پشیز. پشیزه. پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند وبعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. (اوبهی). چیزی بود که بجای درم رود، گویند برنجین بود. (صحاح الفرس). رجوع به پشیز شود: چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز رودکی (از صحاح الفرس). بشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آیین و دین. فردوسی (از صحاح الفرس). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز. اسدی (گرشاسب نامه). راضیم گر مرا بهر دینار بدهد روزگار نیم بشیز. مسعودسعد. روز وشب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست. خاقانی. از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. (گلستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک بشیزش تصرف نماند. سعدی (بوستان). مزن جان من آب زر بر بشیز که صراف دانا نگیرد بچیز. سعدی (بوستان). بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش بشیزی نبود. سعدی. وگر یک بشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست پرسی بهیچ. سعدی (بوستان).
پشیز. پشیزه. پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند وبعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. (اوبهی). چیزی بود که بجای درم رود، گویند برنجین بود. (صحاح الفرس). رجوع به پشیز شود: چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز رودکی (از صحاح الفرس). بشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آیین و دین. فردوسی (از صحاح الفرس). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز. اسدی (گرشاسب نامه). راضیم گر مرا بهر دینار بدهد روزگار نیم بشیز. مسعودسعد. روز وشب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست. خاقانی. از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. (گلستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک بشیزش تصرف نماند. سعدی (بوستان). مزن جان من آب زر بر بشیز که صراف دانا نگیرد بچیز. سعدی (بوستان). بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش بشیزی نبود. سعدی. وگر یک بشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست پرسی بهیچ. سعدی (بوستان).
پولک، فلس سکۀ مسین کم ارزش که در زمان ساسانیان رایج بوده، پول فلزی بسیار کم ارزش، سکۀ کم بها، پول خرد کم ارزش، فلس، پرپره، پاپاسی، پول سیاهبرای مثال سخن تا نگویی به دینار مانی / ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی (ناصرخسرو - ۱۷)
پولک، فلس سکۀ مسین کم ارزش که در زمان ساسانیان رایج بوده، پول فلزی بسیار کم ارزش، سکۀ کم بها، پول خرد کم ارزش، فَلس، پَرپَرِه، پاپاسی، پولِ سیاهبرای مِثال سخن تا نگویی به دینار مانی / ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی (ناصرخسرو - ۱۷)
نیز، ایضاً، برای مثال نه آن زاین بیازرد روزی بنیز / نه این را از آن اندهی بود نیز (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۲)، هرگز، برای مثال خوی تو با خوی من بنیز نسازد / سنگ دلی خوی توست و مهر مرا خوی (خسروی - لغت نامه - بنیز)
نیز، ایضاً، برای مِثال نه آن زاین بیازرد روزی بنیز / نه این را از آن اندهی بود نیز (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۲)، هرگز، برای مِثال خوی تو با خوی من بنیز نسازد / سنگ دلی خوی توست و مهر مرا خوی (خسروی - لغت نامه - بنیز)
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بد اروند از گوهر کی بشین که خواندی پدر بر بشین آفرین. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بُد اروند از گوهر کی بشین که خواندی پدر بر بشین آفرین. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
مرکّب از: ب، حرف اضافه + ریز، اصطلاح حساب یعنی فهرست و سیاهه و ارقام هزینه با اجزاء خرج. مشتمل بابت های خرج یا دخل هزینۀ تعمیرات بریز تهیه شده است، یعنی ریز و جزٔجزء هزینه تهیه شده است.
مُرَکَّب اَز: ب، حرف اضافه + ریز، اصطلاح حساب یعنی فهرست و سیاهه و ارقام هزینه با اجزاء خرج. مشتمل بابت های خرج یا دخل هزینۀ تعمیرات بریز تهیه شده است، یعنی ریز و جزٔجزء هزینه تهیه شده است.
