جدول جو
جدول جو

معنی بسامد - جستجوی لغت در جدول جو

بسامد
تکرار، در ریاضیات فراوانی، در علم فیزیک حرکت و رفت و آمد متوالی، فرکانس
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
فرهنگ فارسی عمید
بسامد
(قَ دَ گُ زَ دَ)
حرکت رفت و آمد متوالی. (واژه های نو فرهنگستان). ترجمه فرکانس. تردد، درختی است که از آن پالان سازند یا باین معنی صواب سبسب است. (منتهی الارب). درختی که از آن پالان سازند. (ناظم الاطباء) ، در حاوی نقل میکند: که او را از بلاد هند نقل کنند به اطراف و به هیئت به پوست درخت ماند و او را بجهت بوی خوش در مجمرها بسوزند و این تعریف کافی نیست و این صفات دلالت کند بر آنکه او بسباس است. (ترجمه صیدنه ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ورق 24 ب)
لغت نامه دهخدا
بسامد
تردد حرکت رفت و آمد متوالی
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
فرهنگ لغت هوشیار
بسامد
((بَ مَ))
شمارش دفعه های چیزی در مدت معین یا دفعه های کاربرد واژه ای خاص در یک نوشته، فراوانی، وفور (ریاضی)، فرکانس (فیزیک)
فرهنگ فارسی معین
بسامد
فرکانس، تکرار، تواتر
تصویری از بسامد
تصویر بسامد
فرهنگ واژه فارسی سره
بسامد
تکرار، تناوب، فرکانس، کثرت وقوع، تردد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهامد
تصویر بهامد
(پسرانه)
پیشامد خوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسام
تصویر بسام
بسیار خندان
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، روتازه، بشّاش، خوش رو، بسیم، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
حرکت رفت و آمد متواتر متوسط. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
شهریست خرد از هند و با نعمت بسیار است. (حدودالعالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 68)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد...بسام. (از لباب الانساب ص 121). و رجوع به بسام شود، بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسه بالغنم او الناقه، بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء) ، مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج) : بسبسهالناقه، مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابرنوشتۀ صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمد بن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
بشامی. بسبامی. بنا بنوشتۀ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(بَ سْ سا مَ)
تأنیث بسام.
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان وشکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو:
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهرۀ شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه)
لغت نامه دهخدا
(بَسْسا)
سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان (فضل بن یحیی) و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا (بسیستان) فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنۀ تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص 154)
لغت نامه دهخدا
حرکتی که دارای رفت و آمد متواتر بسیار سریع باشد کثیرالتناوب فرکانس بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
ناآگاه، خودپسند، بر آمده پستان بر آمده و پر شیر، سراینده سرود گوی، بازی کننده، پیوسته رونده شتر و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
((بَ سّ))
خندان، گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
روستایی در بخش ییلاقی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی