جدول جو
جدول جو

معنی بشمابن - جستجوی لغت در جدول جو

بشمابن
نام کشتزاری در لاشک کجور نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتمان
تصویر بتمان
(دخترانه)
نام رودخانهای در کردستان (نگارش کردی: بهتمان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
ظرف چینی، لعابی یا فلزی پهن و مدور که در آن غذا می خورند، دوری، پیش دستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل و خواهش، مست، اندوهگین، پژمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمابن
تصویر خرمابن
درخت خرما، نخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشمان
تصویر کشمان
زمین های پیرامون ده که در آن ها زراعت کنند، آیش یا گردش زراعتی که هر سال محصول دیگری غیر از محصول سال قبل بکارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
بی زبانان، لال ها
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بُ)
غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ’هدایت’ گمان می بردکه تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان.
سیف (از انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ)
درختی است از طایفۀ نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ای است شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت بسیار فراوان است. (از ناظم الاطباء). باسقه. نخله (ج، نخل، نخیل). (یادداشت بخط مؤلف). مرحوم دهخدا میگویند: گااوبا اصل آنرا از بلوچستان میداند و گوید از آنجا بنواحی حارۀاستوائی و استرالیا و اطراف بحر مدیترانه و مصر و غیره برده اند: پس پیغامبر علیه السلام آن خرمابنان که آن مردمان همی آوردند... (ترجمه طبری بلعمی). چون عیسی از مادر جدا شد زیر آن خرمابن خشک اندرو آنجا نه آب بود و نه جوی. (ترجمه طبری بلعمی).
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق بری.
منوچهری.
از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم پیلبان را یافتیم زیر این خرمابن پیل بسته و خرما میبرند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش.
ناصرخسرو.
به خرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
چون بشکاف کوهی رسید آنجا خرمابنی بود سالها برآمده بود. (قصص ص 205).
صبر کن کآن تست خرمابن
تا بخرما رسی شتاب مکن.
نظامی.
زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایۀ خدا.
مولوی (مثنوی).
تریک، خرمابنی که بار آنرا گرفته باشند. جداماه، خرمابن بسیاربار. جلده، خرمابن سخت و بزرگ که بی آب صبر تواند کرد. جلف، خرمابنان نر. خصاب، خصب، خرمابن. خضیره، خرمابن که غورۀ آن سبز بریزد. خواره، خرمابن بسیاربار. خیسقان، خرمابن که بار کم آرد و غورۀ آن متغیر گردد. دردره، خائیدن غورۀ خرمابن را. صفیه، خرمابن بسیاربار. عاتکه، خرمابن که کشش نپذیرد. عثکول، عثکوله، عثکال، خرمابن بابار. هوانه، خرمابن دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی خربزۀ کوتاه قد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ ظَ)
شماردن. حساب کردن. رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شمردن. رجوع به شمردن شود:
چو یکماه بر آرزو بشمرید
وزین مرز توران زمین بگذرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نام ماهی هندی است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 181 شود، اشراک به خدا، کفر کردن. (منتهی الارب). برای خدا شریک قرار دادن. (از اقرب الموارد). انباز آوردن با خدای عزوجل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). شرک آوردن:
گفت با امر حقم اشراک نیست
گر بریزد خونم امرش، باک نیست.
مولوی.
، اشراک کفش، بند و دوال کردن کفش را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). شراک کردن نعلین. (تاج المصادر). شراک ساختن برای کفش. (آنندراج) ، اشراک میان چند تن، جمع کردن میان آنان، شریک یافتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است (به ماوراء النهر) اندر کوهها و شکستگی ها از حدود سروشنه، و او را سه حد است: بتمان اندرونی و بتمان میانه و بتمان بیرونی. و این ناحیتی است باکشت و برز بسیار، و جای درویشان، و اندر کوههای وی معدن نوشادرست بسیار. (از حدود العالم). گمان میرود که جمع بتم یا صورتی از بتم است. رجوع به بتم شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است کوچک مرکب از هفت قریه در جنوب غربی صوفی لو از سنجاق دده آغاج از ولایت ادرنه. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشمان
تصویر کشمان
زمین زراعت شده: (از حبوبات در همه کشمان نیست چندانکه در کشند بفخ)، (نزاری قهستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
چیز غیر معلوم و مجهول، (بهمان کس، بهمان چیز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
ظرف غذا خوری پهن وگرد و کم عمق مانند دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشتاب
تصویر بشتاب
بتعجیل بزودی بدون درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشماط
تصویر بشماط
پارسی تازی گشته بسکماج نان دو آتشه بسکماج نان دو آتشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشماق
تصویر بشماق
ترکی کفش، دم پایی کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژمان
تصویر بژمان
غمگین، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل وخواهش
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از طایفه نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ایست شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت فراوان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشقاب
تصویر بشقاب
((بُ))
ظرف غذاخوری معمولاً گرد، کمابیش مسطح و لبه دار یا دارای شیبی اندک به طرف داخل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
((بَ))
شخص یا شیء مجهول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشمان
تصویر کشمان
((کِ))
کشت مان، زمین زراعت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرمابن
تصویر خرمابن
نخل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشمان
تصویر چشمان
ابصار
فرهنگ واژه فارسی سره
فسیل، نخل، درخت خرما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نشان دادن، نمایش دادن، مورد ضرب و شتم قرار دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاف دادن، چاک دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی