جدول جو
جدول جو

معنی بنیز

بنیز((بِ))
هرگز، حاشا، زود، به شتاب، ایضاً، نیز
تصویری از بنیز
تصویر بنیز
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بنیز

بنیز

بنیز
نیز، ایضاً، برای مِثال نه آن زاین بیازرد روزی بنیز / نه این را از آن اندهی بود نیز (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۲)، هرگز، برای مِثال خوی تو با خوی من بنیز نسازد / سنگ دلی خوی توست و مهر مرا خوی (خسروی - لغت نامه - بنیز)
بنیز
فرهنگ فارسی عمید

بنیز

بنیز
دیگر. (آنندراج) (انجمن آرا) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکر بخاری.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
ابوشکور.
نباشد کسی را پس از من بنیز
بدین گونه اندر جهان چارچیز.
فردوسی.
اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل
اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان.
قطران.
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز
زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن.
ازرقی.
آرزو بیش از این بنیز مخواه
کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
محمد بن نصیر.
لغت نامه دهخدا