لیث رویگرزادۀ قرنین زرنگ و از عیاران سیستان بود. نسبت او به خسروپرویز درست نیست و اصلاً پیش از رسیدن به شهرت کسی او را نمی شناخته و نسبش بر همه مجهول بوده است. یعقوب از قرنین به شهر سیستان (زرنج) آمد و پیش رویگری دیگر به روزی پانزده درهم قبول مزدوری کرد، اما طبع بلند و هوش سرشارش مانع از این بود که بدین شغل حقیر بگذراند، ازاین رو به عیاران پیوست، ولی در عیاری و دزدی نیز جانب انصاف نگه می داشت و بزرگی همت و بخشندگی خویش را نشان می داد تا در سال 232 هجری قمری با یارانش به خدمت صالح بن نصر رئیس فرقۀ مطوعه پیوست و صالح سرهنگی سپاه خویش بدو داد و به کمک هم بر بُست استیلا یافتند و این آغاز اهمیت و اعتبار یعقوب بود. صالح به سرکردگی یعقوب و درهم سردار دیگرش بر عمار رئیس خوارج سیستان غالب شد ولی چون قصد غارت سیستان داشت یعقوب زیر بار نرفت و بین آن دو جنگی سخت درگرفت. صالح شکست یافت و طاهر برادر یعقوب نیز در این واقعه کشته شد (سال 244) و درهم را نیز که قصد کشتن او داشت به زندان افکند. در سال 247 هجری قمری از طرف لشکر و مردم سیستان به امارت منصوب گردید. در سال 253 هجری قمری هرات را که به منزلۀ دروازۀ خراسان بود از آل طاهر گرفت و درسال 255 هجری قمری به حکومت فارس و کرمان رسید و با پیروزی به کابل بازگشت. مردم به وصول او شادیها کردندو شعرا او را به عربی و فارسی مدح گفتند و نام او را از این تاریخ در خطبه وارد نمودند. در سال 256 هجری قمری کابل را فتح کرد و آن را از دست بودائیان خارج ساخت و بسیاری از بتخانه های آنان را ویران کرد و عده ای از بتهای زرین و سیمین به غنیمت آورد و پنجاه عدداز آنها را هم پیش معتمد خلیفه به بغداد فرستاد. درسال 259 هجری قمری با فتح نیشابور سلسلۀ طاهریان را منقرض کرد و پس از فتح نیشابور گرگان و طبرستان را ضمیمۀ قلمرو حکومت خویش ساخت و حسن بن زید علوی را درطبرستان شکست داد. سپس عازم اهواز شد و آن شهر را نیز گشود و به سوی واسط حرکت کرد. معتمد خلیفه خواست با پیغام او را از این حرکت بازدارد ولی یعقوب نپذیرفت تا سرانجام در سال 262 هجری قمری میان سپاه خلیفه و یعقوب در دیرالعاقول (بین بغداد و مداین) جنگ شروع شد. ابتدا پیروزی ازآن ِ یعقوب بود، اما خلیفه که خود در میان سپاه بود وسیلۀ منادی سپاهیان یعقوب را به سوی خود خواند و او را عاصی و سرکش نسبت به امیرالمؤمنین معرفی کرد. شکست در لشکر یعقوب افتاد و سردار سیستان برای نخستین بار مزۀ شکست را چشید و با اینکه خود سه زخم خورده بود در عزمش فتوری رخ نداد و به خوزستان برگشت و برای کشیدن انتقام به گردآوری سپاه ونیرو پرداخت و سرکشان فارس و دیگر نواحی را از نو مطیع خود ساخت و در سال 264 هجری قمری در جندی شاپور به درد قولنج گرفتار آمد. در این موقع خلیفه رسولی پیش وی فرستاد که از گناه تو گذشتیم و تو را کماکان به امارت خراسان و فارس می گماریم. یعقوب امر داد تا قدری نان خشک و ماهی و تره پیش آوردند. رسول را گفت به خلیفه بگو من رویگرزاده ام و خوراک من همین است و این حکومت و دولت از راه دلاوری به دست آورده ام و تا خاندانت برنیندازم از پای ننشینم. اگر مُردم از جانب من آسوده شدی، اگر ماندم سر و کارت با این شمشیر است و اگر مغلوب شدم به سیستان بازمی گردم و به این نان خشک و پیاز بقیۀ عمر را به انجام می رسانم. لیکن پیش ازوصول رسول خبر مرگ یعقوب به خلیفه رسید و او از ناحیۀ چنان حریفی آسوده خاطر گردید. یعقوب مردی بلندهمت و خوشخو و جوانمرد و عاقل و دوراندیش، و سپهسالاری دلیر و جنگجو و وطن خواهی آزاده بود. پایتخت یعقوب زرنج بود از بلاد سیستان قدیم و مدت هفده سال و ده ماه سلطنت کرد. یعقوب به سال 265 هجری قمری در جندی شاپور درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. کنیۀ او ابویوسف و لقب او ’ملک الدنیا’ و ’صاحب قران’ بود. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال آشتیانی صص 189-201). ابراهیم بن ممشادکاتب یعقوب از سوی او به معتمد خلیفه شعری نوشت که ابیات زیر از آن است: أنا ابن المکارم من نسل جم و حائز ارث ملوک العجم و محیی الذی باد من عزهم و عفی علیه طوال القدم یهم الانام بلذاته و نفسی تهم بسوق الهمم فقل لبنی هاشم اجمعین هلموا الی الخلع قبل الندم و اولاکم الملک آباؤنا فما اًن وفیتم بشکر النعم فعودوا الی ارضکم بالحجاز لأکل الضباب و رعی الغنم فانی سأعلو سریر الملوک بحدالحسام و حرف القلم. (از معجم الادباء ج 1 ص 322). مؤلف تاریخ سیستان او را بنیانگذار شعر فارسی دری داندو گوید در فتح هرات شعرا او را به شعر تازی مدح گفتند و او عالم نبود درنیافت. محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامۀ پارسی نبود، پس یعقوب گفت: چیزی که من اندرنیابم چرا باید گفت ؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت واول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش از او کسی نگفته بود... و چون یعقوب هری بگرفت... محمد بن وصیف این شعر بگفت: ای امیری که امیران جهان خاصه و عام بنده و چاکر و مولای و سگ بندو غلام... (از تاریخ سیستان صص 208-210) : امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافکند که یعقوب لیث بر این جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). بر منبر آنجا (شهر مهروبان کنار خلیج فارس در جنوب ارجان و شمال بندر دیلم) نام یعقوب لیث نوشته دیدم. پرسیدم که حال چگونه بوده است ؟ گفتند یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود و دیگر هیچ امیر خراسان را آن قدرت نبوده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121)
کبک نر. ج، یعاقیب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از دهار) (ناظم الاطباء) (برهان) (از اختیارات بدیعی) (غیاث) (از مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). ابن خلدون ذیل اقلیم خامس آرد: در آن اقلیم بر کنار بحر محیط در آخر ضلع غربی شهر شنتیاقو است و معنی آن یعقوب است. (از ترجمه مقدمۀ ابن خلدون) : هم به انصاف او نهد بیضه جفت یعقوب بر دو بال عقاب. سوزنی. ، جوی خرد. (دهار) ، اسب. (از منتهی الارب)
کبک نر. ج، یعاقیب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از دهار) (ناظم الاطباء) (برهان) (از اختیارات بدیعی) (غیاث) (از مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). ابن خلدون ذیل اقلیم خامس آرد: در آن اقلیم بر کنار بحر محیط در آخر ضلع غربی شهر شنتیاقو است و معنی آن یعقوب است. (از ترجمه مقدمۀ ابن خلدون) : هم به انصاف او نهد بیضه جفت یعقوب بر دو بال عقاب. سوزنی. ، جوی خرد. (دهار) ، اسب. (از منتهی الارب)
عقوبه. شکنجه و عذاب و جزای کار بد و گناه. سیاست. تنبیه. (فرهنگ فارسی معین). بادآفراه. بادافراه. بادافره. پادآفراه. پادافره. پادافره. تباعه. تبعه. رجس. عقاب. کیفر.مثله. مثله. محال. نفس نقمه. نکال. و رجوع به عقوبه شود: پس گفت (حسنک) من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی ص 182). هر چه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند تا... اگر آن خشم را... به ناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را. (تاریخ بیهقی ص 102). و دیگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ص 102). آفت ملک شش چیز است، حرمان... و غلو در عقوبت و سیاست و غیره. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). قاضی به قصاص و عقوبت او حکم کرد. (کلیله و دمنه). مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افگندی. (سندبادنامه ص 323). عواقب آن عقوبت به بصر بصیرت مشاهده کردم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259). اگر هر آینه مستوجب عقوبتم، به قیامتم نابینا برانگیز. (گلستان). ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت. (گلستان)، در اصطلاح شرعی، رنجی را که ممکن است در نتیجۀ گناه در این جهان به آدمی رسد نام آن عقوبت باشد، و گاه عقوبت را به تعزیر و تأدیب زنهاریان تخصیص دهند. و لفظ عقوبات اطلاق شود براحکام شرعیه که وابسته به امور دنیا و از طریق سیاست باشد و آن یکی از ارکان مباحث فقهیه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل عقاب). و رجوع به عقوبه شود. - عقوبت باره، دژ و قلعۀ سخت بر کنار از جهان که گویی برای عقوبت و شکنجۀ ساکنان آن بنا شده است: چو سر در قصر شیرین کرد شاپور عقوبت باره ای دید از جهان دور. نظامی. - عقوبت بردن، رنج بردن. عذاب بردن: مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی. - عقوبت کشیدن، رنج بردن. عذاب کشیدن: بناها در ازل محکم تو کردی عقوبت در رهت باید کشیدن. ناصرخسرو. - موکلان عقوبت، مأموران شکنجه و تعذیب: موکلان عقوبت در او آویختند. (گلستان)
عقوبه. شکنجه و عذاب و جزای کار بد و گناه. سیاست. تنبیه. (فرهنگ فارسی معین). بادآفراه. بادافراه. بادافره. پادآفراه. پادافره. پادافره. تِباعه. تَبِعه. رِجس. عِقاب. کیفر.مُثلَه. مَثُلَه. مِحال. نفس نقمه. نِکال. و رجوع به عقوبه شود: پس گفت (حسنک) من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی ص 182). هر چه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند تا... اگر آن خشم را... به ناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را. (تاریخ بیهقی ص 102). و دیگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ص 102). آفت ملک شش چیز است، حرمان... و غلو در عقوبت و سیاست و غیره. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). قاضی به قصاص و عقوبت او حکم کرد. (کلیله و دمنه). مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افگندی. (سندبادنامه ص 323). عواقب آن عقوبت به بصر بصیرت مشاهده کردم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259). اگر هر آینه مستوجب عقوبتم، به قیامتم نابینا برانگیز. (گلستان). ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت. (گلستان)، در اصطلاح شرعی، رنجی را که ممکن است در نتیجۀ گناه در این جهان به آدمی رسد نام آن عقوبت باشد، و گاه عقوبت را به تعزیر و تأدیب زنهاریان تخصیص دهند. و لفظ عقوبات اطلاق شود براحکام شرعیه که وابسته به امور دنیا و از طریق سیاست باشد و آن یکی از ارکان مباحث فقهیه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل عقاب). و رجوع به عقوبه شود. - عقوبت باره، دژ و قلعۀ سخت بر کنار از جهان که گویی برای عقوبت و شکنجۀ ساکنان آن بنا شده است: چو سر در قصر شیرین کرد شاپور عقوبت باره ای دید از جهان دور. نظامی. - عقوبت بردن، رنج بردن. عذاب بردن: مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی. - عقوبت کشیدن، رنج بردن. عذاب کشیدن: بناها در ازل محکم تو کردی عقوبت در رهت باید کشیدن. ناصرخسرو. - موکلان عقوبت، مأموران شکنجه و تعذیب: موکلان عقوبت در او آویختند. (گلستان)
عقوبت. عذاب و سزای گناه. (آنندراج). پاداش بدی و شکنجه. (دهار). جزاء، و گویند عقوبه محنتی است که در دنیا به سبب گناه به انسان میرسد و گاهی آن را خاص تعزیر می دانند، و نیز عقوبات بر احکام شرعی متعلق به امور دنیا، به اعتبار مدنیت اطلاق شود. ج، عقوبات. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقوبت شود
عقوبت. عذاب و سزای گناه. (آنندراج). پاداش بدی و شکنجه. (دهار). جزاء، و گویند عقوبه محنتی است که در دنیا به سبب گناه به انسان میرسد و گاهی آن را خاص تعزیر می دانند، و نیز عقوبات بر احکام شرعی متعلق به امور دنیا، به اعتبار مدنیت اطلاق شود. ج، عُقوبات. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقوبت شود
قریه ای است در بالای نهروان. خطیب گوید گمان کنم این آبادی غیر از بعقوبا باشد که قریه ای مشهور در ده فرسخی بغداد است. و اگر همان قریه باشد لابد الف بدان الحاق شده است. (از معجم البلدان). در ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: باعقوبا در ده فرسخی شمال بغدادواقع بود که کرسی نهروان علیا بشمار میرفت. (ص 64). ولی در صفحه 67 همان کتاب بنقل از حمداﷲ مستوفی گوید: نهروان شهر بزرگ است و از مداین سبعۀ عراق است... بر کنار آب تامره افتاده است و آن آب راآنجا نهروان خوانند و آن شهر اکنون به کلی خرابست وآن زمین از حساب جلولا و توابع بعقوبا باشد. (ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 67). و رجوع به بعقوبا شود
قریه ای است در بالای نهروان. خطیب گوید گمان کنم این آبادی غیر از بعقوبا باشد که قریه ای مشهور در ده فرسخی بغداد است. و اگر همان قریه باشد لابد الف بدان الحاق شده است. (از معجم البلدان). در ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: باعقوبا در ده فرسخی شمال بغدادواقع بود که کرسی نهروان علیا بشمار میرفت. (ص 64). ولی در صفحه 67 همان کتاب بنقل از حمداﷲ مستوفی گوید: نهروان شهر بزرگ است و از مداین سبعۀ عراق است... بر کنار آب تامره افتاده است و آن آب راآنجا نهروان خوانند و آن شهر اکنون به کلی خرابست وآن زمین از حساب جلولا و توابع بعقوبا باشد. (ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 67). و رجوع به بعقوبا شود
خشونت و درشتیی است که در ظاهر پوست بدن به هم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا میگردد تا صحت یابد و در ابتدا دانۀ اندک صلبی پیدا میشود و یا داغی و خارش بسیار میکند و بعد اندک آب لزجی از آن تراوش میکند و روز بروز زیاده میگردد و از امراض مسری است، و بر دو نوع است: سرخ و سیاه، سرخ آن نازک تر و خارش آن کمتر و سیاه آن ضخیم تر و خارش آن بیشتر است، بسیار آن خصوصاً سیاه ضخیم و آنچه از آن رطوبت صدیدی لزج عفن تراوش نماید و زود منتشر شود و اطراف خود را متقرح و فاسد سازد، بسیار ردی و مقدمۀجذام است و قوبای منتشر را برص اسود اطلاق میکنند و گاه قوبا در دماغ ظاهر میشود و علامت و سبب آن قریب به علامت و سبب حمرۀ دماغ و لازم آن حکه دماغ است، (بحر الجواهر) (فرهنگ نظام از مجمع الجوامع)، قوبا بریون، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، رجوع به قوباء شود، زفت مطلق یا زفت یابس، (فهرست مخزن الادویه)
خشونت و درشتیی است که در ظاهر پوست بدن به هم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا میگردد تا صحت یابد و در ابتدا دانۀ اندک صلبی پیدا میشود و یا داغی و خارش بسیار میکند و بعد اندک آب لزجی از آن تراوش میکند و روز بروز زیاده میگردد و از امراض مسری است، و بر دو نوع است: سرخ و سیاه، سرخ آن نازک تر و خارش آن کمتر و سیاه آن ضخیم تر و خارش آن بیشتر است، بسیار آن خصوصاً سیاه ضخیم و آنچه از آن رطوبت صدیدی لزج عفن تراوش نماید و زود منتشر شود و اطراف خود را متقرح و فاسد سازد، بسیار ردی و مقدمۀجذام است و قوبای منتشر را برص اسود اطلاق میکنند و گاه قوبا در دماغ ظاهر میشود و علامت و سبب آن قریب به علامت و سبب حمرۀ دماغ و لازم آن حکه دماغ است، (بحر الجواهر) (فرهنگ نظام از مجمع الجوامع)، قوبا بریون، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، رجوع به قوباء شود، زفت مطلق یا زفت یابس، (فهرست مخزن الادویه)
احمد بن ابی یعقوب بن واضح، یا احمد بن ابی یعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح کاتب، معروف به یعقوبی و ابن واضح. از تاریخ نویسان و جغرافیون اسلامی است. در ارمنیه و هند و مصر و بلاد مغرب و دیگر کشورهای اسلامی گردش کرد. از تألیفات اوست: 1- اخبار الامم السالفه. 2- الاسماء. 3- البلدان. 4- التاریخ (معروف به تاریخ یعقوبی). و چند کتاب دیگر. وفات یعقوبی به سال 278 یا 284هجری قمری اتفاق افتاده است. (از ریحانهالادب ج 4 ص 338). کاتب عباسی، جدش از موالی منصور و خود مردی سیاحت دوست بود و به سفرهای دور و دراز و گردش در شرق و غرب کشورهای اسلامی پرداخت و در سال 260 هجری قمری به ارمینیه رسید و در این سیاحتش کتاب البلدان را نوشت. وی به سال 280 هجری قمری درگذشت و آثاری دارد. (از معجم المطبوعات مصر ج 2 ستون 948). و رجوع به ابن واضح شود
احمد بن ابی یعقوب بن واضح، یا احمد بن ابی یعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح کاتب، معروف به یعقوبی و ابن واضح. از تاریخ نویسان و جغرافیون اسلامی است. در ارمنیه و هند و مصر و بلاد مغرب و دیگر کشورهای اسلامی گردش کرد. از تألیفات اوست: 1- اخبار الامم السالفه. 2- الاسماء. 3- البلدان. 4- التاریخ (معروف به تاریخ یعقوبی). و چند کتاب دیگر. وفات یعقوبی به سال 278 یا 284هجری قمری اتفاق افتاده است. (از ریحانهالادب ج 4 ص 338). کاتب عباسی، جدش از موالی منصور و خود مردی سیاحت دوست بود و به سفرهای دور و دراز و گردش در شرق و غرب کشورهای اسلامی پرداخت و در سال 260 هجری قمری به ارمینیه رسید و در این سیاحتش کتاب البلدان را نوشت. وی به سال 280 هجری قمری درگذشت و آثاری دارد. (از معجم المطبوعات مصر ج 2 ستون 948). و رجوع به ابن واضح شود
منسوب به یعقوب. ج، یعاقبه. (ناظم الاطباء) ، منسوب است به یعقوب که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی) ، منسوب به یعقوب پیغمبر: پیش یوسف نازش خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن. مولوی. ، یکی از افراد فرقۀ یعقوبیان که معتقد به یک طبیعت بودند (مونوفیزیت). ج، یعاقبه، یعقوبیین، یعقوبیان. پیرو فرقۀ یعقوبیه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعقوبیه و یعقوبیان شود
منسوب به یعقوب. ج، یعاقبه. (ناظم الاطباء) ، منسوب است به یعقوب که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی) ، منسوب به یعقوب پیغمبر: پیش یوسف نازش خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن. مولوی. ، یکی از افراد فرقۀ یعقوبیان که معتقد به یک طبیعت بودند (مونوفیزیت). ج، یعاقبه، یعقوبیین، یعقوبیان. پیرو فرقۀ یعقوبیه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعقوبیه و یعقوبیان شود