- بسغدیدن
- مهیا وآماده شده
معنی بسغدیدن - جستجوی لغت در جدول جو
- بسغدیدن
- مهیا شدن، آماده گشتن، ساخته شدن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
لمس کردن
پوشیدن ساز جنگ، ساز سفر کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن، انجام دادن، قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن
کار سازی کردن واستمداد نمودن، آراستن، حاضر کردن
پرده کشیدن، آماده کردن، حاضر کردن
در آغوش گرفتن غلغلیج کردن نوازش کردن
ستیزه ولجالت کردن، مجادله، منازعه
تماس پیدا کردن، لمس کردن
مشروب کردن آب دادن
راضی شدن، قبول کردن، مطبوع داشتن
بشوریدن، لعن کردن، نفرین کردن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
پرماسیدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
چیزی یا کسی را خوش داشتن و پذیرفتن، پسند کردن، برگزیدن، جایز دانستن
آماده کردن، مهیا ساختن، سامان دادن، آماده کردن ساز و سامان سفر، آهنگ کردن
بسیجیدن، برای مثال کنون رزم گردان بسیچد همی / سر از رای و تدبیر پیچد همی (دقیقی - ۱۱۴)
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
از سر راه دور شدن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، برای مثال همت بلنددار که با همت خسیس / چاووش پادشاه براند تو را که «برد!» (مولوی۲ - ۲۲۷) ، بردابرد
منسوب به بسد که مرجان باشد مرجانی بسدی. توضیح در شعر فارسی بتخفیف بسدین آید