سکۀ مسین ساسانیان، شصت یک درم است: و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی) ، پول ریزۀ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. درم برنجین. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چیزی باشد که بجای درم رود. (لغت نامۀ اسدی). درم بد مسین بود بی قیمت. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بمعنی فلس و پول ریزۀ کوچک که از مس باشد ظاهراً آن است که در دیار ما عالمگیری مشهور است. (غیاث اللغات). خرد و کوچکترین پول سیاه در قدیم که از برنج بوده. پول کوچک مسین کم بها. پول ریزه باشد که از مس یا برنج سازند. پشیزه. پشی. فلس. درم زبون. پول ریزۀ کم ارز. پول سیاه. منغرٌ. منغرک. جندک. تسو. طسوج. سکّۀ خرد. قاز. (در تداول عوام). پاپاسی: چه فضل میر ابوفضل بر همه ملکان چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز. رودکی (از لغت نامۀ اسدی). پشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آئین نه دین. فردوسی. ز داد تو هر ذره مهری شود زفرّت پشیزی سپهری شود. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد برآمد ز شاهان جهان را قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز. فردوسی. بویژه ز بهرام و زریونیز همی جان خویشم نیرزد پشیز. فردوسی. از این هر چه گفتم مخواهید چیز وگر کس ستاند از آن یک پشیز. فردوسی. گرچه زرد است همچو زر پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. لبیبی. و اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب و درس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). پشیزی بدست تو بهتر بسی ز دینار بر دست دیگر کسی. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). که ای بانوی مصر و جفت عزیز فکنده زر و برگرفته پشیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سخن تا نگوئی به دینار مانی ولیکن چو گفتی پشیز مسینی. ناصرخسرو. بفعل وقول همان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. پیری ای خواجه یکی خانه تنگ است که من در او را نه همی یابم هر جا که دوم بل یکی پایه پشیزست که تا یافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم. ناصرخسرو. دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند. ناصرخسرو. گرچه بخرد کسی پشیز به دینار هر دو یکی نیستند سوی حکیمان. ناصرخسرو. چون سوی صراف شوی با پشیز رانده شوی و خجلی بر سری. ناصرخسرو. خیره بدادی به پشیز جهان درّ گرانمایه و دینار خویش. ناصرخسرو. پشیزی که امروز بدهی ز دل به درهمت بدهند فردا بدل. ناصرخسرو. مردم بی تمیز با هشیار بمثل چون پشیز و دینارند. ناصرخسرو. از جان یکی شکسته پشیزی تو وز تن یکی مجرّد دیناری. ناصرخسرو. تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. گر مایه جویست یا پشیزی. ناصرخسرو. پیش طبعت حدیث دریا، راست هست در پیش کان حدیث پشیز. انوری. گر بدیدی زآینه او یک پشیز بی خیالی زو نماندی هیچ چیز. مولوی. بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش پشیزی نبود. سعدی (بوستان). وگر یک پشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست خواهی بهیچ. سعدی (بوستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. سعدی. آنراکه به کیسه نیست چیزی خواری کشد از پی پشیزی. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). قاشی، پشیز هیچکاره. (منتهی الارب) ، سهم و حصۀ کوچک. ذرّه: سپاه ترا کام و راه ترا همان ژنده پیلان و گاه ترا چو صف برکشیدم ندارم بچیز نیندیشم از لشکرت یک پشیز. فردوسی. سرآوردم این رزم کاموس نیز درازست و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. ، سکۀ قلب: تو ایرانیان را بفرمای نیز که تا گوهر آید پدید از پشیز. فردوسی. ، فلس ماهی. درم ماهی. پولک ماهی. حرشف. (منتهی الارب). می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم. معروفی. جرّی ماهی است دراز و املس که پشیز ندارد. (منتهی الارب) ، گلها از زر و سیم که بر دوال کمر دوزند زینت را. نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند: چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزهای کمر. فرخی. - پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم نداشتن: تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. - به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و بی قدر بودن. سخت ناچیز بودن: ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز. فردوسی. چنین گفت کاکنون شودآگهی بدین ناجوانمرد بی فرّهی که موبد بزندان فرستادچیز تن و جان بر او نیرزد پشیز. فردوسی. جهان را بدیدیم چیزی نیرزد همه ملک عالم پشیزی نیرزد. ؟ و نیز رجوع به پشیزه شود
سکۀ مسین ساسانیان، شصت یک درم است: و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی) ، پول ریزۀ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. درم برنجین. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چیزی باشد که بجای درم رود. (لغت نامۀ اسدی). درم بد مسین بود بی قیمت. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بمعنی فلس و پول ریزۀ کوچک که از مس باشد ظاهراً آن است که در دیار ما عالمگیری مشهور است. (غیاث اللغات). خرد و کوچکترین پول سیاه در قدیم که از برنج بوده. پول کوچک مسین کم بها. پول ریزه باشد که از مس یا برنج سازند. پشیزه. پشی. فلس. درم زبون. پول ریزۀ کم ارز. پول سیاه. منغرٌ. منغرُک. جِندَک. تُسو. طُسوج. سکّۀ خرد. قاز. (در تداول عوام). پاپاسی: چه فضل میر ابوفضل بر همه ملکان چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز. رودکی (از لغت نامۀ اسدی). پشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آئین نه دین. فردوسی. ز داد تو هر ذره مهری شود زفرّت پشیزی سپهری شود. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد برآمد ز شاهان جهان را قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز. فردوسی. بویژه ز بهرام و زریونیز همی جان خویشم نیرزد پشیز. فردوسی. از این هر چه گفتم مخواهید چیز وگر کس ستاند از آن یک پشیز. فردوسی. گرچه زرد است همچو زر پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. لبیبی. و اگر به آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر بودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولیکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب و درس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). پشیزی بدست تو بهتر بسی ز دینار بر دست دیگر کسی. اسدی (گرشاسب نامۀ اسدی). که ای بانوی مصر و جفت عزیز فکنده زر و برگرفته پشیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سخن تا نگوئی به دینار مانی ولیکن چو گفتی پشیز مسینی. ناصرخسرو. بفعل وقول همان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. پیری ای خواجه یکی خانه تنگ است که من در او را نه همی یابم هر جا که دوم بل یکی پایه پشیزست که تا یافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم. ناصرخسرو. دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند. ناصرخسرو. گرچه بخرد کسی پشیز به دینار هر دو یکی نیستند سوی حکیمان. ناصرخسرو. چون سوی صراف شوی با پشیز رانده شوی و خجلی بر سری. ناصرخسرو. خیره بدادی به پشیز جهان درّ گرانمایه و دینار خویش. ناصرخسرو. پشیزی که امروز بدهی ز دل به درهمت بدهند فردا بدل. ناصرخسرو. مردم بی تمیز با هشیار بمثل چون پشیز و دینارند. ناصرخسرو. از جان یکی شکسته پشیزی تو وز تن یکی مجرّد دیناری. ناصرخسرو. تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. گر مایه جویست یا پشیزی. ناصرخسرو. پیش طبعت حدیث دریا، راست هست در پیش کان حدیث پشیز. انوری. گر بدیدی زآینه او یک پشیز بی خیالی زو نماندی هیچ چیز. مولوی. بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش پشیزی نبود. سعدی (بوستان). وگر یک پشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست خواهی بهیچ. سعدی (بوستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. سعدی. آنراکه به کیسه نیست چیزی خواری کشد از پی پشیزی. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). قاشی، پشیز هیچکاره. (منتهی الارب) ، سهم و حصۀ کوچک. ذرّه: سپاه ترا کام و راه ترا همان ژنده پیلان و گاه ترا چو صف برکشیدم ندارم بچیز نیندیشم از لشکرت یک پشیز. فردوسی. سرآوردم این رزم کاموس نیز درازست و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. ، سکۀ قلب: تو ایرانیان را بفرمای نیز که تا گوهر آید پدید از پشیز. فردوسی. ، فِلس ماهی. درم ماهی. پولک ماهی. حَرشَف. (منتهی الارب). می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی سیم. معروفی. جِرّی ماهی است دراز و اَمَلس که پشیز ندارد. (منتهی الارب) ، گلها از زر و سیم که بر دوال کمر دوزند زینت را. نوپُلَکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند: چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزهای کمر. فرخی. - پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم نداشتن: تا تو ز دینار ندانی پشیز به نشناسی غل از انگشتری. ناصرخسرو. - به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و بی قدر بودن. سخت ناچیز بودن: ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. همی از درت بازگردد بچیز همه چیز گیتی نیرزد پشیز. فردوسی. چنین گفت کاکنون شودآگهی بدین ناجوانمرد بی فرّهی که موبد بزندان فرستادچیز تن و جان برِ او نیرزد پشیز. فردوسی. جهان را بدیدیم چیزی نیرزد همه ملک عالم پشیزی نیرزد. ؟ و نیز رجوع به پشیزه شود
دیگر. (آنندراج) (انجمن آرا) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری. نه آن زین بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. نباشد کسی را پس از من بنیز بدین گونه اندر جهان چارچیز. فردوسی. اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان. قطران. در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن. ازرقی. آرزو بیش از این بنیز مخواه کآنچه یزدان نهاده بود رسید. محمد بن نصیر.
دیگر. (آنندراج) (انجمن آرا) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری. نه آن زین بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. نباشد کسی را پس از من بنیز بدین گونه اندر جهان چارچیز. فردوسی. اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان. قطران. در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن. ازرقی. آرزو بیش از این بنیز مخواه کآنچه یزدان نهاده بود رسید. محمد بن نصیر.
بشارت دهنده و مژده آورنده و کسی که خبر خوش آورد برخلاف نذیر که خبر بد می آورد. (ناظم الاطباء). مژده دهنده. (مؤید الفضلاء). مژده آور. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مژده ور. (منتهی الارب). مژده دهنده. (ترجمان عادل بن علی ص 26) (مهذب الاسماء). مژده رسان. مژده دهنده. بشارت دهنده. بشارت رساننده. ضد نذیر. مبشر. (اقرب الموارد) : باشد بهر مراد بشیر تو بخت نیک از بخت نیک به نبود مر ورا بشیر. منوچهری. زی پیل و شیر و اشتر کاریشان قویترند ایزدبشیر چون نفرستاد و نه نذیر. ناصرخسرو. بکمان چرخ تیر تو بفروخت قیر تو عرض کرد دهر بشیر. ناصرخسرو. همیشه دولت و اقبال سوی او بینی یکی بفتح مبشر یکی بسعد بشیر. مسعودسعد. دارای آسمان و زمین خالق البشر کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر. سوزنی. همی فرست بتسلیم و قبض جان ملکی که از سلامت ایمان بود بشیر مرا. سوزنی. نام پیغمبر بشیر است و نذیراندر نبی تو نه ای پیغمبرو لیکن بشیری هم نذیر. سوزنی. عدل بشیریست خرد شادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگرز مصر بکنعان بشیر می آید. سعدی (طیبات). فرستاد لشکر بشیر و نذیر گرفتند جمعی از ایشان اسیر. سعدی (بوستان). - گاهی در شعر با تشدید شین آید: گفتم که بقرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است وسراج است و منور. ناصرخسرو.
بشارت دهنده و مژده آورنده و کسی که خبر خوش آورد برخلاف نذیر که خبر بد می آورد. (ناظم الاطباء). مژده دهنده. (مؤید الفضلاء). مژده آور. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مژده ور. (منتهی الارب). مژده دهنده. (ترجمان عادل بن علی ص 26) (مهذب الاسماء). مژده رسان. مژده دهنده. بشارت دهنده. بشارت رساننده. ضد نذیر. مبشر. (اقرب الموارد) : باشد بهر مراد بشیر تو بخت نیک از بخت نیک به نبود مر ورا بشیر. منوچهری. زی پیل و شیر و اشتر کاریشان قویترند ایزدبشیر چون نفرستاد و نه نذیر. ناصرخسرو. بکمان چرخ تیر تو بفروخت قیر تو عرض کرد دهر بشیر. ناصرخسرو. همیشه دولت و اقبال سوی او بینی یکی بفتح مبشر یکی بسعد بشیر. مسعودسعد. دارای آسمان و زمین خالق البشر کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر. سوزنی. همی فرست بتسلیم و قبض جان ملکی که از سلامت ایمان بود بشیر مرا. سوزنی. نام پیغمبر بشیر است و نذیراندر نبی تو نه ای پیغمبرو لیکن بشیری هم نذیر. سوزنی. عدل بشیریست خرد شادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگرز مصر بکنعان بشیر می آید. سعدی (طیبات). فرستاد لشکر بشیر و نذیر گرفتند جمعی از ایشان اسیر. سعدی (بوستان). - گاهی در شعر با تشدید شین آید: گفتم که بقرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است وسراج است و منور. ناصرخسرو.
دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ابن سعد بن نعمان بن اکّال انصاری معاوی. وی در جنگ احد و خندق حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 163). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: پسرش ایوب بعضی احادیث از وی نقل کرده است و بعضی نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2: ذیل بشر بن اکال و الاستیعاب شود غلام مالک بن ذعر خزاعی قافله سالار کاروانی که از مدین بمصر میرفت، راه گم کرده بود، بسر چاهی که برادران یوسف وی را در آن افکنده بودند منزل کرد و این غلام بود که جهت کشیدن آب دلو در چاه افکند و بجای آب یوسف رابرکشید. (حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 63) ابن ارطاه. از حکام و سرداران معاویه بود. مؤلف حبیب السیر آرد: معاویه وی را 41 هجری قمری حاکم بصره کرد و پس از روزی چند او را معزول نمود و در سال 43 هجری قمری او را به غزو روم فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 116 و 177 و بشر شود جامه دار و ملازم خاندان شاه شجاع و فرستادۀشخص او بنزد برادرش شاه محمود باخلعت. و نقل است چون شاه محمود وی را بدید این بیت بخواند: نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگر ز مصر بکنعان بشیر می آید. رجوع به عصر حافظ ص 207 شود ابن مروان حکم. یکی ازچهار پسر مروان حکم و برادر عبدالملک که از جانب وی ایالت کوفه یافت و در سال اربع و سبعین 74 هجری قمری) درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2ص 136، 148 و 151 و مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 642 شود ابن عبدالله انصاری خزرجی. ابو موسی بن عقبه از ابن شهاب و ابوالاسود از عروه وی را در زمرۀ کسانی که در یمامه شهید شده اند آورده است ولی ابن اسحاق وی را بشیر نامیده است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب شود ابن مصطفی جواد. در سال 1324 هجری قمری در بشوکین از قرای جبل عامل متولد و در سال 1364 هجری قمری در بیروت درگذشت. او راست: دیوانی که در مطبعۀ عرفان صیدا بسال 1365 هجری قمری چاپ شده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 138 شود ابن جابر بن عراب بن عوف... عبسی. ابن یونس گوید وی نزد پیغمبر رفت و در فتح مصر شرکت کرد و روایتی از وی بدست نیامده است. ابن سمعانی نام وی را بسیر آورده است. (از الاصابه ج 1 ص 163). و رجوع به الاستیعاب شود ابن کعب بن ابی الحمیری... سیف در فتوح آورده است وی یکی از امرای یرموک بود و با ذکر اسامی گفته است چون ابوعبیده از یرموک رفت و بدمشق فرود آمد وی را جانشین خود در آن شهر کرد. و رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود ابن عنبس بن زید بن عامر بن... انصاری ظفری. وی درجنگ احد حضور یافت و در جنگ جسر شهید شد. بنا بر گفتۀ ابن ماکولا وی را نسر هم گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن زید انصاری... در جنگ حره کشته شد و ابن اثیر گوید وی در جنگ جسر در خلافت عمر بقتل رسید. بنا بر عقیده ابن منده بنقل صاحب الاصابه پدر در جنگ جسر و پسردر جنگ حره کشته شد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 163 شود ابن معبد ابوسعید اسلمی. ابن حبان گوید صحبت داشت و در شمار اهل کوفه یاد شده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود، مطهر، ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء) ابن نهیک مکنی به ابوالشعشاء. تابعی و کسی است که در روایت حدیثی منقول ابویعلی موصلی بنقل از ابوهریره گفته است که بدان استدلال نمیتوان کرد. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 646 شود ابن مالک فرستادۀ عمر بن سعد. همراه سر سیدالشهدا نزد عبیدالله زیاد بود و رجزخوانی او در مجلس ابن زیاد و کشته شدن بر دست او معروف است. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 57 شود ابن عمر در سال هجرت متولد شدو در سال 85 هجری قمری درگذشت و در زمان حجاج، عریف قوم خود بود برخی او را اسیر نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن خصاصیه معروف به ابن معبد. یکی از مهاجران و صحابه است. و در اواخر عمر دربصره سکونت داشت. رجوع به ابن معبد و الاصابه ج 1 ص 163 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و سمعانی شود وی با دو برادرش مبشر و بشر در جنگ احد حضور داشت ولی منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به بشر بن حارث و الاصابه ج 1 ص 155 شود ابن معبد یا ابن بدیر (نذیر) ابن معبدبن شراحیل... سدوسی معروف به ابن خصاصیه. درباره نسبت وی و مادرش خلاف است. بخاری حدیث او را آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود بشر. ابن ثور عجلی. ابواسماعیل در فتوح الشام او را یاد کرده و گوید: از اشرف بنی عجل است که همراه مثنی بن حارثه جنگید وسپس بشام رفت. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن مهر صیداوی. کسی که بنمایندگی کوفیان همراه پنجاه نامه برای دعوت حضرت امام حسین (ع) بکوفه نزد آن حضرت رفت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 40 شود ابن معاویه مکنی به ابوعلقمۀ بحرینی. حاکم دراکلیل، و ابن سعد در شرف المصطفی و بیهقی در دلائل از طریق یونس بن بکیر از او روایت دارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن عمرو، ابوعمره یکی از صحابه و انصار است و در محاربۀ صفین بهمراه حضرت علی (ع) شهادت یافت. نامش را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن انس بن امیه... عمرو بن مالک بن اوس. وی در جنگ احد حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 162 و 163). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن عمر بن محصن اویسه برادر ثعلبه بن عمر بن عمره بشر بن عمر. در سنۀ پانزده ق. شهید شد. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود بشر. ابن اکّال معافری انصاری. بغوی و باوردی و جز آنان وی را در زمرۀ صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و بشیر بن سعد بن نعمان شود ابن عمر بن حنش بن عبدالقیس ملقب به جارودالمعلی. نسبش بزرگوار است. رجوع به بشر و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود ابن بشار مدنی فقیه. مؤلف حبیب السیر آرد: در سال 101 هجری قمری درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 175 شود ابن نهاس عبدی. عبدان وی را یاد کرده و حدیثی مرفوع با اسنادی بسیار ضعیف از او نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود
ابن عبدالمنذر انصاری مشهور به کنیۀ خود ابولبابه است. و در اسم او اختلاف است. رجوع به ابولبابه و الاصابه ج 1 ص 164 شود پدر ایوب. پسرش از او در معجم ابن قانع و مسند بزاز روایت دارد. (از الاصابه ج 1 ص 188). رجوع به بشیرین سعد بن نعمان شود ابن راعی العیر. عمر بن شبه او را در زمرۀ صحابه یاد کرده است ولی نام صحیح وی بسر است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
ابن سعد بن نعمان بن اَکّال انصاری معاوی. وی در جنگ احد و خندق حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 163). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: پسرش ایوب بعضی احادیث از وی نقل کرده است و بعضی نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2: ذیل بشر بن اکال و الاستیعاب شود غلام مالک بن ذعر خزاعی قافله سالار کاروانی که از مدین بمصر میرفت، راه گم کرده بود، بسر چاهی که برادران یوسف وی را در آن افکنده بودند منزل کرد و این غلام بود که جهت کشیدن آب دلو در چاه افکند و بجای آب یوسف رابرکشید. (حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 63) ابن ارطاه. از حکام و سرداران معاویه بود. مؤلف حبیب السیر آرد: معاویه وی را 41 هجری قمری حاکم بصره کرد و پس از روزی چند او را معزول نمود و در سال 43 هجری قمری او را به غزو روم فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 116 و 177 و بشر شود جامه دار و ملازم خاندان شاه شجاع و فرستادۀشخص او بنزد برادرش شاه محمود باخلعت. و نقل است چون شاه محمود وی را بدید این بیت بخواند: نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگر ز مصر بکنعان بشیر می آید. رجوع به عصر حافظ ص 207 شود ابن مروان حکم. یکی ازچهار پسر مروان حکم و برادر عبدالملک که از جانب وی ایالت کوفه یافت و در سال اربع و سبعین 74 هجری قمری) درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2ص 136، 148 و 151 و مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 642 شود ابن عبدالله انصاری خزرجی. ابو موسی بن عقبه از ابن شهاب و ابوالاسود از عروه وی را در زمرۀ کسانی که در یمامه شهید شده اند آورده است ولی ابن اسحاق وی را بشیر نامیده است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب شود ابن مصطفی جواد. در سال 1324 هجری قمری در بشوکین از قرای جبل عامل متولد و در سال 1364 هجری قمری در بیروت درگذشت. او راست: دیوانی که در مطبعۀ عرفان صیدا بسال 1365 هجری قمری چاپ شده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 138 شود ابن جابر بن عُراب بن عوف... عبسی. ابن یونس گوید وی نزد پیغمبر رفت و در فتح مصر شرکت کرد و روایتی از وی بدست نیامده است. ابن سمعانی نام وی را بُسِیر آورده است. (از الاصابه ج 1 ص 163). و رجوع به الاستیعاب شود ابن کعب بن ابی الحمیری... سیف در فتوح آورده است وی یکی از امرای یرموک بود و با ذکر اسامی گفته است چون ابوعبیده از یرموک رفت و بدمشق فرود آمد وی را جانشین خود در آن شهر کرد. و رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود ابن عنبس بن زید بن عامر بن... انصاری ظفری. وی درجنگ احد حضور یافت و در جنگ جسر شهید شد. بنا بر گفتۀ ابن ماکولا وی را نُسَر هم گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن زید انصاری... در جنگ حره کشته شد و ابن اثیر گوید وی در جنگ جسر در خلافت عمر بقتل رسید. بنا بر عقیده ابن منده بنقل صاحب الاصابه پدر در جنگ جسر و پسردر جنگ حره کشته شد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 163 شود ابن معبد ابوسعید اسلمی. ابن حبان گوید صحبت داشت و در شمار اهل کوفه یاد شده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود، مطهر، ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء) ابن نهیک مکنی به ابوالشعشاء. تابعی و کسی است که در روایت حدیثی منقول ابویعلی موصلی بنقل از ابوهریره گفته است که بدان استدلال نمیتوان کرد. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 646 شود ابن مالک فرستادۀ عمر بن سعد. همراه سر سیدالشهدا نزد عبیدالله زیاد بود و رجزخوانی او در مجلس ابن زیاد و کشته شدن بر دست او معروف است. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 57 شود ابن عمر در سال هجرت متولد شدو در سال 85 هجری قمری درگذشت و در زمان حجاج، عریف قوم خود بود برخی او را اسیر نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن خصاصیه معروف به ابن معبد. یکی از مهاجران و صحابه است. و در اواخر عمر دربصره سکونت داشت. رجوع به ابن معبد و الاصابه ج 1 ص 163 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و سمعانی شود وی با دو برادرش مبشر و بشر در جنگ احد حضور داشت ولی منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به بشر بن حارث و الاصابه ج 1 ص 155 شود ابن معبد یا ابن بدیر (نذیر) ابن معبدبن شراحیل... سدوسی معروف به ابن خصاصیه. درباره نسبت وی و مادرش خلاف است. بخاری حدیث او را آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود بشر. ابن ثور عجلی. ابواسماعیل در فتوح الشام او را یاد کرده و گوید: از اشرف بنی عجل است که همراه مثنی بن حارثه جنگید وسپس بشام رفت. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن مهر صیداوی. کسی که بنمایندگی کوفیان همراه پنجاه نامه برای دعوت حضرت امام حسین (ع) بکوفه نزد آن حضرت رفت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 40 شود ابن معاویه مکنی به ابوعلقمۀ بحرینی. حاکم دراکلیل، و ابن سعد در شرف المصطفی و بیهقی در دلائل از طریق یونس بن بکیر از او روایت دارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن عمرو، ابوعمره یکی از صحابه و انصار است و در محاربۀ صفین بهمراه حضرت علی (ع) شهادت یافت. نامش را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن انس بن امیه... عمرو بن مالک بن اوس. وی در جنگ احد حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 162 و 163). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن عمر بن محصن اویسه برادر ثعلبه بن عمر بن عمره بشر بن عمر. در سنۀ پانزده ق. شهید شد. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود بشر. ابن اَکّال معافری انصاری. بغوی و باوردی و جز آنان وی را در زمرۀ صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و بشیر بن سعد بن نعمان شود ابن عمر بن حنش بن عبدالقیس ملقب به جارودالمعلی. نسبش بزرگوار است. رجوع به بشر و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود ابن بشار مدنی فقیه. مؤلف حبیب السیر آرد: در سال 101 هجری قمری درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 175 شود ابن نهاس عبدی. عبدان وی را یاد کرده و حدیثی مرفوع با اسنادی بسیار ضعیف از او نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود
ابن عبدالمنذر انصاری مشهور به کنیۀ خود ابولبابه است. و در اسم او اختلاف است. رجوع به ابولبابه و الاصابه ج 1 ص 164 شود پدر ایوب. پسرش از او در معجم ابن قانع و مسند بزاز روایت دارد. (از الاصابه ج 1 ص 188). رجوع به بشیرین سعد بن نعمان شود ابن راعی العیر. عمر بن شبه او را در زمرۀ صحابه یاد کرده است ولی نام صحیح وی بُسر است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
بشنیزه است که آنرا بوی مادران گویند. (برهان) (فرهنگ نظام). بومادران. (ناظم الاطباء). گیاهی است که در تداوی بکار برند و آنرا بوی مادران و بوماران گویند. (از مؤید الفضلاء). گیاهی است که آنرا بومادران گویند و برنجاسب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری). علفی است برای دوا استعمال میشود و آنرا بوی مادران گویند و در عربی برنجاسب وبرنجاسف گویند. (از شعوری ج 1 ورق 166 و 196). گیاهی است که در تداوی بکار برند. (شرفنامۀ منیری). گیاهی باشد که در دوا بکار برند و او را بومادران و برنجاسب نیز گویند. (جهانگیری). و رجوع به بشنیزه شود
بشنیزه است که آنرا بوی مادران گویند. (برهان) (فرهنگ نظام). بومادران. (ناظم الاطباء). گیاهی است که در تداوی بکار برند و آنرا بوی مادران و بوماران گویند. (از مؤید الفضلاء). گیاهی است که آنرا بومادران گویند و برنجاسب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری). علفی است برای دوا استعمال میشود و آنرا بوی مادران گویند و در عربی برنجاسب وبرنجاسف گویند. (از شعوری ج 1 ورق 166 و 196). گیاهی است که در تداوی بکار برند. (شرفنامۀ منیری). گیاهی باشد که در دوا بکار برند و او را بومادران و برنجاسب نیز گویند. (جهانگیری). و رجوع به بشنیزه شود
پول کوچک مسین یا برنجین کم بها پول ریزه نازک بسیار تنک رایج قاز پاپاسی پشیزه پشی جندک تسو طسوج، سکه مسین ساسانیان، فلس که شست تای آن یکدرم بوده است، سکه قلب، فلس ماهی پولک ماهی، گلها از زر و سیم که برای زینت بر دوال کمر دوزند نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند. یا به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و قدر بودن سخت ناچیز بودن، یا پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم ندانستن
پول کوچک مسین یا برنجین کم بها پول ریزه نازک بسیار تنک رایج قاز پاپاسی پشیزه پشی جندک تسو طسوج، سکه مسین ساسانیان، فلس که شست تای آن یکدرم بوده است، سکه قلب، فلس ماهی پولک ماهی، گلها از زر و سیم که برای زینت بر دوال کمر دوزند نوپلکهای چرم که بدامن چادر دوزند و بند از آن گذرانند. یا به پشیزی نیرزیدن، سخت بی ارج و قدر بودن سخت ناچیز بودن، یا پشیز از دینار ندانستن، قوه تمیز و تشخیص نیک از بد و صحیح از سقیم ندانستن