لجاج کردن، گردنکشی، نافرمانی کردن، برای مثال در کارها بتا «ستهیدن» گرفته ای / گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، به دشت نبرد آن هزبر دلیر / سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر (دقیقی - ۱۱۳)، تو نکوکار باش تا برهی / با قضا و قدر چرا ستهی (سنائی۱ - ۹۲)
لجاج کردن، گردنکشی، نافرمانی کردن، برای مِثال در کارها بتا «ستهیدن» گرفته ای / گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، به دشت نبرد آن هزبر دلیر / سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر (دقیقی - ۱۱۳)، تو نکوکار باش تا برهی / با قضا و قدر چرا ستهی (سنائی۱ - ۹۲)
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
ستهیدن. در اوراق مانوی بپارتی ’ستی هگ’ (نزاع طلب، ستیزه جو) ، ستیهیدن فارسی مشتق از ’سته’ = ستیغ فارسی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ستیزه کردن. (برهان) (اوبهی) (غیاث) (آنندراج). لجاجت کردن. (برهان) (آنندراج) : به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایۀ ابلهی است. شاکربخاری. چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بی گناه. فردوسی. ز نادان که گفتیم هفت است راه یکی آنکه خشم آورد بی گناه. فردوسی. بهفتم که بستیهد اندر دروغ به بیشرمی اندر بجوید فروغ. فردوسی. و لجاج و ستیهیدن گرفت که زیادت خواهم. (سندبادنامه ص 290) ، سخن ناشنودن و نافرمانی نمودن، فریاد و شور. (آنندراج) (برهان)
ستهیدن. در اوراق مانوی بپارتی ’ستی هگ’ (نزاع طلب، ستیزه جو) ، ستیهیدن فارسی مشتق از ’سته’ = ستیغ فارسی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ستیزه کردن. (برهان) (اوبهی) (غیاث) (آنندراج). لجاجت کردن. (برهان) (آنندراج) : به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایۀ ابلهی است. شاکربخاری. چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بی گناه. فردوسی. ز نادان که گفتیم هفت است راه یکی آنکه خشم آورد بی گناه. فردوسی. بهفتم که بستیهد اندر دروغ به بیشرمی اندر بجوید فروغ. فردوسی. و لجاج و ستیهیدن گرفت که زیادت خواهم. (سندبادنامه ص 290) ، سخن ناشنودن و نافرمانی نمودن، فریاد و شور. (آنندراج) (برهان)
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زَهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
ستیزه و لجاج کردن: ممارات، با کسی بستهیدن. مجادله. منازعه. لجاج. تماری، با یکدیگر بستهیدن. (زوزنی) : در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. و رجوع به ستهیدن شود
ستیزه و لجاج کردن: ممارات، با کسی بستهیدن. مجادله. منازعه. لجاج. تماری، با یکدیگر بستهیدن. (زوزنی) : در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. و رجوع به ستهیدن شود