جدول جو
جدول جو

معنی بشکنیین - جستجوی لغت در جدول جو

بشکنیین
شکستن، خرد کردن، از ریشه ی اوستایی اسکن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشکلیدن
تصویر بشکلیدن
خراش دادن چیزی با ناخن یا یک چیز نوک تیز، پشکلیدن برای مثال یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش / بر زنخ پیل گوش نقطه زد و بشکلید (کسائی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکریدن
تصویر بشکریدن
جانوری را شکار کردن، شکردن، اصطیاد، صید کردن، اشکردن، شکریدن، شکاریدن، اقتناص
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ کَ / کِ کَ دَ)
شکستن. مصدر دیگر شکستن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خَ مَ کَ دَ)
شکستن. رام کردن. منقاد کردن. مطیع کردن. رجوع به شکنیدن شود:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀنوزین که بشکنید.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
پشکلیدن. رخنه کردن. به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامۀ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری). و شکافتن و دریدن. (ناظم الاطباء). رخنه درافکندن. (شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن برهان آرد: و مقلوب بگسلیدن بنظر می آید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رخنه کردن یا شدن با ناخن یا سر کارد و تیر و غیر آنها. (فرهنگ نظام) نشان و رخنه درافکندن بسر ناخن و انگشت. (از صحاح الفرس). بسر انگشت یا ناخن درافکندن. (مؤید الفضلاء). نشان و رخنۀ سر انگشت ناخن و انگشته درافکندن. (لغت فرس اسدی). رخنه درانداختن و نشان کردن بسر انگشت یا ناخن. (از معیار جمالی). رخنه و نشان بسر ناخن یا انگشت کردن. (سروری). به انگشت و ناخن رخنه و نشان کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 201، 207 و پشکلیدن شود:
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
خسرو رستم جدال زبدۀ محمودشاه
آنکه به پیکان تیر روی قمر بشکلید.
شمس فخری.
، شکارگاه. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شکار. (برهان). صید و شکار. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن:
چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از مل سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
گلی بد که شب تافتی چون چراغ
بروزی دو ره بشکفیدی بباغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ شُ دَ)
شنیدن. استماع کردن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشکریدن
تصویر بشکریدن
شکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکلیدن
تصویر بشکلیدن
رخنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکلیدن
تصویر بشکلیدن
((بِ کَ دَ))
خراشیدن، سوراخ کردن، محاصره کردن، گستردن، پهن کردن
فرهنگ فارسی معین
روشن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان خوردن، لغزیدن، مرتعش شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
شناختن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن، چاک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آموختن، تربیت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ترساندن، از جای جهاندن کسی با ایجاد ترس، رم دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
کوبیدن، زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از فنون کشتی بومی استپس از آغاز مبارزه توسط دو کشتی گیر و
فرهنگ گویش مازندرانی
رساندن، فرستادن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
لرزاندن، تکان دادن، عقب و جلو بردن چیزی به طور پیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی
پرتاب کردن، دک کردن، با حیله گری کسی را از دایره کاری خارج
فرهنگ گویش مازندرانی
بکتو بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
چکاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر و رو کردن، ریشه یابی کردن، باز کردن گره های پشم گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
زدن، کوبیدن، اخته کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکوتنین
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاکردن، خرد و ریز کردن، شکستن، دوختن لبه ی لباس و پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک زدن، کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی