جدول جو
جدول جو

معنی بستار - جستجوی لغت در جدول جو

بستار
سست، نااستوار
تصویری از بستار
تصویر بستار
فرهنگ فارسی عمید
بستار
(بِ)
سست و نااستوار است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). بمعنی سست و نااستوار است و اصل آن بی استوار بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). سست و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
عروهالوثقی حقیقت مهر فرزندان اوست
شیعتست آنکو که اندر عهد او بستار نیست.
ناصرخسرو.
، مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده:
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
فردوسی.
چون نتواند گشاد بستۀ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.
نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه) ، بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی، بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به:
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.
فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق، حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده:
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند.
خاقانی.
- بسته خیال، کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر:
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در، مقفل:
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن، خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر، سربسته، سرپوشیده. مسدود شده:
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.
خاقانی.
- ، سربسته. مکتوم. پوشیده:
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار، مقابل گشاده کار، کندکار مقابل کار بر و شتابزده. و رجوع به حاشیۀ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری، کندکار بودن. کاربر نبودن.
- بسته کردن، بستن. مسدود کردن: پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه طبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
مولوی.
- بسته گشا، حل کننده مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای، گشایندۀ مشکلات:
ای راهنمای همه راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده، گشایندۀ مشکلات، حل کننده مشکلات:
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.
سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی، حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو. کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد:
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.
خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته، کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت:
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.
فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته، امید دشوار. امید حل ناشدنی: امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
- بازبسته بودن به، وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
- بصربسته،بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته:
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربستۀ توتیایی نیابی.
خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته، اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته، شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم:
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
- چشم و گوش بسته، ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته، در مقفل:
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته، علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق: دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بستۀ کسی مباش که دل بستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی، علاقمند شدن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- دهان بسته، آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته. چشم پوشیده. صرف نظر کرده:
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- راه دربسته، مسدود، بسته:
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- روبسته، نقاب بروی زده. روی پوشیده:
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.
؟
- سربسته. مهر شده:
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.
نظامی.
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
- ، کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته، یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته، کار گره خورده، کاری که حل آن مشکل نماید:
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمۀ حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن، خاموش بودن. ساکت بودن:
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
فردوسی.
، متصل شده بچیزی یا جایی بوسیلۀ بند. مقید. پهلوی، بستک. (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده:
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.
منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستۀ او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بستۀ زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خستۀ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
مولوی.
بستۀ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
سعدی.
- بسته بودن به، وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به:
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بستۀ مدت است هرشخصی
ماندۀ غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
- بسته زیور،زینت شده. آرایش شده:
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچۀ لب بسرای غنۀ تر.
خاقانی.
- بسته داشتن، بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن:
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی، علاقه مند بودن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- بسته دست، مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست، زنجیرشده. مقید:
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.
مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر، آماده بخدمت. مهیا:
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بستۀ گهوارۀ فنا، کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته، مستعدو آمادۀ خدمت:
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.
فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.
خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته، حناگذاشته. کسی که حنا بندد:
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته، مقید. زنجیر شده:
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.
فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته، سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته، عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 162 س 18).
- قبابسته، قبا پوشیده.
- ، و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن:
بچین در قبابستۀ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.
نظامی.
- قبای بسته، قبای پوشیده:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته، به مجاز، گرفته. مغموم:
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته، در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته، مهیا. آمادۀ خدمت:
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته، گره خورده. گره زده.
- ، بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- ، دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته، کمربسته. به مجاز، مهیا. آمادۀ خدمت:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بستۀ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
، تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین) ، فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین) ، کس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من، کسان من. خویشان و بستگان، در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف) ، مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول:
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.
رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستۀ زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بستۀ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان.
ناصرخسرو.
کز تن بقضا بستۀ سپهرم
وز دل به بلا خستۀ جهانم.
مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستۀ هر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 333).
بهر دل والدین بستۀ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.
خاقانی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.
نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بستۀ آن قید شد.
نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم.
مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده.
مولوی.
- بسته پای، پای بسته. مقید:
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست، دست بسته. مقید. مغلول:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.
فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
- ، بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.
فردوسی.
- بربسته، بمجاز، مقید. دربند. غیرآزاده:
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.
نظامی.
- پای بسته و پابسته، مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید:
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چارۀ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.
سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته، مقید شده. دست بند زده شده:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته، کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند:
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته، ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار:
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
نظامی.
، حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری) : پرنیان، حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفهالاحباب) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخۀ خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
، پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد: کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.
فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
بد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
مولوی.
- روی بسته، روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده:
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- سربسته، مبهم. ناروشن:
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته، سخنی بکنایه. به تعریض:
سخنهای سربسته از هر دری.
نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
، شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود، منجمد. منعقد. مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: علقه، لخت خون بسته. جس، آب بستۀ منجمد. (منتهی الارب). قرس، بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). ترز، بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری).... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 518).
- بربسته، منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
، اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ’کلی’ فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطۀ اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده: یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش:
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133)
لغت نامه دهخدا
بستار
سست
تصویری از بستار
تصویر بستار
فرهنگ لغت هوشیار
بستار
((بِ))
سست، نااستوار، گرفتار، گرو
تصویری از بستار
تصویر بستار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستور
تصویر بستور
(پسرانه)
نام پسر زریر برادر گشتاسپ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستار
تصویر رستار
(پسرانه)
نجات یافته، رها شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نستار
تصویر نستار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چوپان قیصر روم در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستیر
تصویر بستیر
(پسرانه)
نوعی فرش با نقش های خیلی زیبا (نگارش کردی: بهستر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دستار
تصویر دستار
شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیستار
تصویر بیستار
اشاره به یک شخص یا یک چیز مجهول و غیرمعلوم، فلان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستار
تصویر رستار
رستگار، نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستار
تصویر باستار
اشاره به شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم، فلان
باستار و بیستار: فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ، بی ادب، نترس، جسور، دلیر، بی پروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استار
تصویر استار
سترها، پرده ها، جمع واژۀ ستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جستار
تصویر جستار
جستجو، مبحث، مقاله، بحث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استار
تصویر استار
واحد اندازه گیری وزن، برابر با چهار یا چهار و نیم مثقال
فرهنگ فارسی عمید
مرماخوز: اگر خواهی زتب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. (محمود تانیسری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستار
تصویر رستار
خلاص و نجات و رستگاری و رهائی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جستار
تصویر جستار
بحث، مبحث
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ستر، پرده ها جمع ستر سترها پرده ها. یا استار کعبهء. پرده های کعبه. یا هتک استار. پرده دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستار
تصویر دستار
دستمال، شال، عمامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستار
تصویر باستار
(مبهمات) فلان بهمان. یا با ستار و بیستار. فلان و بهمان
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست از مبهمات که شخص یا شی مجهول و غیر معلوم را رساند فلان. یا باستار و بیستار. فلان و بهمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، باغ، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
زیاد، فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استار
تصویر استار
((اَ))
جمع ستر، پرده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
((بِ))
زیاد، متعدد، فراوان، دارای کمیت بزرگ نامعلوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستار
تصویر باستار
((سْ))
بیستار، (مبهمات) فلان، بهمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استار
تصویر استار
((اِ))
وزنی برابر چهار مثقال، یا چهار مثقال و نیم، استیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستان
تصویر بستان
((بُ))
باغ، باغ میوه، جمع بساتین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
به وفور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستار
تصویر دستار
عمامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هستار
تصویر هستار
موجود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جستار
تصویر جستار
موضوع، مبحث، بحث
فرهنگ واژه فارسی سره