جدول جو
جدول جو

معنی بساطی - جستجوی لغت در جدول جو

بساطی
(بِ)
خرده فروش و خرازی فروش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بساطی
(بَ)
قاضی القضاه شمس الدین محمد بن احمد بن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هجری قمری در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هجری قمری درگذشت. (ازکتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 213)
لغت نامه دهخدا
بساطی
خرده فروش وخرازی فروش
تصویری از بساطی
تصویر بساطی
فرهنگ لغت هوشیار
بساطی
((بِ))
خرده فروش، خرازی فروش، کنایه از تریاکی و اهل عیش و نوش
تصویری از بساطی
تصویر بساطی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، هر چیز گستردنی مانند فرش، سفره و مانند آن، کنایه از سرمایه، دستگاه، زمین وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساطت
تصویر بساطت
بسیط بودن، ساده و بی تکلف بودن، گشوده زبانی، شیرین زبانی، لطیفه گویی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یِ سَ مَقَ)
شاعر پارسی گوی قرن نهم بود در ایام خلیل بهادر پسر میرانشان گورکان متوفی 840 هجری قمری شهرت یافت نخست حصیری تخلص میکرد و چون نزد عصمت بخاری تلمذ کرد وی را بدین لقب ملقب ساخت. دولتشاه در تذکره و میرعلیشیر در مجالس النفایس او را یاد کرده اند. نسخۀ دیوانش در کتاب خانه دانشگاه طهران موجود است. (فهرست دانشگاه ج 2 ص 242 و الذریعه ج 9). صاحب قاموس الاعلام ترکی رباعی زیر را از او آورده است:
شاه اسبی بشاعری بخشید
که چو تندیش چشم چرخ ندید
بود تند این قدر که از دنیا
نفسی تا بآخرت برسید.
(قاموس الاعلام ترکی ج 2).
مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا بساطی ازسمرقند بوده و در طبع شوخی تمام داشته اما بغایت عامی بوده است. این مطلع از اوست:
دل شیشه و چشمان تو هر گوشه برندش
مستند مبادا که بناگه شکنندش.
قبرش در سمرقند است. (مجالس النفایس ص 13).
و رجوع به ترجمه مجالس النفایس از فخری هراتی و حکیم شاه محمد قزوینی معروف به حکیم، آتشکدۀ لطفعلی بیک آذر، تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3، شمع انجمن امیرالملک سیدمحمد صدیق خان بهار، بحرالعلوم محمدحسن بن عبدالرسول الحسینی الزنوزی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی، ترجمه تاریخ ادبیات فارسی هرمان اته از رضازاده شفق، خزانه عامره غلامعلی آزاد بلگرامی و فرهنگ سخنوران خیامپورشود
لغت نامه دهخدا
(اِشْ)
فراخ زبان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن. (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ فِ)
شیخ محمد بن علی بن بدرالدین بن محمد بن عبدالعزیز بساطی شافعی ازمؤلفان قرن یازدهم هجری بوده و او راست: التالد والطریف فی فن جناس التصحیف (در علم بلاغت). و شیخ احمدجمالی آن را مختصرکرده است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بَیِ تَ)
سرایندۀ پارسی گوی قرن دهم بود سفری به ماوراءالنهر کرد و بخدمت عبدالله ازبک درآمد و بسال 955 هجری قمری درگذشت. شعرش در تذکرۀ روز روشن آمده است. (از الذریعه ج 9). و رجوع به تذکرۀ روز روشن محمد مظفر و حسین صبا و فرهنگ سخنوران خیامپور شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری اهر، و 2هزارگزی راه شوسۀ اهر به خیاو، کوهستانی، و هوایش معتدل، و آبش از قنات و چشمه، و محصولش غلات و حبوبات است، و 396 تن سکنه دارد که بزراعت و گله داری اشتغال دارند، از صنایع دستی محلی گلیم بافی در آن معمول است، راه مالرو دارد، در دو محل به فاصله یکهزار گز به ساطی بالا، و ساطی پائین مشهور، و سکنۀ ساطی بالا 281 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
اسب فراخ گام، (مهذب الاسماء)، اسب گام دور نهنده، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد)، اسبی که در دویدن دم خود را بردارد، (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) (ناظم الاطباء)، اسبی که بر دیگر اسبان حمله کند، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده بر کسی، (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء)، حمله کننده و مغلوب کننده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، اسب بر سر خود رونده، (منتهی الارب)، شتر نری که به غلبۀ شهوت از میان شتران بیرون آید از یکی بر دیگری، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، درازبالا، (منتهی الارب) (آنندراج)، طویل، (ناظم الاطباء)، بسیارشونده، چشنده، (منتهی الارب) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَ طی ی)
فروشندۀمعجون مسکری که آن را بسط مینامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 ه. ق. / 1926 میلادی) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیهالعربیه الفتاه (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد، با سامان، منظم، مرتب:
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
سعدی (بوستان).
و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود، خوش حالت، آسوده خاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید:
و دون یدالحجاج من ان تنالنی
بساط لایدی الناعحات عریض.
(از اقرب الموارد).
زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع:
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.
فردوسی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزور بساط.
نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی.
- بساط کون و مکان، سطح کرۀ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه عالم. (ناظم الاطباء).
- بساطنورد، زمین نورد. طی کننده زمین درهم نوردندۀ زمین:
دید کین گنبد بساطنورد
از همه گنبدی برآرد گرد.
نظامی.
- بساط درنوردیدن، زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بُ / بِ)
جمع واژۀ بسط و بسط و بسط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بسط. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ بسط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [از ناحیت پارس] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.
خاقانی.
