جدول جو
جدول جو

معنی بطایحی - جستجوی لغت در جدول جو

بطایحی(بَ یِ)
رجوع به بطائحی شود
لغت نامه دهخدا
بطایحی(بَ یِ)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود،
{{اسم مصدر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی:
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
او ز بهر ما، در کوشش و رنج
ما گرفته همه زو ناز و بطر.
فرخی.
اسب را با ستام و زر کردی
مر مرا با نشاط و عیش و بطر.
فرخی.
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.
مسعودسعد.
ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست
ور ناله میکندبچه آرد همی بطر.
مسعودسعد.
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.
سنایی.
جان فریبرز از این شرف طرب افزود
ذات منوچهر از این خبر بطر آورد.
خاقانی.
بسر ناخن غم روی طرب بخراشید
بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی.
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت.
خاقانی.
، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) :
زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر.
عنصری.
اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33).
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر.
مسعودسعد.
علم و خردش بیشتر است از همه لیکن
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست.
سنایی.
چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی).
چون خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر.
مولوی.
بومسیلم را بگو کم کن بطر
غرۀ اول مشو آخر نگر.
مولوی.
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرۀ رویش نشد پوشیده تر.
مولوی.
با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339).
- پربطر، بسیار متکبر. پرغرور:
چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست.
ناصرخسرو.
، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28)
علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهایی
تصویر بهایی
قیمتی، گران بها، قیمت دار، فروشی
پیرو فرقۀ بهائیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطایح
تصویر بطایح
بطیحه ها، مردابها یا جاهایی که در آن آب بسیار جمع می شود، جمع واژۀ بطیحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطیحه
تصویر بطیحه
مرداب یا جایی که در آن آب بسیار جمع می شود
فرهنگ فارسی عمید
(صَ یِ)
رجوع به صفائحی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
این کلمه در انساب سمعانی آمده و بطائنی یا بطاینی بدان نسبت داده شده است اما در متونی که در دسترس ما هست کلمه بطائن یا بطاین بدست نیامد. و ظاهراً بطائنی منسوب به بطان است و رجوع به بطان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جایگاهی بین واسط و بصره. (سمعانی). سرزمینی نزدیک شهر منیعه در قرب واسط. (ابن اثیر ج 7 ص 137). و رجوع به الوزرا و الکتاب و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 79 و ترجمه تاریخ یمینی و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 435 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلام و تاریخ گزیده ص 358 شود.
- بطائح النبط، میان عراقین است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطایح. جمع واژۀ بطیحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بطیحه شود. جمع واژۀ بطحاء. (غیاث). رجوع به بطحاء شود. ج بطاح. (مؤید الفضلاء). رجوع به بطاح و بطایح شود، دلاور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شخص بسیار دلیر. (فرهنگ نظام). بغایت دلیر. (غیاث) (آنندراج). زورمند. پهلوان: سلطان ملکشاه... که پادشاه بود همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان... مقصور. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). به آورد ایشان رو آورده با ابطال بطال خویش... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 514) ، دروغ گو. (غیاث) (آنندراج) :
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گران بها. پرقیمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
منسوب به بهأاﷲ است. رجوع به بهأاﷲ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از سخن سنجان قهستان است و شاعری خوش بیان و در فن معانی و بیان استاد. از اوست:
بدور حسن تو پرسند گر ز مردم راست
ز صد هزار نگوید یکی دلم برجاست.
(از صبح گلشن).
بکشتگان ره عشق بی خبر مگذر
که جسم اگرچه خموش است جانشان گویاست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
معروف به مولانا بقایی کمانگر. از اوست:
لب بدندان چه گزی از پی خاموشی من
ناله ام را چو سبب آن لب و دندان شده است.
(از صبح گلشن).
تا بزلف تو سر درآوردم
سر بدیوانگی برآوردم.
(از مجالس النفایس).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
محمد حسین خلف یادگار بیگ حالتی. از فضلاء شعرا بود و بناگاه جنونی بر او رسید که پدر خود را مسموم ساخت و بقصاص جان خود نیز باخت. از اوست:
دل زارم عبیر رحمت جاوید می سازد
بمن از ناز افشاند اگر آن گرد دامان را.
(از صبح گلشن)
میرابوالبقا، از قصبۀ تفرش است. مردی است خوش رفتار ومؤدب و شوخ طبع، خالی از نفاق و دورویی. از اوست:
نسیم صبح چو بویی ز زلف یار گرفت
جهان ز نکهت او بوی نوبهار گرفت.
رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رجوع به زیاد بن عبدالله بن طفیل مکنی به ابومحمد شود، زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد، اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری، هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث) ، گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو مادۀ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء) ، بچۀ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء) ، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بدایه و آنان گروهی از غلاه روافض اند که بداء رادر مورد خدای متعال جایز می دانند. (از کتاب الانساب سمعانی ورق 68 الف). و رجوع به بداء و بدائیه شود، مشکل پسندی. دیرپسندی
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
شیخ اسماعیل افندی، وی چندی قضاوت تونس داشت. او راست: ایقاظ الاخوان لدسائس الاعدا، و ما یقتضیه حال الزمان که در آن حقیقت ملک و اصناف آن و معنی خلافت و امامت را بیاورده است. این کتاب به سال 1333 در مطبعۀ نظامی استانبول به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1209)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بطائق. رجوع به بطائق شود
لغت نامه دهخدا
(طَ یِ)
رجوع به طبائعی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطاینی. رجوع به بطاین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
زنا و روسپی گری: گویند که آن زنی بوده است پادشاه و بلایگی کرد. و هر شب مردی آوردی و بامدادبکشتی. (ترجمه تفسیر طبری). و رجوع به بلایه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطایحی. منسوب است به بطائح که نام جایگاهی است بین واسط و بصره. (سمعانی). رجوع به بطایحی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
شیخ محمد بطائحی. خانقاه وی بنا بنقل ابن بطوطه در مجار (ماجر) بود و وی در آنجا منزل کرده است. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 328 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
منسوب به بطاین. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بطاین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
ابوالحسن علی بن ابی حمزه سالم بطاینی. از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم علیهم االسلام و واقفی مذهب و ملعون و کذاب بوده و از اکابر فرقۀ واقفه است و نسبت به حضرت رضا علیه السلام بیشتر از دیگران عداوت داشت و کتاب الصلوه و الزکوه و التفسیر از تألیفات اوست. (از ریحانه الادب ج 1). و رجوع به خاندان نوبختی ص 72 شود، سنگ. (ناظم الاطباء). بیونانی اسم سنگلاخ است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بطائح. جمع واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مبتلا بمرض بطاح. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (آنندراج). کسی که مبتلا بمرض بطاح شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطریقی
تصویر بطریقی
بنحوی بحیثیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطیخی
تصویر بطیخی
خربزه فروش تره بار فروش خربزه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طایفی
تصویر طایفی
منسوب به طایف
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صفایح، طلق یا چیز دیگر که ورقه ورقه باشد: زرنیخ صفایحی عنبر صفایحی
فرهنگ لغت هوشیار
کیانایی: کسانی که اپرام (طبیعت) را سازنده جهان می دانند، کسانی که آدمی را آفریده کیانای چارینه می دانند حکیمی که آدمی را آفریده از چهار طبیعت (طبایع اربع) می داند، حکیمی که طبیعت و دهر را خالق جهان می دانست
فرهنگ لغت هوشیار
ژاژ خایی، بی شرمی شوخی گستاخ جری بی شرم، کسی که شطحیات گوید. گستاخی بیشرمی، گفتن شحیات
فرهنگ لغت هوشیار
ختایی گونه ای از چینی که در زمان صفویان ساخته می شده، گونه ای پارچه که از ختامی آورده اند، گونه ای اگور (آجر) چهار گوش بزرگ منسوب به خطا. از اهل خطا (ختا) ختایی، آنچه در سرزمین خطا (ختا) ساخته میشد، نوعی پارچه منسوب به خطا (ختا)، یکی از انواع چینی در عهد صفویه و آن نازک و رنگارنگ بوده و بومش زرد و سفید و سبز یک رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
گران بها، پر قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
((بَ))
منسوب به بهاء، پیرو آیین بهاء، پیروان میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاءالله که بعد از باب کار وی را دنبال کرد و کتب و رسالات بسیاری نوشت که مهمترین آنها کتاب ارض اقدس است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
گرانبها، پرقیمت، فروشی، قابل سودا، نوعی پارچه بغدادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنایی
تصویر بنایی
گلکاری
فرهنگ واژه فارسی سره