جدول جو
جدول جو

معنی بسطامی - جستجوی لغت در جدول جو

بسطامی(بَ / بِ)
منسوب به بسطام که شهریست در قومس. (سمعانی) (ناظم الاطباء). رجوع به لباب الانساب شود
منسوب به بسطام که نام مردیست. (سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
بسطامی(بَ)
زین الدین عمر بسطامی از قضات حنفیان بود. وی بسال 742 هجری قمری پس از عزل حسام الدین حسن بن محمد غوری در مصر بمقام قضای حنفیان نایل آمد و در جمادی الاولی سال 748 هجری قمری از این مقام معزول شد. رجوع به حسن المحاضره فی اخبار مصر والقاهره ص 110 شود
محمدپسر محمد محدث و از شهر بسطام بود. (منتهی الارب) ، زمینی که در آن اکلیل الملک کشته و برداشته باشند پس از آن هرچه در آن بکارند نیکوتر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 173 شود
حسن بسطامی یا نظامی. مؤلف تاج المآثر در تاریخ. رجوع به سبک شناسی چ 1 ج 3 ص 107 و حسن نظامی در همین لغت نامه، شود
شیخ، ابن شمس الدین برادرزادۀ قطب الدین عبدالله یکی از فقهای دورۀ شاهرخ. وفات بطاعون 848 ه. ق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسطام
تصویر بسطام
(پسرانه)
نام دایی خسرو پرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدکامی
تصویر بدکامی
بدخواهی، بداندیشی، بدکام بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
رسوایی، بی آبرویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامی
تصویر بادامی
به شکل بادام مثلاً چشمان بادامی، ویژگی آنچه از بادام ساخته شود یا مغز بادام در آن به کار رفته باشد مثلاً نان بادامی، گز بادامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستانی
تصویر بستانی
باغبان، مربوط به بستان مثلاً گیاهان بستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسلامی
تصویر اسلامی
مربوط به اسلام مثلاً معماری اسلامی، مسلمان، متدین، کوشا در رعایت اصول شرع
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
طایفه ای از عشیرۀ حسنوند ایل کرد پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 63)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوالحسن علی بن احمد بن یوسف بن عبدالرحمان بن یوسف بن محمد بن بسطام بسطامی نهروانی از محدثان بود. وی به سال 417هجری قمری درگذشت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن مصقله (83 هجری قمری / 702 میلادی) ابن هبیرهالشیبانی. یکی از امرا و سرداران دلاور اسلام بود که بر ری فرمانروایی داشت. هنگام قیام ابن اشعث بسطام بر او وارد شد تا وی را یاری دهد چون ابن اشعث در دیر جماجم با حجاج می جنگید ربیعه را به بسطام سپرد و سرداری گروه قراء را که از جنگاورترین سپاهیان ابن اشعث بودند به وی واگذاشت و او همچون قهرمانان به جنگ پرداخت و سرانجام در جنگ مسکن (محلی بر کنار نهر دجیل) کشته شد.
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ / بُ)
نام شهریست و باین معنی بفتح هم آمده است. در آن شهر کسی را درد چشم و عشق عارض نشود و اگر عاشق وارد آن شهر گردد از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهریست که مولد حضرت بایزید است. (از غیاث). نام شهریست مبارک، در آن کسی را رمد نبود. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). یاقوت گوید: شهر بزرگی است در قومس (کومس) بر جاده ای که به نیشابور منتهی میشود. در دومنزلی پس از دامغان مسعربن مهلهل گوید: بسطام قریۀ بزرگی است. و از آنجاست ابویزید بسطامی زاهد. (از معجم البلدان). شهری در یک فرسخی شاهرود که مولد عارف مشهور بایزید میباشد. (از ناظم الاطباء). شهریست بر دامن کوه بحدود گرگان پیوسته جایی بسیار نعمت. (حدود العالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 146). از نیشابور به بسطام رفتم شیخ عارف بایزید بسطامی منسوب باین شهر است و قبرش نیز در آنجا قرار دارد قبر شیخ با قبر یکی از اولاد امام جعفر صادق زیر یک قبه است. مقبرۀ شیخ ابوالحسن خرقانی نیز در آن شهر است. (سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 397).
لسترنج آرد: دومین شهر ایالت قومس از حیث وسعت شهر بسطام است... ابن حوقل گوید: روستای آن خرم ترین روستاهای قومس است و در باغهای آن میوۀ فراوان حاصل میشود. مقدسی در وصف مسجد آن گوید مسجدی پاکیزه است و مانند قلعه ای است ودر میان بازار قرار دارد. ناصرخسرو علوی بسطام را در سال 438 هجری قمری دیده و آن را مرکز آن ایالت شمرده و شهر قومس نامیده است وی به قبر صوفی بزرگ بایزید بسطامی که در سال 260 هجری قمری وفات یافته و در آن شهر بخاک سپرده شده نیز اشاره کرده است. قبر این صوفی تاکنون همچنان مورد تکریم و تعظیم مردمان است. یاقوت از سیب بسطام تمجید بسیار کرده گوید بر فراز تپه ای در نزدیکی آن شهر کاخی بزرگ قرار دارد که گرداگرد آن بارویی کشیده شده و گویند از بناهای شاپور ذوالاکتاف است. یاقوت از بازارهای بسطام و فراوانی ارزاق آنجا نیز گفتگو کرده است. ابن بطوطه نیز که در قرن هشتم آن شهر را دیده گفتۀ یاقوت راتأیید نموده و به گنبدی که بالای قبر بایزید بسطامی افراشته بوده است، اشاره کرده است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 390 و 418، ترجمه تاریخ یمینی، مرآت البلدان ج 1، قاموس الاعلام ترکی، نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن، لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی و سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو، متن و ترجمه شود:
دشمن جاه منند اینان که خصمان منند
چون من از بسطام باشم این گروه از دامغان.
خاقانی (از مزدیسنا چ 1 ص 466).
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
باکو بدعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را.
خاقانی.
فرهنگ جغرافیایی ایران آرد: قصبۀ مرکزی دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود است که در 6 هزارگزی شاهرود و هژده هزارگزی جنوب قلعه نو سرراه شوسۀ شاهرود به گرگان واقع است. این قریه از قراء بسیار قدیمی کشور است که در گذشته اهمیت بسیاری داشته و در ف تنه مغول ویران شده است. از آثار باستانی آن، بنای مدفن بایزید بسطامی و بقعۀ امام زاده محمد و چند ساختمان و برج مربوط به قرون پنج و شش هجری به زمان سلجوقیان را میتوان نام برد. دارای چهارهزار تن سکنه می باشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش، غلات و حبوب و میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گنبد و سقف گنبدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابرنوشتۀ صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمد بن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
بشامی. بسبامی. بنا بنوشتۀ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد...بسام. (از لباب الانساب ص 121). و رجوع به بسام شود، بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسه بالغنم او الناقه، بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء) ، مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج) : بسبسهالناقه، مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
نام شخصی. (ناظم الاطباء) .نام مردیست. (مؤید الفضلاء). وسطام، وستام، وستان، معرب گستهم خال یعنی دایی خسروپرویز و برادر بندوی است: و او (اپرویز) را دو خال بودند یک بندویه نام بود و دیگری بسطام نام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). رجوع به حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 86 شود. وی مدعی پرویز بود و سکه بنام خود زد ’فروغ وستهم با ذکر سنه و نقش’. رجوع به سبک شناسی ج 2 چ 1 صص 9- 14 شود. در ترجمه طبری بلعمی کلمه محرف گستهم و اصل پهلوی آن وستهم یا ویستهم آمده و بنا بنقل فرهنگ شاهنامه (ص 55) شاید بمعنی بس تهم یعنی بس پهلوان باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستامی
تصویر مستامی
کنیز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
سوفسطایی بنگرید به سوفسطایی سوفسطایی، جمع فسطانیان: اگر زین می نیاری گشت آگاه مبر زینجا سوی فسطانیان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطاری
تصویر بیطاری
دام پزشکی عمل و شغل بیطار ستور پزشکی دام پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
اسلام پذیر آشتیگر منسوب به اسلام آنچه از تمدن و فرهنگ و جز آن که منسوب به اسلام باشد، پیرو اسلام مسلمان، جمع اسلامیان. یا دوره اسلامی عهد اسلامی. دوره بعد از اسلام. یا قرون اسلامی. قرنهایی که از آغاز اسلام ببعد سپزی شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطعمی
تصویر بیطعمی
بیمزگی بی لذتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسطام
تصویر بسطام
پارسی تازی شده بستام از شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلامتی
تصویر بسلامتی
به دوستکامی به دوستکانی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بوستانی کاشته منسوب به بستان بوستانی: گیاه بستانی، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستاخی
تصویر بستاخی
گستاخی، بی پروائی، جسارت، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیاری
تصویر بسیاری
((بِ))
گروهی زیاد، مقداری زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
سوء شهرت، تهمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
Vilification
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
очернение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
Verleumdung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
наклеп
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
oszczerstwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
诽谤
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
difamação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
diffamazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی