جدول جو
جدول جو

معنی بشنجه - جستجوی لغت در جدول جو

بشنجه(بِ شَ / شِ جَ / جِ)
پشنجه. افزاری باشد که جولاهکان بدان آهار بر تانه مالند و آن دستۀ گیاهی بود که مانندجاروب برهم بسته باشند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). دست افزار جولاهان که بدان آهار بر تار کشند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 196 و 209 و پشنجه شود:
بشنجه روی و ازرق چشم و اشقر
سر او را خم گل نی خم زر.
نظامی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
تار و پود مراد من نشود
تافته بی بشنجۀ لطفت.
قریعالدهر (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (آنندراج).
، بدخلق بودن. (ناظم الاطباء) ، بدطبیعت بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بشنجه
افزاری که جولاهگان بدان آهار برتانه مالند و آن دسته گیاهی است مانند جاروب برهم بسته، آهاری که بر تانه مالند
فرهنگ لغت هوشیار
بشنجه((بِ شَ جمع یا جَ))
افزاری که جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته گیاهی است مانند جاروب برهم بسته، آهاری که بر تانه مالند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلنجه
تصویر بلنجه
(دخترانه)
خرامان، صاحب خرام، نوعی گل خوشبو وخوشرنگ (نگارش کردی: بهلهنجه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بشنژه
تصویر بشنژه
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنزه
تصویر بشنزه
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشنجه
تصویر پشنجه
آلتی شبیه جاروب که بافنده با آن آهار به پارچه می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
لکه ای که در پوست چهرۀ انسان پیدا شود، کک مک، کلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
آبرو، طراوت، تابش رخسار
فرهنگ فارسی عمید
(رَدَ / دِ)
پشنجه زن. آنکه بشنجه بکار برد. مرطم. مرّشه جولاهکی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بشنجه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ جَ / جِ)
خشک جامه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ جَ)
ید شنجه، ضیقهالکف. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دستی انجوغ گرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی. (از آنندراج). تابش روی باشد. (سروری). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). تاب روی. (شرفنامۀ منیری). آب و رنگ رخسار. تر و تازگی رخسار.
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
یک قسم از ارزن. (ناظم الاطباء). امروز در الجزایر این نام را بنوعی گاورس دهند. (یادداشت مؤلف). ذرت خوشه ای. جاورس. ذرت هندی. جوکن. ذرت جاروئی. ذرت خوشه آویز. ذرت چهل چراغی. ذرت قندی. گندم مصری. و رجوع به فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ / نِ)
گیاهی است باریک با شاخسار فراوان و دراز و باریک و گره دار که همه از منشاءواحد جدا شوند و بیشتر بر روی تخته سنگها گسترده شوند. طولش به اندازۀ انگشت و رنگش سبز مایل بزردی و سفیدی باشد. رجوع به ترجمه فرانسوی ابن بیطار شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نِ)
دهی از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، برهم زدن و پریشان کردن. (برهان) (سروری). پریشان کردن. (غیاث). بشوریدن. (شرفنامۀ منیری). شوریده کردن و برهم زدن و پریشان نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شولیدن و ژولیدن و شوریدن شود:
فلک در بشولیدن کار اوست
تو بنشین و بگماز بستان ز دوست.
بهرامی (از سروری) (از فرهنگ نظام).
بربند دست آسمان، ببشول بنگاه جهان
برزن زمین را بر زمان وانداز در قعر سقر.
اثیرالدین اخسیکتی (ازسروری) (از فرهنگ نظام).
و می گفت الله الله و من پنهان گوش میداشتم. گفت ای بوعلی مرا مبشول برفتم و باز آمده و او همان میگفت تا جان بداد. (تذکره اولالیاء عطار ج 2 ص 191) ، حرکت دادن و جنباندن، آمیختن و مخلوط کردن، پاشیدن و افشاندن، اجرا کردن. (ناظم الاطباء) ، کارگزاری کردن و کارسازی نمودن. (از برهان). کارسازی نمودن. (ناظم الاطباء). گزاردن کار. (سروری). گذاشتن کار. (فرهنگ نظام) :
نریمان ببد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول.
اسدی (گرشاسب نامه ص 247).
، درمانده و متحیر نشستن. (برهان) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). پریشان و متحیر شدن و کردن. (فرهنگ نظام) ، چست و چالاک و ماهر بودن، جنبیدن، نشستن از ماندگی. (ناظم الاطباء) ، باهوش بودن. هوشمند بودن. رجوع به شولیدن، ژولیدن و ژولیده شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ / جِ)
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
به بازو کمان و به زین بر کمند
میان را به زرین کمر کرده بند.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند.
فردوسی.
عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143).
، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن:
دادبگ از رای او دست ستم بند کرد
زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند.
سوزنی.
بند کن چون سیل سیلابی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند.
مولوی.
، بستن. مسدود کردن:
سخت خاک آلوده می آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن.
مولوی.
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن:
زبان بند کردن به صد قید و بند
بسی به ز گفتارناسودمند.
امیرخسرو دهلوی.
، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن:
گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم
ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن:
بسی چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد.
اسدی.
جادوکی بند کرد حیلت برما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ شَنْ نَ جَ)
فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ ژَ)
بشنزه. چنگالی باشد که از آرد کنجد و خرما یا از نان گرم و روغن سازند و اصح این است. (از برهان) (از ناظم الاطباء). چنگالی باشد که از نان تنک و خرما و روغن بسازند و به یکدیگر بمالند و بخورند. (انجمن آرا) (آنندراج). چنگالی گویند که از نان تنک و خرما و روغن سازند. (جهانگیری). چنگالی که از نان تنک و خرما سازند و بعضی گفته اند اردۀ کنجد و خرما. (رشیدی) (شعوری ج 1 ص 196 و 221). غذایی است که از نان و خرما و روغن ساخته میشود و نام دیگرش چنگال است. غذای مذکور با هر دو نامش مخصوص جنوب ایران (فارس) است. (از فرهنگ نظام) :
من بمالم بپای بشنژه روی
گویم از دست زخم بریان داد.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
گر تیر بلا بارد درکوچۀ ماهیچه
از نان سپری سازم وز بشنزه آماجی.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ جَ)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 747 تن است. آب آن از رود خانه ساروق و محصول آن غلات، بادام، حبوب و کرچک است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پ / پِ شَ جَ / جِ)
بشنجه. افزاری جولاهگان را از دستۀ گیاهی یا موی و مانند آن که بدان آهار بر جامه کنند. افزاری باشد که (شومالان) جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دستۀ گیاهی بود که مانند جاروب برهم بسته باشند و بعضی گویند آهاری باشد که بر تانه مالند. (برهان قاطع در لفظ پشنجه و بشنجه). آبگیر بود که جولاهان دارند و عرب مرطم و مرشﱡه گویند. (صحاح الفرس). آبگیری بود که جولاهان دارند و در السامی فی الاسامی آن دستۀ گیاه که شومالان بدان شو بر کار افشانند.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دستمالی را بزیر چانه گذراندن. (دزی ج 1 ص 91)
لغت نامه دهخدا
جاروب مانندی از موی یا گیاه و مانند آن که بدان آهار بر جامه و تانه افشانند
فرهنگ لغت هوشیار
چنگالی که از آرد کنجد و خرما و یا از نان گرم و روغن و دوشاب و یا از نان تنک و روغن و خرما سازند بشنزه
فرهنگ لغت هوشیار
چنگالی که از آرد کنجد و خرما و یا از نان گرم و روغن و دوشاب و یا از نان تنک و روغن و خرما سازند بشنزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
((بَ شَ))
طراوت رخسار، آبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
((بِ شَ))
کک و مک، خشکی و لکه ای که روی صورت انسان پیدا شود، بسنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جِ یا جَ))
پیشانی، پنجه، پنچه، ناصیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جَ))
قباله، سند قدیمی، سند مالکیت غیررسمی، بنچاق
فرهنگ فارسی معین
((پَ شَ جِ))
جاروب مانندی از موی یا گیاه و مانند آن که بدان آهار بر جامه و تانه افشانند
فرهنگ فارسی معین
بنجاق، قباله، سند، پیشانه، ناصیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
می توان، می شود، بریزد
فرهنگ گویش مازندرانی