. بمعنی قد و بالا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 186). بمعنی قد و بالا و اندام و بدن آدمی آمده و بمعنی بر و سینه اصح است و از شیرازیان مکرر شنیده شده که در مقام برهنگی و گرسنگی گفته اند: نه بشنم پوشیده و نه شکمم سیر است. (انجمن آرا) (آنندراج) : سهای بشن و بالای تو داده دل پر درد و میشم خیره بالا. بندار رازی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1141). وه که برخی ز پای تا سر او بشن و بالای چون صنوبر او. انوری (از جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ نظام).
. بمعنی قد و بالا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 186). بمعنی قد و بالا و اندام و بدن آدمی آمده و بمعنی بر و سینه اصح است و از شیرازیان مکرر شنیده شده که در مقام برهنگی و گرسنگی گفته اند: نه بشنم پوشیده و نه شکمم سیر است. (انجمن آرا) (آنندراج) : سهای بشن و بالای تو داده دل پر درد و میشم خیره بالا. بندار رازی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1141). وه که برخی ز پای تا سر او بشن و بالای چون صنوبر او. انوری (از جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ نظام).
تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی. (از آنندراج). تابش روی باشد. (سروری). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). تاب روی. (شرفنامۀ منیری). آب و رنگ رخسار. تر و تازگی رخسار.
تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی. (از آنندراج). تابش روی باشد. (سروری). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). تاب روی. (شرفنامۀ منیری). آب و رنگ رخسار. تر و تازگی رخسار.
پشنگ. شیده. خال افراسیاب. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 شود، حرکت دهنده و جنباننده، چست و چالاک و ماهر، باهوش. هوشمند، عالم و دانا و بینا، پریشان کننده و پاشنده، متحیر. رجوع به بشول، بشولاندن، بشولانیدن، بشولش، بشولیدن شود
پشنگ. شیده. خال افراسیاب. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 شود، حرکت دهنده و جنباننده، چست و چالاک و ماهر، باهوش. هوشمند، عالم و دانا و بینا، پریشان کننده و پاشنده، متحیر. رجوع به بشول، بشولاندن، بشولانیدن، بشولش، بشولیدن شود
پشن. پدر افراسیاب و اغریرث: افراسیاب بن بشنگ افراسیاب بن بشنگ بن زادشم بن توربن فریدون. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 66، 90 و مجمل التواریخ و القصص ص 28 و پشنگ و پشن شود: به شنگ دهر مده دل که آن عجوزۀ مست کباب کرد به شنگی دل هزار بشنگ. کاتبی، کارگزاری و دانندگی. (سروری) (از شعوری) ، بینندگی. (برهان). بینندگی و دانندگی. (سروری) ، کردار و عمل و اجرا، پرداخت، علم و دانش و بینش. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشولیدن شود
پشن. پدر افراسیاب و اغریرث: افراسیاب بن بشنگ افراسیاب بن بشنگ بن زادشم بن توربن فریدون. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 66، 90 و مجمل التواریخ و القصص ص 28 و پشنگ و پشن شود: به شنگ دهر مده دل که آن عجوزۀ مست کباب کرد به شنگی دل هزار بشنگ. کاتبی، کارگزاری و دانندگی. (سروری) (از شعوری) ، بینندگی. (برهان). بینندگی و دانندگی. (سروری) ، کردار و عمل و اجرا، پرداخت، علم و دانش و بینش. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشولیدن شود
پشنگ. آلتی باشد سرش مانند کلنگ دراز که بنایان بدان دیوار را سوراخ کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). آلتی که بنایان دیوار بدان سوراخ کنند. (شرفنامۀ منیری). دست افزاری باشد که از آهن کرده باشند دراز و سرتیز، بنایان بدان سوراخ در دیوارها کنند. (معیار جمالی) : درآورد سخطش بارۀ سپهر از پای به یک اشارت بی دستبرد بیل و بشنگ. شمس فخری. ، حرکت دادن و متحرک ساختن و جنبانیدن. (ناظم الاطباء)
پشنگ. آلتی باشد سرش مانند کلنگ دراز که بنایان بدان دیوار را سوراخ کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). آلتی که بنایان دیوار بدان سوراخ کنند. (شرفنامۀ منیری). دست افزاری باشد که از آهن کرده باشند دراز و سرتیز، بنایان بدان سوراخ در دیوارها کنند. (معیار جمالی) : درآورد سخطش بارۀ سپهر از پای به یک اشارت بی دستبرد بیل و بشنگ. شمس فخری. ، حرکت دادن و متحرک ساختن و جنبانیدن. (ناظم الاطباء)
یک قسم از ارزن. (ناظم الاطباء). امروز در الجزایر این نام را بنوعی گاورس دهند. (یادداشت مؤلف). ذرت خوشه ای. جاورس. ذرت هندی. جوکن. ذرت جاروئی. ذرت خوشه آویز. ذرت چهل چراغی. ذرت قندی. گندم مصری. و رجوع به فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی شود
یک قسم از ارزن. (ناظم الاطباء). امروز در الجزایر این نام را بنوعی گاورس دهند. (یادداشت مؤلف). ذرت خوشه ای. جاورس. ذرت هندی. جوکن. ذرت جاروئی. ذرت خوشه آویز. ذرت چهل چراغی. ذرت قندی. گندم مصری. و رجوع به فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی شود
گیاهی است باریک با شاخسار فراوان و دراز و باریک و گره دار که همه از منشاءواحد جدا شوند و بیشتر بر روی تخته سنگها گسترده شوند. طولش به اندازۀ انگشت و رنگش سبز مایل بزردی و سفیدی باشد. رجوع به ترجمه فرانسوی ابن بیطار شود
گیاهی است باریک با شاخسار فراوان و دراز و باریک و گره دار که همه از منشاءواحد جدا شوند و بیشتر بر روی تخته سنگها گسترده شوند. طولش به اندازۀ انگشت و رنگش سبز مایل بزردی و سفیدی باشد. رجوع به ترجمه فرانسوی ابن بیطار شود
دهی از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، برهم زدن و پریشان کردن. (برهان) (سروری). پریشان کردن. (غیاث). بشوریدن. (شرفنامۀ منیری). شوریده کردن و برهم زدن و پریشان نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شولیدن و ژولیدن و شوریدن شود: فلک در بشولیدن کار اوست تو بنشین و بگماز بستان ز دوست. بهرامی (از سروری) (از فرهنگ نظام). بربند دست آسمان، ببشول بنگاه جهان برزن زمین را بر زمان وانداز در قعر سقر. اثیرالدین اخسیکتی (ازسروری) (از فرهنگ نظام). و می گفت الله الله و من پنهان گوش میداشتم. گفت ای بوعلی مرا مبشول برفتم و باز آمده و او همان میگفت تا جان بداد. (تذکره اولالیاء عطار ج 2 ص 191) ، حرکت دادن و جنباندن، آمیختن و مخلوط کردن، پاشیدن و افشاندن، اجرا کردن. (ناظم الاطباء) ، کارگزاری کردن و کارسازی نمودن. (از برهان). کارسازی نمودن. (ناظم الاطباء). گزاردن کار. (سروری). گذاشتن کار. (فرهنگ نظام) : نریمان ببد شاد و گفتا ممول همه کارهای دگر بربشول. اسدی (گرشاسب نامه ص 247). ، درمانده و متحیر نشستن. (برهان) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). پریشان و متحیر شدن و کردن. (فرهنگ نظام) ، چست و چالاک و ماهر بودن، جنبیدن، نشستن از ماندگی. (ناظم الاطباء) ، باهوش بودن. هوشمند بودن. رجوع به شولیدن، ژولیدن و ژولیده شود
دهی از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، برهم زدن و پریشان کردن. (برهان) (سروری). پریشان کردن. (غیاث). بشوریدن. (شرفنامۀ منیری). شوریده کردن و برهم زدن و پریشان نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شولیدن و ژولیدن و شوریدن شود: فلک در بشولیدن کار اوست تو بنشین و بگماز بستان ز دوست. بهرامی (از سروری) (از فرهنگ نظام). بربند دست آسمان، ببشول بنگاه جهان برزن زمین را بر زمان وانداز در قعر سقر. اثیرالدین اخسیکتی (ازسروری) (از فرهنگ نظام). و می گفت الله الله و من پنهان گوش میداشتم. گفت ای بوعلی مرا مبشول برفتم و باز آمده و او همان میگفت تا جان بداد. (تذکره اولالیاء عطار ج 2 ص 191) ، حرکت دادن و جنباندن، آمیختن و مخلوط کردن، پاشیدن و افشاندن، اجرا کردن. (ناظم الاطباء) ، کارگزاری کردن و کارسازی نمودن. (از برهان). کارسازی نمودن. (ناظم الاطباء). گزاردن کار. (سروری). گذاشتن کار. (فرهنگ نظام) : نریمان ببد شاد و گفتا ممول همه کارهای دگر بربشول. اسدی (گرشاسب نامه ص 247). ، درمانده و متحیر نشستن. (برهان) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). پریشان و متحیر شدن و کردن. (فرهنگ نظام) ، چست و چالاک و ماهر بودن، جنبیدن، نشستن از ماندگی. (ناظم الاطباء) ، باهوش بودن. هوشمند بودن. رجوع به شولیدن، ژولیدن و ژولیده شود
بشنوقه. رجوع به بشنوقه شود، شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. (از برهان). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوریدن و در غضب شدن. (ناظم الاطباء). در غضب شدن. (مؤید الفضلاء). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود: بدشنام زشت و به آواز سخت به تندی بشورید با شوربخت. فردوسی. ، یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن: بدو گفت موبد که با این سپاه سزد گر بشوریم با ساوه شاه. فردوسی. آنچه مادۀ او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد (یعنی خداوند مانیا) ، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 23). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارا). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. (تاریخ بخارا)، منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن: بپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی (الحاقی). ، بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن: پارۀ نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. (تذکره الاولیای عطار)، برانگیختن. (ناظم الاطباء)، به تازی هوان (خواری) گویند. (مؤید الفضلاء)
بشنوقه. رجوع به بشنوقه شود، شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. (از برهان). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوریدن و در غضب شدن. (ناظم الاطباء). در غضب شدن. (مؤید الفضلاء). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود: بدشنام زشت و به آواز سخت به تندی بشورید با شوربخت. فردوسی. ، یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن: بدو گفت موبد که با این سپاه سزد گر بشوریم با ساوه شاه. فردوسی. آنچه مادۀ او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد (یعنی خداوند مانیا) ، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 23). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارا). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. (تاریخ بخارا)، منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن: بپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی (الحاقی). ، بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن: پارۀ نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. (تذکره الاولیای عطار)، برانگیختن. (ناظم الاطباء)، به تازی هوان (خواری) گویند. (مؤید الفضلاء)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)، {{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) : بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید. ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام). ، {{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، {{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش، {{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). - کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد: کاربشولی که خردکیش شد از سر تدبیر و خرد بیش شد. ابوشکور (از سروری) (از شعوری). رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود. - لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد: خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29). زرد گشت از فراق لقمه بشول روی سرخ من ای سیاهۀ دول. انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)، {{اِسمِ مَصدَر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) : بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید. ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام). ، {{فِعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، {{صِفَت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش، {{اِسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). - کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد: کاربشولی که خردکیش شد از سر تدبیر و خرد بیش شد. ابوشکور (از سروری) (از شعوری). رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود. - لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد: خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29). زرد گشت از فراق لقمه بشول روی سرخ من ای سیاهۀ دول. انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)