جدول جو
جدول جو

معنی بشکله - جستجوی لغت در جدول جو

بشکله
(بِ کَ لَ / لِ)
بشکل. بسکله. بشکنه، بمعنی بشکل است که کلید کلیدان باشد. (برهان) (از فرهنگ نظام). کجک و کلید کلیدان. (مؤید الفضلاء). کژک کلیدان. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و بشکل و بشکلیدن شود
لغت نامه دهخدا
بشکله
بشکل
تصویری از بشکله
تصویر بشکله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشکفه
تصویر بشکفه
بشکوفه، شکوفه، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفهٴ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی کفش، چارغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکوه
تصویر بشکوه
باشکوه، دارای شکوه، باشوکت و هیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکله
تصویر پشکله
پشکل، سرگین اسب، الاغ، استر، شتر، گوسفند، بز و آهو که گرد و مانند گلوله باشد، پشگل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ لَ)
التباس.
لغت نامه دهخدا
(پِ کِ لَ / لِ)
پشکل است که سرگین گوسفند و آهو باشد. (برهان قاطع) ، کجک کلیدان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
خم.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
کوزۀ سخت پخته. (فرهنگ شعوری ج 1). بجکله. بطری سنگی و خمرۀ محکم جهت شراب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَلَ)
زن نازک اندام نیکوزندگانی. بهکن. (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث بهکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل و بهکن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ نَ / نِ)
بشکله. بشکل. بشکله. کلید کلیدان را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بشکله. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و بشکل و بشکله شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
از اقالیم اکشونیه در اندلس. (از معجم البلدان) ، گیاه باقی بر چوب که به دم کلاکموش ماند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بعیر بصباص، شتر لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر لاغر. (آنندراج) ، قرب بصباص، قرب با کوشش که در آن فتور نباشد. و قرب آن شبگیری است که صبح آن به آب رسند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از قرای نهر عیسی که بین آن و بغداد چهار یا پنج میل فاصله است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ / بِ)
باشکوه. مردم صاحب شوکت و حشمت و هیبت را گویند. (برهان). مردم صاحب شوکت و هیبت که آنرا باشکوه گویند مانند بخرد که باخرد آمده. (از آنندراج). مردم صاحب حشمت و شکوه. (ناظم الاطباء). صاحب حشمت و هیبت. (از سروری). باشکوه. با فر. باهنگ. و رجوع به شعوری ج 1ورق 209 شود:
ز بس بود بشکوه و بافرهی
جهان دید او را خورای شهی.
لبیبی (از سروری) (از فرهنگ نظام).
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.
(ویس و رامین).
، افسرده گردیدن. (از اقرب الموارد). بستوه آمدن از چیزی. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، سآمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
بشکل. بشکله. بشکنه. چوب پس در خانه و سرا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کُ فَ / فِ)
بشکوفه. شکوفه. گل و شکوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به بشکوفه و شکوفه شود:
بر شاخ نار بشکفۀ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ لَ / لِ)
جوزۀ پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. (یادداشت مؤلف) :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ لَ/ لِ)
نوعی از پای افزار باشد که شاطران و پیاده روان بر پای کنند. (آنندراج) (برهان) :
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
، نیم چکمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان املش است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع شده و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وَ کِ / کَ لَ / لِ)
دانۀ انگوری را گویند که از خوشه جدا شده باشد، و به فتح کاف فارسی هم به نظر آمده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
از با+ کله، سر، در تداول عامه، عاقل. پیش بین. بسیار خردمند. باعقل. با سیاست خوب. (یادداشت مؤلف). بامغز. و رجوع به کله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشکله
تصویر وشکله
دانه انگوری که ازخوشه جدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
مشکله در فارسی مونث مشکل دشوار مونث مشکل: هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق و پیچیده شعرا پیش میاید باسانی میگشود، جمع مشکلات. مونث مشکل:جمع مشکلات مونث مشکل، جمع مشکلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی از پای افزار که شاطران و پیاده روان بر پای کنند شال پا: (پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله)، (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکفه
تصویر بشکفه
شکوفه و بهار درخت، گل، قی استفراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکنه
تصویر بشکنه
کلید کلیدان، تنه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکوه
تصویر بشکوه
باشکوه وعظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
چوبی که پشت در خانه اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
کنار کوهی از گیاهان درخت سدر چوبی است بمقدار چهار انگشت که وسط آن باریکتر از دو سر وی است و وسط آن طناب بندند و آن برای اتصال دو قطعه خیمه بکار رود، چوبی که لای انگشتان متهمان میگذاشتند و فشار میدادند تا بجرم خود اقرار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشکله
تصویر وشکله
((وَ کَ لَ یا لِ))
وشگله، دانه انگوری که از خوشه جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
((کَ کَ لَ))
چارق، پای افزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
((بَ کِ لِ یا لَ))
چوبی که پشت در خانه ها اندازند تا در بسته شود، چوب پس در خانه و سرا، بشکل، بشکله، بشکنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکله
تصویر اشکله
((اِ کِ لِ))
شکنجه، نوعی شکنجه و آن چوبی بوده که لای انگشتان متهمان می گذاشتند و فشار می دادند تا به جرم خود اقرار کنند، اشکلک
فرهنگ فارسی معین
باشکوه، باهیبت، شکوهمند، فرمند، مجلل
متضاد: بی شکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد