جدول جو
جدول جو

معنی بسیس - جستجوی لغت در جدول جو

بسیس(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامیست که از آرد و روغن بسازند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
بسیس(بُ سَ)
مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسیه
تصویر بسیه
(پسرانه)
کافی (نگارش کردی: بهسیه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
(پسرانه)
خوشحال، شادمان و خندان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
آمادگی نیروی نظامی، اسباب، سامان، ساز و سامان جنگ، برای مثال تدبیر ملک را و بسیج نبرد را / برتر ز بهمنی و فزون از سکندری (فرخی - ۳۸۲)، قصد، اراده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
خوش، خوشمزه، لذیذ
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، خوش رو، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، بشّاش، تازه رو، بسّام، روتازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
ساده، بی تکلف،
در فلسفه مقابل مرکب، تجربه ناپذیر، ساده،
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن، گسترده، وسیع، پهنه، گسترده مثلاً بسیط زمین
اسم بسیط: مقابل اسم، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد
مصدر بسیط: مقابل مصدر مرکب، در دستور زبان علوم ادبی مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد مثلاً آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسیس
تصویر دسیس
کسی که برای کسب خبر، پنهانی به جایی فرستاده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسیس
تصویر رسیس
ثابت و استوار، خبری که درستی آن ثابت نشده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیس
تصویر سبیس
یونجه، گیاهی با ساقه های بلند، برگچه های نازک و گل های بنفش که به مصرف خوراک چهارپایان می رسد، سپست، اسپست، آسپست، اسپرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسیس
تصویر خسیس
بخیل، فرومایه، پست، لئیم، رذل، دنی، سفله
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سَ)
پست یا آرد، و یا قروت مطحون که با روغن یا زیت خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آرد یا سویق یا کشکی که بروغن یا زیت درآمیزند. (از اقرب الموارد). ج، بسس. (از متن اللعه).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مصدر بئس مرادف بوس و باس و جز اینها. رجوع به باس و ناظم الاطباء شود، بند جامه. آنجا که افراسیاب را کمربند گسیخت و گریخت، رستم گوید:
بدو گفت بگرفتمش زیر کش
همه بر کمر ساختم بند و بش.
فردوسی (از نسخه اسدی و صحاح الفرس).
، بندی که از آهن و برنج بر صندوقها زنند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). بندهای آهن و نقره و برنج که بر درزها و پیوندهای صندوق و امثال آن نصب کنند برای استواری. (غیاث) (از آنندراج). بندی بود سیمین یا برنجین که آن را (از بهر محکمی به میخ) بر صندوقها و درها زنند. (صحاح الفرس). بندی باشد که از جهت محکمی بر صندوقها زنند. (سروری) (از معیار جمالی) (از جهانگیری). بند آهنین یا سیمین که بر تختۀ در و صندوق زنند و به مسمار بدوزندش استحکام را. (شرفنامۀ منیری). آن آهن بود که به مسمار زنندبر صندوق. (از لغت فرس اسدی). بند آهن و مس و مانندآن که بر تخته های صندوق و بر کاسه و بر در زنند. (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 169 و فرهنگ شاهنامۀ شفق شود:
ز آبنوس دری اندرو فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید (از لغت فرس اسدی و سروری و غیره).
فردوسی در صفت تخت طاقدیس خسروپرویز گوید:
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود.
همه نقرۀ خام بد میخ وبش
یکی زان بمثقال بد، شست و شش.
فردوسی.
از غایت سخاوت هرگز خزاین تو
نه منع دید و نه رو نه قفل دید و نه بش.
شمس فخری.
، زراعتی که به آب باران حاصل شود. (از برهان). زراعتی که به آب باران حاصل دهد. (رشیدی). زراعت دیمی که به آب باران عمل آید. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). به عربی بخس نیز گویند. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). زراعت دیمی. (از فرهنگ شاهنامه). و رجوع به شعوری ج 1 شود، قفل. (ناظم الاطباء) ، بشن: بش و بالا. قد و بالا. قد و قامت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن چینی کردن میان مردم و یقال: بس عقاربه، ای ارسل نمائمه و آذاه. (منتهی الارب). بس ّ. (منتهی الارب). رجوع به بس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ یَ)
کبیسه. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
سامان جهاز اسباب وسایل، سلاح ساز جنگ، رخت سفر، ساختگی آمادگی آماده سفر شدن، قصد اراده عزم عزیمت، آماده ساختن نیروی نظامی و تمامی ساز و برگ سفر و جنگ -7 تجهیزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبسیس
تصویر آبسیس
فرانسوی خفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیس
تصویر مسیس
سودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسیس
تصویر کسیس
می خرما، بوزه می جو، نان شکسته، گرد گوشت: گوشت خشک کوبیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسیس
تصویر قسیس
کشیش، مهتر ترسایان و دانشمند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیس
تصویر فسیس
سست خرد، سست اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسیس
تصویر طسیس
جمع طس، از ریشه پارسی تشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیس
تصویر اسیس
تای تایگانه، بن بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
آمادگی نیروی نظامی، ساختگی کارها وکار سازیها و ساخته شدن وآماده گردیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
روی گشاده، خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیس
تصویر خسیس
ناکس، فرومایه، دون، پست، حقیر، رذل، سبکمایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسیس
تصویر حسیس
کشته مرده، آواز نرم، آوای آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
مرد عصبانی از خشم یا از دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
گسترده، چیزی که فراخ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسیس
تصویر دسیس
گند بغل، انیشه (جاسوس) ، کباب، فریبکاری پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساس
تصویر بساس
جمع بسبس، زمین های خشک شخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسبس
تصویر بسبس
شخ زمین بی آب و گیاه زمین خشک یاوه دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هسیس
تصویر هسیس
کوفته ریزه ریزه، سخن پنهان، سخن نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیس
تصویر خسیس
کنس
فرهنگ واژه فارسی سره