جدول جو
جدول جو

معنی بشاشی - جستجوی لغت در جدول جو

بشاشی(بَشْ شا)
خوشرویی و شادمانی بسیار. بشاشت. همیشه خندان بودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بشاشی
خوشرویی خندانی خوشرویی شادمانی بسیار همیشه خندانی بشاشت
تصویری از بشاشی
تصویر بشاشی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشاش
تصویر بشاش
شادمان، شاد و خرم
خنده رو، گشاده رو، خندان، خوش رو، طلیق الوجه، بسّام، تازه رو، بسیم، فراخ رو، گشاده خد، روتازه، روباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشی
تصویر شاشی
چاچی، از مردم چاچ، تهیه شده در چاچ مثلاً کمان چاچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشاشت
تصویر بشاشت
خوشحالی، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، تبذّل، انبساط، طلاقت، تازه رویی، مباسطه، مباسطت، ابرو فراخی، روتازگی، هشاشت، بشر، تحتّم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشی
تصویر باشی
پسوند متصل به واژه به معنای سردسته و سرپرست شغل مثلاً حکیم باشی، منشی باشی، فراش باشی، آبدارباشی، دهباشی، سردار، سردسته، سرور
فرهنگ فارسی عمید
(قَشْ شا)
صفی الدین احمد دجانی (1583- 1660 میلادی). یکی از صوفیان است. اصل وی از دجانۀ قدس است. او به یمن کوچ کرد و از قریب صد تن از شیوخ علوم باطن را فراگرفت و در بقیع مدفون گردید. او راست: السمط المجید فی تلقین الذکر و عطاء البیعه و الالباس و سلاسل اهل التوحید. این کتاب به سال 1909 میلادی در حیدرآباد چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1513) (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
مرکب از باش بمعنی سر و ’ی’ نسبت، بمعنی مقدم و رئیس، وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود، سردار، (غیاث اللغات) (آنندراج)، رئیس، مدیر، (ناظم الاطباء)، فرمانده،
- آبدارباشی، آت باشی، آردل باشی، آشپزباشی، اسلحه دارباشی، امیرآخورباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94 و تذکرهالملوک ص 12 و 14)، امیرشکارباشی، (همان کتاب ص 93 و تذکرهالملوک ص 5 و 13 و 55)، انباردارباشی، (تذکرهالملوک ص 23)، اون باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61)، ایشیک آقاسی باشی، (تذکرهالملوک و سازمان حکومت صفوی) باغبان باشی، پنجه باشی، تفنگدارباشی، توپچی باشی: و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه وامیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، توشمال باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129)، جبه دارباشی، جلودارباشی، (ایضاً ص 94)، جراح باشی: جراح باشی را شب فرستاده دیدۀ جهان بین او را از حدقه برآورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 28)، چراغچی باشی، چال چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 109)، حکیم باشی، (تذکرهالملوک ص 20سازمان حکومت صفوی ص 109)، خادم باشی، خبازباشی، خرکچی باشی، خواجه باشی، خیاطباشی، (تذکرهالملوک ص 30)، دلاک باشی، ده باشی، زنبورک چی باشی، زین دارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94)، سرایدارباشی، سفره چی باشی، شاطرباشی، شرابچی باشی، صراف باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 133)، ضرابی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 110)، عسس باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 153)، عکاس باشی، غلام باشی، فراشباشی، (تذکرهالملوک ص 31 و سازمان حکومت صفوی ص 127)، فیلبان باشی، قاپوچی باشی، (تذکرهالملوک ص 28)، قوشچی باشی، قورچی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 85)، قهوه چی باشی، قحبه باشی:
در جرگۀ لولیان سرافراز
هر یک بخطاب قحبه باشی،
نعمت خان عالی (از آنندراج)،
کشیک چی باشی، لله باشی، متولی باشی، معمارباشی، (تذکرهالملوک ص 11)، مشعل دارباشی، (تذکرهالملوک ص 31)، ملاباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 72)، موزیکان چی باشی، منجم باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، مین باشی، (تذکرهالملوک ص 9)، میر آخورباشی، میهماندارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، منشی باشی، نانواباشی، نسق چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 155) : جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، نقاش باشی، وثاقباشی:
هندو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک چون وثاقباشی،
انوری،
یوزباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61 و 168 و تذکرهالملوک ص 19)، و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصراﷲ فلسفی شود، حمال متاع مردمان، (منتهی الارب) (آنندراج)، کسی که کالای قبیله را حمل میکند، چنانکه گویند: جاء باضع الحی، (ازاقرب الموارد)،
شمشیربران، (منتهی الارب)، سیف قطاع، ج، بضعه، (اقرب الموارد)، آب گوارا، (از منتهی الارب) (آنندراج) : ماء نمیر، زاکی، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسۀ سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب با 395 تن سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و خرما و تنباکو و شغل مردمش زراعت و ماهیگیری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی. خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه:
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در فارسی بند آهنین یا سیمین که بر تختۀ در صندوق زنند و به مسمار بدوزند برای استحکام.
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
نسبت به جد است که عبارت باشد از ابوالحسن علی بن حسین بن بشاری نیشابوری. (از سمعانی). و رجوع به اللباب ج 1 ص 125 شود
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
نام شاعری از متقدمان و دو بیت زیر از اوست:
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی بطعنه هردم صد نیش
دارد هرکس بتا باندازۀ خویش
در خانه خود بنده و آزاد و خدیش.
بشاری (از سبک شناسی ج 1 ص 33)
احمد بن علی بن احمد... بشاری رفاء بغدادی. از مخلص روایت میکند. (از اللباب ج 1 ص 125)
ابوعبدالله المقدسی، شمس الدین ابوعبدالله محمد بن احمد بن ابی بکر البنا مقدسی حنفی معروف به بشاری متولد به ’قدس’ بسال 375 هجری قمری صاحب احسن التقاسیم. رجوع به مقدسی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشاشه. مأخوذ از تازی، خوشرویی و شادمانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تازه رویی. خوبرویی و شادمانی. (ناظم الاطباء). گشاده رویی. (تفلیسی). تازه رویی و شادمانی. (آنندراج). شادی. شادانی. شادمانی. طلاقت وجه. سرور. اهتزاز:
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشت اند
کوری این گروه که جز در حزن نیند.
خاقانی.
، دانه ای است که دوای چشم است و چشمک و چاکسو نیز گویند. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشاشت. بش. خوشرویی. (ناظم الاطباء). رجوع به بش و بشاشت شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اسحاق بن ابراهیم بن جریر بشانی از مردم بشان مروبود. پیری نیکوکار بود و پیش از 280 هجری قمری درگذشت. (از اللباب ج 1 صص 125- 126) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نسبت به بشان است که قریه ای از قرای مرو بوده. (ازسمعانی) (از اللباب ج 1 ص 125). رجوع به بشان شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به شاش که شهری است در وراء سیحون و از ثغور ترک است، (انساب سمعانی)، منسوب است بشاش، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چاچی، رجوع به شاش شود، متعلق به شاش (چاچ)، چاچی، کمان خوب و اعلاکه از شهر شاش (چاچ)، آرند، (ناظم الاطباء)، قسمی از پارچه بوده که از شاش می آوردند، نوعی پارچه، فرهنگ نظام گوید که نظام قاری در دیوان البسه مکرر استعمال کرده است اما در فهرست لغات کتاب مذکور دیده نشد: بر سبیل هدیه و طریق تحفه شاشی اصفهانی فرستاد بیست و چهار گز طول آن و عرض دو گز و نیم در وزن هفت مثقال، (ترجمه محاسن اصفهان ص 56)
آلوده به شاش، رجوع به شاش شود
لغت نامه دهخدا
اسماعیل بن احمد الشاشی العامری، مکنی به ابوابراهیم از اصحاب صاحب بن عباد و در حسن شعر و براعت کلام ممتاز بود وی زمانی در ری سکونت گزید، رجوع به یتیمه الدهر ج 4 ص 201 شود
نام کسی است و ابن بیطار در مفردات از او نقل و روایت کند، از آن جمله است در شرح کلمه فیروزج، رجوع به مفردات ابن البیطار جزء الثالث ص 172 شود
موسی بن ابی العباس، وی از شاش نبوده بلکه از هرات بوده است، (عیون الانباء ج 1 ص 155)
لغت نامه دهخدا
ترکی سالار سر دسته سرور رئیس سر دسته سردار. توضیح گاه این کلمه برای تعیین شغل و سمت یا احترام باخر اسما (دال بر شغل) ملحق گردد: حکیمباشی فراشباشی نانوا باشی منشی باشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
مرد خنده رو، همیشه خندان، گشاده روی، خوش طبع، با روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاشت
تصویر بشاشت
گشاده روئی، شادانی، اهتزار، خوبروئی وشادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
((بَ شّ))
گشاده روی، خوشروی، خوش منش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشی
تصویر باشی
((ص.اِ.))
سرور، رئیس، سردسته، سردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاشت
تصویر بشاشت
((بَ شَ))
خوش رویی، سرزندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
خندان، خوشرو، خنده رو
فرهنگ واژه فارسی سره
ابتسام، خوش رویی، خوشی، شادمانی، نشاط، گشاده رویی، تازه رویی، خوش منشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوش خو، خوش رو، شاد، شادمان، شنگول، گشاده رو، نیک رو، هیراد
متضاد: مغموم، درهم، بق کرده، گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تراشیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی