جدول جو
جدول جو

معنی بسیطه - جستجوی لغت در جدول جو

بسیطه
سطح زمین، هرچه هموار و گسترده باشد
تصویری از بسیطه
تصویر بسیطه
فرهنگ فارسی عمید
بسیطه
(بَ طَ)
نام دیاری است در اندلس و امروز اسپانیایی ها آن را آلباسته نامند که تحریفی است از کلمه ’البسیطه’. و صاحب الحلل السندسیه آرد: بسیطه از شهرهاییست که در جانب شرقی طلبطله واقع است و همچون معنی لغوی کلمه در سرزمین پهناور و هموار قرار دارد و هم اکنون ساکنان آن پانزده هزار تن باشند شامل دو ناحیه است یکی شهر قدیم و دیگر شهرجدید که شهر جدید در جنوب شهر قدیم قرار دارد و راه آهنی که از مادرید به القنت و سواحل شرقی میرود از شهر جدید میگذرد. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 48، 49)
جایگاهی است در شعر اخطل در وصف ابری بدین سان:
و علا البسیطه والشقیق بریق
فالضوج بین رویه و طحال
و به قولی جایگاهی است میان کوفه و حزن بنی یربوع و به قولی سرزمینی است بین عذیب و قاع. (از معجم البلدان). و رجوع به ج 1 همین کتاب ص 184 شود
لغت نامه دهخدا
بسیطه
(بُ سَ طَ)
مصغراً، دهیست ببادیۀ شام و آن را بسیطه هم گویند. (منتهی الارب). تصغیر بسیطه، سرزمینی است در بادیه بین شام و عراق. (از معجم البلدان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بسیطه
(بَ طَ)
زمین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ارض. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بسیطه
چیستی یله چیستی نیامیخته ناب، فراخنای، زمین، زمین هموار مونث بسیط، خالص بی آمیغ، زمین ارض، زمین فراخ و هموار، فراخ زبان. یا اجرام بسیطه. افلاک سماویات. یا اجسام بسیطه. اجسامی که مرکب از اجسام مختلف الطبایع نباشد، یا اعضا بسیطه. مراد قلب و دماغ و کبد است. یا جواهر بسیطه. مراد جز لایتجزی و اتم های ذیمقراطیس است. یا حرکت بسیطه. حرکت مستدیر حرکت دایره یی. یا صور مجرده بسیطه. صور حاصله از اشیا نزد عقل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسیه
تصویر بسیه
(پسرانه)
کافی (نگارش کردی: بهسیه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیله
تصویر بسیله
بسله، خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
ساده، بی تکلف،
در فلسفه مقابل مرکب، تجربه ناپذیر، ساده،
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن، گسترده، وسیع، پهنه، گسترده مثلاً بسیط زمین
اسم بسیط: مقابل اسم، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد
مصدر بسیط: مقابل مصدر مرکب، در دستور زبان علوم ادبی مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد مثلاً آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
او راست: کتاب مساحه الاشکال البسیطه والکریه
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
معرب پلیته (فتیله). ج، بلالیط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلالیط شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
شهریست به اندلس از اعمال جیان. مصلاهای بسطی بدان منسوبست. (از معجم البلدان). موضعی در کوههای اندلس. (ناظم الاطباء). شهری به اسپانیا در ناحیۀ جیان. (دمشقی). رجوع به الحلل السندسیه و فهرست ترجمه مقدمۀ ابن خلدون پروین گنابادی و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
رجوع به بسطت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ طَ)
شهری به اندلس از اعمال جبان. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز با 586 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غله و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گسترده. ج، بسط و بسائط. (منتهی الارب). گسترده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده. (گلستان)، موی گردن و یال اسب. (برهان) (سروری). در اوستا برش ’اسفا1: 6 ص 24’ استی، برز، بارز (پس گردن) ’اسشق 220’ یال اسب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). موی گردن و قفای اسب بود. (صحاح الفرس) (دستوراللغه). موی گردن اسب. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : عرف، بش اسب. (مهذب الاسماء) (برهان: فز). فژ. (برهان). فش. (لغت فرس اسدی: فش) مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: در فرهنگها به معنی گردن و یال اسب است و بنا به حدس بعضی لغت شناسان فرنگ، بش که فش هم خوانده اند بمعنی گردن و یال اسب از اصل اوستایی برش مشتق شده که بمعنی سر و پشت اسب است و این لفظ اخیر در لغتهای دیگر بومی ایران بمعنی گردن هم آمده. (از فرهنگ شاهنامه) :
گرفتش بش و یال اسب سیاه (اسفندیار)
ز خون لعل شد خاک آوردگاه.
فردوسی.
بش و یال اسپان کران تا کران
براندوده از مشک و از زعفران.
فردوسی.
بش و یال بینید و اسب و عنان
دو دیده نهاده بنوک سنان.
فردوسی.
... کشان دم بر خاک ابر یال و بش
سیه سم و کف افکن و بندکش.
فردوسی.
درع بش آتش جبین گنبد سرین آهن کتف
مشک دم عنبرخوی و شمشادموی و سرویال.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی پاورقی ص 148).
کمندی و تیغی بکف یافته
بش بارگی چون عنان تافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
بجای نعل ماهی بسته بر پای.
بجای در پروین بفته در بش.
اسدی.
برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه.
کمال اسماعیل (از فرهنگ خطی).
کفلهاش گرد و بش و دم دراز
بر و یال فربی و لاغرمیان.
پوربهای جامی (از سروری).
، ریشه و دامن. (ناظم الاطباء). دامن. (فرهنگ فارسی معین)، طره ای که بر سر دستار و کمر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)،
{{صفت}} ناقص و ناتمام. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
مؤنث وسیط. (فرهنگ فارسی معین) رجوع به وسیط شود، آبی که بر گل و لای غالب باشد. گویند: صار الماء وسیطه، ای غلب علی الطین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
آب تیره بوی ناک که در تک حوض بماند. مسیط. (منتهی الارب) (آنندراج). باقی آب تیره در حوض. (مهذب الاسماء) ، سیل اندک. مسیط. (منتهی الارب) ، چاه شیرین که در آن آب تباه درآید و متغیر گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آب که میان چاه و حوض روان باشد، رودبار که در وی آب اندک روان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ طَیْ یِ طَ)
مصغر بطیطه بمعنی سرفه است. (منتهی الارب). مور سپید که بتازی سرفه نیز گویند. (ناظم الاطباء). کرمی است که خانه از چوبهای ناز میسازد. (فرهنگ نظام). و رجوع به بطیطه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یِ طَ)
توجبه ای که اندکتر از مسیط باشد. (ناظم الاطباء). مصغر مسیط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیل اندکتر از مسیط. (منتهی الارب). و رجوع به مسیط شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
از قرای مرو است بر دو فرسخی آن. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 212)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن چینی کردن میان مردم و یقال: بس عقاربه، ای ارسل نمائمه و آذاه. (منتهی الارب). بس ّ. (منتهی الارب). رجوع به بس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
پست یا آرد، و یا قروت مطحون که با روغن یا زیت خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آرد یا سویق یا کشکی که بروغن یا زیت درآمیزند. (از اقرب الموارد). ج، بسس. (از متن اللعه).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بسیله.
لغت نامه دهخدا
(اِشْ)
فراخ زبان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن. (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از فائده البسیطه
تصویر فائده البسیطه
بهره ساده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علت بسیطه
تصویر علت بسیطه
انگیزه ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجسام بسیطه
تصویر اجسام بسیطه
ابدامان ساده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساطه
تصویر بساطه
سادگی، بیرنگی، گشادگی خوشرویی، شیرین زبانی، آسانی
فرهنگ لغت هوشیار
پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیطه
تصویر بلیطه
سفید مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسیطه
تصویر وسیطه
وسیطه در فارسی مونث وسیط آب روی گل مونث وسیط، جمع وسائط (وسایط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسطه
تصویر بسطه
پهنی فراخی گشادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
گسترده، چیزی که فراخ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
((بَ))
گسترده، گشاد، پهن، خالص، ساده، بدون ترکیب
فرهنگ فارسی معین
بسیطه، ساده، عنصر مفرد
متضاد: مرکب، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین
فرهنگ واژه مترادف متضاد