جدول جو
جدول جو

معنی بعاس - جستجوی لغت در جدول جو

بعاس
(بِ)
جمع واژۀ بعوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به بعائس و بعوس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عباس
تصویر عباس
(پسرانه)
شیر بیشه، نام پسر عبدالمطلب عموی پیامبر (ص)، لقب برادر امام حسین علمدار شجاع صحرای کربلا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عباس
تصویر عباس
شیر بیشه
عبوس، ترش رو، بداخم، اخمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعاس
تصویر نعاس
سستی و فترت در حواس، چرت، ابتدای خواب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ماده شتر لاغر که شیر آن خشک شده باشد از گذشتن هفت ماه بر نتاجش. ج، بعائس، بعاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
داه خویله. (منتهی الارب) (آنندراج). داه گول و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
منتهی الارب، (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رطب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بعائس جمع واژۀ بعوس. (ناظم الاطباء). رجوع به بعائس شود، مسافت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیگانگی، یقال: بیننا بعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بعل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). رجوع به بعل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جماع کردن. (غیاث). باعل مباعله و بعالا، ملاعبت زن و شوی باهم و جماع نمودن و زناشویی کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب). مباعله. (زوزنی). رجوع به مباعله شود:
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مجازاً، به معنی مکر و فریب. (غیاث اللغات). گویند روزی مفلسی از تقاضای قرض خواهان پیش یکی از آشنایان شکوه کرد، او گفت با گرفتن فلان مبلغ ترا از این واقعه میرهانم و چون آن مفلس پذیرفت، بدو گفت خود را به جنون شهرت ده و هرچه از تو سؤال کنند درجواب آن هیچ مگو جز ’بلاس’. آن شخص بدین نصیحت عمل کرد و کار وی با قرضخواهان به خانه قاضی انجامید، مفلس در جواب سوءالات قاضی نیز گفت ’بلاس’ و قاضی حکم به جنون او داد، القصه آن شخص با گفتن ’بلاس’ از کمند قرض خواهان خلاص شد و ناصح برای دریافت مزد نصیحت خود نزد وی آمد اما در جواب، او نیز به نصیحت عمل کرد. ناصح از این معنی بسیارآزرده شد و گفت ’با همه کس بلاس، با ما نیز’. حال چون درمقام فریب کسی باشند که او را فریب نتوان داد این مثل خوانند، و از اشعار قدما چنین برمیاید که بلاس به معنی مکر و حیله آمده است. (آنندراج) :
خواستم گفتن که دست و طبع او بحر است و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم بلاس.
انوری.
کرده اند از سپه گری قومی
با همه کس بلاس و با ما نیز.
کمال الدین اسماعیل.
با همگان بلاس کم با چو منی بلاس هم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شدت آواز. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (صراح) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
شکافتن باران بزرگ قطره زمین را: بعق الوابل الارض بعاقا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تره است نرم. (آنندراج) (منتهی الارب). یک نوع ترۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ باعد مانند خادم و خدم. (از اقرب الموارد). یقال: ما انت مناببعد و ما انتم منا ببعد ایضاً. (منتهی الارب). رجوع به باعد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیوسته باریدن ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعّ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بردرخت کنار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، مردن. (از اقرب الموارد). بمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پشکل افکندن، مانند معباعره. (ناظم الاطباء). پشکل افکندن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، لعن. (از اقرب الموارد). لعنت. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ بعید. (اقرب الموارد). رجوع به بعید شود، رأی و حزم. و منه: انه لذو بعد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بعد و بعده، رای و حزم. یقال:انه لذو بعد و بعده، یعنی صاحب رای و حزم است و این را بکسی گویند که رای نافذ داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، دوری و فاصله و تفاوت. (ناظم الاطباء) :
همیشه تا که مه از قرب و بعد چشمۀ مهر
گهی چوخفته کمان گردد و گهی چو سپر.
مسعودسعد.
بعد منزل نبود در سفر روحانی.
حافظ.
- بعد اتصال، تهانوی در ضمن شرح معنی اتصال در نزد منجمان آرد: چون کوکب از روی نظر یا تناظر بکوکبی دیگر متوجه شود و بعدبقدر جرم خود از متصل ٌ به، پیدا کند آن توجه را اتصال گویند و این کوکب را متصل. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمان متن شود.
- بعد مسافت، دوری. فاصله مکانی:
گویند بدوری بکن از یار صبوری
در مهر تفاوت نکند بعد مسافت.
سعدی.
بعد مسافت از مشاهده حال و کشف کار او مانع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
، در تداول صوفیان عبارت است از دوری بنده از مکاشفت و مشاهدت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به قرب در همان متن و لغت نامه و تعریفات جرجانی (اصطلاحات صوفیه) شود، در عرف علما عبارت است از امتداد بین دو چیزی که کوتاه تر از آن نباشد یعنی میان آن دو کوتاهتر از این امتداد نباشد خواه برابر با این امتداد یافت شود مانند بعد مرکز از محیط و خواه زاید بر آن باشد چنانکه در غیر بعدمرکز از محیط هست. و این تفسیر بهتر است از آنچه گفته اند بعد امتداد کوتاهتر از امتدادهای مفروض بین دوچیز است زیرا برحسب این تفسیر بر بعد مرکز از محیط شامل نمیشود زیرا آن بقدر نصف قطر است با اینکه اقصرخطوط بین آندو نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در نزد متکلمان امتداد موهومی است نه چیز محض. پس بعد در نزد ایشان امتداد موهوم مفروضی در جسم است و آنرا خلاء نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و همان متن شود، در نزد حکما امتداد موجود است و آن یا قایم بجسم است و آن عرض باشد و یا قایم بنفس خود و آن جوهر مجرد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمان متن در ذیل کلمه بعد و خلاء و مکان شود، در اصطلاح موسیقی فاصله را گویند و آن فاصله مابین هر پرده و خرک باشد. (یادداشت لغت نامه) ، در نزد اهل هیئت بعد اختصاص دارد به بعد کوکب از معدل النهار و در سراج الاستخراج که رساله ای است در استخراج تقویم از زیج الغ بیک میگوید: بعد دوری جزو است یا ساعت از جای معین مثلاً از برج و یا از نصف النهار و آن بر دو نوع است ماضی و مستقبل. اما بعد ماضی آن است که دوری از نصف النهار گذشته باشد. و بعد مستقبل آنکه دوری از نصف النهار آینده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمان متن و مآخذ آن شود.
- بعد ابعد، بعد دورترین. (التفهیم ص 119). نام دایره ای که بالاتر از همه افلاک حاوی فلکهاست و نیز اهل هیئت بعد ابعد بر خط اطلاق کنندکه از مرکز عالم خارج شده و به اوج کوکب بمثل آن رسد. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- بعدالمشرقین،دوری و فاصله میان مشرق و مغرب. (ناظم الاطباء) : دوری بقدر دوری مشرق از مغرب. استعمال مشرقین از باب غلبه دادن یکی از دو تا بر دیگری است مانند ابوین، والدین، حسنین. (حاشیۀ کلیله چ مینوی). بدانکه مفاصله مشرق صیفی و شتوی به اعتبار افق ارض تقریباً یکهزار و چهل و شش فرسخ پاو کم میشود و بحساب کروه سه هزار و یکصد و سی هفت پاو بالا میشود چرا که بعد مطلع اقصر الایام از مطلع اطول الایام تقریباً چهل وهفت درجه است و هر درجۀ ارضی تقریباً بیست و دو فرسخ پاو بالا میشود و بحساب کروه هر درجۀ ارضی تقریباً شصت و هفت کروه پاو کم میشود از روی تحقیق هر درجۀ ارضی شصت و شش کروه و دو هزار و ششصد و شش گز و ده گره میگردد و پیمایش درجۀ فلکی یازده لکه هفتاد و هفتهزار و ششصد و بیست و شش کروه میشود و نزد بعضی مشرقین عبارت از مشرق و مغرب است چرا که گاهی بلحاظ شراقیت طلوع آفتاب از مشرق تغلیباً مغرب را نیز مشرق گفته تثنیۀ آن مشرقین نمایند. (غیاث) (آنندراج)... و باز دوستان را اگرچه بعدالمشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد. (کلیله چ مینوی ص 246).
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود ببعد المشرقین مانی جدا.
خاقانی.
یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین. (گلستان).
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعد المشرقین.
سعدی.
- بعد دورترین، بعد ابعد، به اصطلاح هیئت. (التفهیم ص 119). و رجوع به بعد ابعد شود.
- بعد سواء، نزد اهل عمل از منجمان عبارت است از بعد بین تقویم آفتاب و ماه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- بعد مضعّف، بعد مرکز تدویر ماه از آفتاب بتضعیف. (التفهیم ص 127). عبارت است از حرکت مرکز قمر و خود مرکز قمر چنانکه در شرح تذکره بیان شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- بعد معدل، نزد منجمان عبارت است از دوری ماه از افق بدرجات معدل چنانکه این معنی از توضیح التقویم مستفاد شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- بعد مفطور، و آن عبارت است از بعد مجرد موجود. و شرح آن در معنی مکان خواهد آمد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- بعد میانه، بعد اوسط. (التفهیم ص قلح).
- بعد نزدیکترین، بعد اقرب. (التفهیم ص قلح).
- سه بعد، هریک از سه دوری جسم یعنی طول (درازا) ، عرض (پهنا) ، عمق (ژرفا). ج، ابعاد و این سه را ابعاد یا ابعاد ثلاثه گویند. (یادداشت لغتنامه). و رجوع به معنی بعد (در هیئت) شود:
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
خاقانی.
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت میزند در شش سوی این هفت خوان.
خاقانی.
او شاه سه بعد و چارملت
بر شاه مدیح خوان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محنت و آزار و رنج و سختی. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی محنت و رنج و سختی در برهان آورده و همانا عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
پلاس فروش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است در ده میلی دمشق. ونیز ناحیه ایست بین واسط و بصره که قومی از عرب در آنجا ساکنند و آنان را اسبانی است مشهور در نیکی. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب) : ولایات بسیار از توابع آنجاست (توابع بصره) و معظم آن بلاس و زکیه و میسان. (نزههالقلوب ج 3 ص 39)
دهی از دهستان دوهزار، شهرستان تنکابن. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن گندم و جو دیمی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گلیم، معرب از پلاس فارسی. (منتهی الارب). مسح و نسیجی است از موی که بعنوان بساطو گلیم اتخاذ میشود و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). فمما أخذوه (أی العرب) من الفارسیه البلاس و هو المسح. (جمهرۀ ابن درید بنقل از سیوطی در المزهر). ج، بلس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پردۀ سوم از آن سه پرده که بچه در آنست. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طول و درازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
لعن. (ناظم الاطباء). لعنت و نفرین. (آنندراج) (منتهی الارب) ، و گاه بمعنی مع آید مانند:
فقلت لها فیئی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذالک لبیب.
یعنی مع ذاک. (از اقرب الموارد) ، بمعنی الاّن مانند: ما حانت منیته و بعد، یعنی الاّن. (از اقرب الموارد) ، و گاه ظرف زمان و مکان واقع شود: جئت بعدالفجر و دمشق بعد بعلبک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعنس
تصویر بعنس
کنیز گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعاس
تصویر نعاس
سستی، چرت، اول خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباس
تصویر عباس
ترشرو و بد اخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواس
تصویر بواس
رنج سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاد
تصویر بعاد
فریه (لعنت) نفرین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاع
تصویر بعاع
باران گران، کالا مانه، سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاق
تصویر بعاق
رگبار تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعال
تصویر بعال
جماع کردن، زناشوئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساس
تصویر بساس
جمع بسبس، زمین های خشک شخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعاس
تصویر نعاس
((نُ))
سستی، خواب، چرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عباس
تصویر عباس
((عَ بّ))
بسیار ترشروی، شیر بیشه
فرهنگ فارسی معین