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.
خاقانی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.
مولوی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی (غزلیات).
پای گو بر سر و بر دیدۀ ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم.
سعدی (غزلیات).
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.
سعدی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 24).
- بساط آراستن، آراستن فرش و اثاث خانه.
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساطآرای، صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
- بساط افشاندن، بساط گستردن:
فشاندی بر دلم پیرایۀ حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساطافکن، فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 شود.
- بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن، فرش گستردن. گستردنی پهن کردن:
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته، دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
بگرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.
سعدی (غزلیات).
- بساطالغول، طرنه. (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنه شود.
- بساط انداختن، فرش انداختن.
- بساط اوکندن، رجوع به بساط افکندن شود:
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله.
عسجدی.
- بساط برچیدن، بساط جمع کردن:
بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساطبوس، بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند:
در صفۀ تو دختر قیصر بساطبوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
- بساط پیچیدن، بساط برچیدن:
مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.
صائب (از ارمغان آصفی).
- بساط چیدن، بساط گستردن:
حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست.
نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط خاک، بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) :
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب.
خاقانی.
- بساط خانه، متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث).
- بساط داشتن، فرش و گستردنی داشتن:
نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن
ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوردیدن، بساط درنوشتن:
بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوشتن، جمع کردن بساط:
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساط ریختن، دور افکندن آن:
بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساط ساختن از رخسار، سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء).
- بساط سپردن، بساط درنوردیدن. بساط سپریدن:
مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب.
حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط کشیدن، بساط گستردن. پهن کردن:
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی).
- بساط فلک یا بساط فلکی، کنایه از کرۀ زمین باشد. کرۀ زمین. (ناظم الاطباء) :
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.
نظامی.
- بساط گستراندن، فرش افکندن:
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
- بساط گسترانیدن، فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود.
- بساط گستردن، فرش گستردن. فرش افکندن:
به صحرابگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش.
ناصرخسرو.
بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.
سعدی (غزلیات).
- بساط گشادن، بساط گستردن. بساط پهن کردن:
لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط گل فروشان، پارچۀ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) :
جبین، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان.
دانش (از آنندراج).
- بساط مقراضی، بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ/ بِ)
منسوب به بار = بارگاه، بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند، (برهان)، شاه، شاهزاده، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
سادگی. (ناظم الاطباء). رجوع به بساطه شود
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابرنوشتۀ صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمد بن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
بشامی. بسبامی. بنا بنوشتۀ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیار و فراوان افزوده و متزاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بسائط. جمع واژۀ بسیطه. مقابل مرکبات. امهات. چیزهای مفرد بدون ترکیب. عناصر اربعه. (فرهنگ نظام). چیزهای مفرد بدون ترکیب: قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار می آوردند. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بنده علیخان باسطی یکی از شعرای هندوستان بوده که در سال 1160 هجری قمری حیات داشته است، مادر اودختر شیرافکن خان از بزرگان کابل بود. بنده علی خان ابتدا شیرافکن تخلص میکرد ولی بعداً که در شهر لکنهو از جملۀ مریدان شیخ عبدالباسط شد، تخلص خود را به باسطی تبدیل کرد، اشعاری از او باقی است. تذکره ای نیزبنام تذکرۀ باسطی دارد. او از جملۀ شاگردان شیخ (محمد) علی حزین لاهیجی نیز شمرده میشود. از اوست:
آن گلرخ شوخ دلستان را آرید
و آن لاله عذار نوجوان را آرید
یا در قدم او برسانید مرا
یا بر سرم آن سرو روان را آرید.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به باسط. رجوع به باسط شود
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد...بسام. (از لباب الانساب ص 121). و رجوع به بسام شود، بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسه بالغنم او الناقه، بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء) ، مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج) : بسبسهالناقه، مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساطه
تصویر بساطه
سادگی، بیرنگی، گشادگی خوشرویی، شیرین زبانی، آسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسایط
تصویر بسایط
جمع بسیط بسیطه. چیزهای مفرد بدون ترکیب: (قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار میاوردند)، ادویه مفرده گیاهان طبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانی
تصویر بسانی
متعدد و متکثر بسیار فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساطت
تصویر بساطت
سادگی، بی تکلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، دراز کم عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
((بَ))
گستردنی، شادروان، فراخی میدان، سفره چرمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساطت
تصویر بساطت
((بِ طَ))
ساده بودن، خوشرویی
فرهنگ فارسی معین
فرش، گستردنی، اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع، ادیم، خوان، سفره، عرصه، میدان، مجلس، محفل، محضر، پهنه، عرصه، گستره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی تکلفی، سادگی
متضاد: پیچیدگی، غموض، خوش رویی، گشاده رویی، شیرین زبانی، لطف وگفت، لطیفه گویی، ملاطفت، فراخی، گشادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که بساط پاکیزه و نو داشت و بزرگ فراخ، دلیل که نعمت و مال او بسیار شود، خاصه که گسترده بیند. اگر بیند بساط خویش بفروخت یا به کسی بخشید، دلیل که در مال او نقصان شود. اگر بدید که بساط او بسوخت، دلیل که روزی بر وی بسته گردد و حالش بد شود. جابر مغربی
بساط در خواب، چون بزرگ و نو بود، بر شش وجه بود. اول: عز و جاه. دوم: بزرگی و رفعت. سوم: مرتبت. چهارم: مال. پنجم: عمر دراز. ششم: ثنا به قدر بزرگی آن. بدان که بساط فروش چون بها ستاند، خلاف این است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب