جدول جو
جدول جو

معنی بسنخدن - جستجوی لغت در جدول جو

بسنخدن
(خوا / خا تَ)
تخمیر نمودن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستدن
تصویر بستدن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخنودن
تصویر بخنودن
غریدن، رعد و برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن و شیار کردن زمین، هموار کردن زمین شخم زده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ کَ دَ)
رجوع به سزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دُ)
کوهی است در خطۀ گال از انگلستان در 1185 گز ارتفاع و منظرۀ دلکش و زیبایی دارد
لغت نامه دهخدا
(گَ گِرِ تَ)
شنیدن. بشنیدن. شنودن:
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.
فردوسی.
شیر سخن دمنه بشنود. (کلیله و دمنه). و رجوع به بشنیدن، شنیدن و شنودن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ شُ دَ)
شنیدن. استماع کردن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ / زِ زِ کَ دَ)
غریدن رعد و زدن برق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
بستن از رسن و مانند آن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(تو تَ)
درآویختن:
گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بسلد
زر او چون به در خانه او درگذری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ فَبُ دَ)
بمعنی خمیر ساختن. (آنندراج). سبب تخمیر شدن بواسطۀ خمیر ترش. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
پرده کشیدن، سوراخ کردن و سفتن، دور کردن، بر پشت زدن، باطل کردن، از دست افکندن، محو کردن، حرکت دادن، بلعیدن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُهَْ هََ / هَِ زَدَ)
رجوع به بساردادن و شعوری ج 1 ورق 207 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محترق شدن. سوختن.
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ / کِ دَ)
محو کردن و پاک ساختن باشد. (برهان). بمعنی ستردن یعنی پاک کردن و تراشیدن و ’با’ زایده است چون به باء بسیار مستعمل شود. ’با’ آورده شد. سترد، یعنی پاک کند، سترده، یعنی پاک کرده. استره، آلتی که دلاکان بدان موی سترند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). ستردن. (جهانگیری). حک کردن. تحلیق، موی بستردن. (زوزنی). تزلیق. (زوزنی). ازلاق. (تاج المصادر بیهقی). صلمعه. (زوزنی). اطمام، بستردن آمدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). محو کردن و حک کردن و پاک کردن. (ناظم الاطباء) :
ورا دید کاوس بر پای جست
بخندید و بسترد، رویش بدست.
فردوسی.
چو خاقان ورا دید بر پای جست
ببوسید و بسترد، رویش بدست.
فردوسی.
شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. (تاریخ سیستان). و رجوع به ستردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ رَ)
بس و کافی شدن، اعتداد. (منتهی الارب). اکتفاء
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بَ تَ)
مشروب کردن وآب دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود
لغت نامه دهخدا
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنجیدن
تصویر بسنجیدن
پرده کشیدن، آماده کردن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بس شدن
تصویر بس شدن
کافی شدن، اکتفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانیدن
تصویر بسانیدن
مشروب کردن آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
تمام، بس، کافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیدن
تصویر بسیدن
((بَ دَ))
بس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
((بَ یا بِ دَ))
شخم کردن، هموار کردن زمین شخم کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
اکتفاء، کافی، کفایت
فرهنگ واژه فارسی سره
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سپردن، محول نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
سنجیدن
فرهنگ گویش مازندرانی