جدول جو
جدول جو

معنی بشیمه - جستجوی لغت در جدول جو

بشیمه(بَ مَ / مِ)
بشمه. بشم. چرم نادباغت داده. (آنندراج). پوست دباغی نشده. (ناظم الاطباء). ظاهراً لهجه ای است از بشمه. رجوع به بشمه شود، تملق. تبصبص، چشم باز کردن سگ بچۀ نوزاد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بگوشۀ چشم نگریستن. زیر چشمی نگاه کردن. (دزی ج 1 ص 91) ، چشمک زدن به کسی. به او اشاره کردن. علامت دادن. (دزی ج 1 ص 91) ، شتافتن شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآوردن زمین آنچه را که اول برمی آورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشیمه
تصویر مشیمه
پرده ای که جنین را در داخل رحم احاطه کرده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
حیوان چهارپا، از قبیل گاو، گوسفند، اسب، شتر و استر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشیمه
تصویر نشیمه
چرم، پوست یا تسمه که از آن بند کارد و شمشیر درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیمه
تصویر بیمه
قراردادی که طی آن شخص هر گونه خطر، زیان و خسارتی را که ممکن است به جان یا مال او وارد شود، با پرداخت حق معینی به عهدۀ شرکت ها یا بنگاه های مخصوص این کار می گذارد که هرگاه آن خطر یا خسارت به او رسید بیمه کننده غرامت آن را بدهد، شرکت بیمه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق، خوی، طبیعت، عادت
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
از اقالیم اکشونیه در اندلس. (از معجم البلدان) ، گیاه باقی بر چوب که به دم کلاکموش ماند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بعیر بصباص، شتر لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر لاغر. (آنندراج) ، قرب بصباص، قرب با کوشش که در آن فتور نباشد. و قرب آن شبگیری است که صبح آن به آب رسند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از قرای نهر عیسی که بین آن و بغداد چهار یا پنج میل فاصله است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
بدی و دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: بینهما وشیمه، ای کلام شر و عداوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ / مِ)
پوست خام پیراسته. (جهانگیری) (انجمن آرا) (از اداه الفضلا). پوست و تاسمۀ خام پیراسته را گویند که از آن بند کارد وامثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوست خام پیراسته که از آن بند کارد و شمشیر و جز آن سازند. (ناظم الاطباء). در خراسان ’مشیم’ پوست بز دباغی کرده است. (فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
از ’ش ی م’، آتون، و آن پوستی است که بچه در وی باشد در رحم. ج، مشیم، مشایم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوست رقیق که بر بچه وقت ولادت پیچیده می باشد. (غیاث). آن پوست که بچه در آن بود. (مهذب الاسماء). غشاء نوزاد انسان است که هنگام تولد با آن از بطن مادر خارج می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود، نام پردۀ ششم از هفت پرده های چشم. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مشیمیه و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مَ مِ)
آتون و مشیمه. (ناظم الاطباء). آتون. بچه دان. یاره. پرده ای که بر روی جنین است متصل به پوست تن او و بر روی آن پوستی است که بچه در وی باشد. ج، مشیم، مشائم. (یادداشت مؤلف) :
اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
ناصرخسرو.
وز آن پس در مشیمه چونکه افتاد
فکندش اوستاد چرخ بنیاد.
ناصرخسرو.
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمۀ دیگر گذشتنی است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 528).
پردۀ فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دارالادب منشای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 323).
جنین را سه غشاءاست یکی مشیمه است دوم غشایی است که آن را به تازی لفایفی گویند سیم غشای رقیق است و مماس اوست و اما مشیمه دو تا باشد و هر دو رقیق باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
حکیم بارخدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
- مشیمۀ دنیا، کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج).
- مشیمۀ شب، شب که مانند زنی آبستن است. تشبیه شب به غشائی که کودکان هنگام تولد در آن قرار دارند و آفتاب به کودک:
برشکافد صبا مشیمۀ شب
طفل خونین به خاور اندازد.
خاقانی.
- مشیمۀ عالم، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ، در بیت زیر کنایه از این دنیا است:
پیوند دین طلب که بهین دایۀ تو اوست
آن دم که از مشیمۀ عالم شوی جدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 3).
- ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
زمین که درختانش خشک گردد. (منتهی الارب). زمینی که درختهایش خشک گردد چنانکه سیاه شود، درخت خشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
مال ملک ید، یقال: اخرجت بشیشتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج ذیل بصاق). و رجوع به بصاقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تأنیث بشیر یقال: امراه بشیره و ناقه بشیره، زن خوبروی و ماده شتر خوبروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بشیرات
لغت نامه دهخدا
(بِ وِ)
دهستانی از دهستانهای بخش سرپل ذهاب شهرستان قصر شیرین. آب آن از رودخانه های الوند و پاطاق و چشمه سار. محصول آنجا غلات، برنج پنبه، توتون، صیفی، لبنیات. شغل اهالی آن زراعت، گله داری. این دهستان از 13آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1850 تن میباشدو قراء مهم آن عبارتند از: ربزوند، جلالوند، بالا و پایین و آیینه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، چرم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
خردمندی که در خشم از جا نرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه در غیر مورد غضب غضبناک نشود. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا مَ)
ابن حزن نهشلی. از شعرای حماسه سرای عرب، و اشعارش در کتب ادب ثبت است. رجوع به بیان والتبیین ج 3 و شرح الحماسه خطیب تبریزی چ بولاق ج 1 ص 207 و جهانگشای جوینی چ 1334 هجری قمری ج 2 حاشیه ص 262 شود
ابن عذیر. شاعر بوده است. (منتهی الارب). نام شاعر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا مَ)
واحد بشام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
چهارپایه اگرچه آبی باشد یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستور و هرچهارپایی از حیوان بری و بحری. (بحر الجواهر). چهارپای. ج، بهائم. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). چهارپا اگرچه آبی باشد و یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (ناظم الاطباء) : و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهمیۀ مصری ننشستی. (فارسنامه ابن بلخی ص 117).
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرط
تو خون نفس ریخته ومیزبان شده.
خاقانی.
آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمۀ توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. (سندبادنامه).
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات.
مولوی.
دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد.
سعدی.
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله.
ابن یمین.
- بهیمه طبع، آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. (انجمن آرا).
- بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت،بمانند حیوان:
چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را
تو بهیمه وارالفت به همین گیاه داری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
پوستی که هنوز آن را دباغت نکرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
حیوان چهار پا
فرهنگ لغت هوشیار
مشیمه در فارسی یارک یوگان پرده زهدان بچه دان آون پرده ای که بچه تا هنگامی که در شکم مادر است در آن قرار دارد. این پرده بهنگام تولد کودک باوی بیرون آید بچه دان، جمع مشائم (مشایم)، یا مشیمه دنیا. آسمان، آفتاب. یا مشیمه شب. شب که مانند زنی آبستن است: برشکافد صبا مشیمه شب طفل خونین بخاور اندازد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشیمه
تصویر نشیمه
چرم خام که از آن بند کارد و امثال آن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق خوی طبیعت عادت، جمع شیم
فرهنگ لغت هوشیار
ضمانت مخصوصی است از جان و مال که شخص ماهانه مبلغی به شرکت بیمه پرداخت می کند و در صورت اصابت به مال و جان شرکت مبلغ معینی پرداخت می نماید، اطمینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
((بَ مِ))
پوست دباغی نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیمه
تصویر بیمه
((مِ))
عقدی است که به موجب آن یک طرف (بیمه گر) تعهد می کند در ازای پرداخت وجه (حق بیمه) از طرف دیگر (بیمه گذار) در صورت وقوع حادثه خسارت وارده بر او را جبران کند و انواع مختلف دارد، آتش سوزی، اتومبیل، از کار افتادگی، حوادث، عمر، اتکایی، بیکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
((بَ مِ))
چهارپا، جمع بهایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشیمه
تصویر مشیمه
((مَ مَ))
بچه دان، جمع مشائم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشیمه
تصویر نشیمه
((نِ مِ))
تسمه، چرم یا پوست که از آن بند کارد و شمشیر و مانند آن سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیمه
تصویر بیمه
آسورانس
فرهنگ واژه فارسی سره
جانور، چهارپا، حیوان، ستور
متضاد: آدم، انسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بون، پوگان، رحم، زهدان، سکس، بچه دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهره، محرف بشره، خوی، اخلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
برتیمبه، بتیم
فرهنگ گویش مازندرانی