جدول جو
جدول جو

معنی بشنفتن - جستجوی لغت در جدول جو

بشنفتن(گَ اَ کَ دَ)
شنفتن. شنیدن. رجوع به شنفتن و شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
بشنفتن
شنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنفتن
تصویر شنفتن
شنیدن، درک کردن صدا به وسیلۀ قوۀ شنوایی، گوش دادن، درک کردن بوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گِ شُ دَ)
شنیدن. استماع کردن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
قسمی بلور. نوعی شیشه
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
شکفته شدن.
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ کَ دَ)
کافتن. رجوع به کافتن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوا / خا تَ)
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) :
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی نیز بشتافتیم.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ذَ)
شکفتن:
شهنشه ز شادی چو گل برشکفت
بخندید در روی درویش و گفت.
سعدی.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت.
سعدی.
و رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ لَ)
گفتن. شرح دادن. بازگفتن:
چو برگفت از اینان گو پیلتن
شنیدند گفتار او انجمن.
فردوسی.
چو برگفت این سخن پیر سخن سنج
دل خسرو حصاری شد برین گنج.
نظامی.
چو برگفت این حدیث خوشتر از جان
ز خجلت در زمین شد آب حیوان.
نظامی.
دانندۀ راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت.
نظامی.
گفت برگو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج پر.
مولوی.
قص ّ، قصص، برگفتن قصه. (از دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و رجوع به گفتن
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ تَ)
سفتن:
برسفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی.
نظامی.
و رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گِرِ تَ)
شنیدن. بشنیدن. شنودن:
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.
فردوسی.
شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ رِ تَ)
رجوع به شیفتن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
شکفتن. تفتیح. (زوزنی). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل شنفتن. رجوع به شنفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ را کَ دَ)
شنیدن. سماع. (برهان). شنودن و شنیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شنیدن. (جهانگیری) (غیاث اللغات). اصغا کردن. اصاغه. استماع کردن. (یادداشت مؤلف). ادراک کردن آواز بتوسط گوش. (فرهنگ نظام) :
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است.
حافظ.
همچنان آن صورت زیبا که گفت
که منم مقصود دل زو که شنفت.
شاه داعی شیرازی (از جهانگیری).
- حرف شنفتن، حرف پذیرفتن. شنوایی داشتن. فرمانبردار بودن.
، بو کردن. (انجمن آرا) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکافتن
تصویر بشکافتن
شکافته شدن، ترکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنفتن
تصویر شنفتن
شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگفتن
تصویر بدگفتن
بهتان زدن، افترا زدن، بدگویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
شکفته شدن، شکوفه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشناختن
تصویر بشناختن
فهم کردن، درک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکفته
تصویر بشکفته
شکفته شده، باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنافتن
تصویر شنافتن
شنیدن و گوش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگفتن
تصویر برگفتن
شرح دادن، باز گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
شوریده وپریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
((تَ))
آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکفتن
تصویر برشکفتن
((~. ش ِ کُ تَ))
کنایه از شادمان شدن، به هیجان آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنفتن
تصویر شنفتن
((ش نُ تَ))
شنیدن، بوی کردن
فرهنگ فارسی معین
((فَ تَ))
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
فرهنگ فارسی معین
شکفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
شنیده شده، گوشزد شده، زیرگوشی
فرهنگ گویش مازندرانی