جدول جو
جدول جو

معنی بسابسه - جستجوی لغت در جدول جو

بسابسه
ساییده، سایید، داغ شد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتسابه
تصویر بتسابه
(دخترانه)
دختر، سوگند نام همسر داوود (ع) و مادر سلیمان (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بزباز
فرهنگ فارسی عمید
عمل چند تن یا چند گروه برای پیشی گرفتن بر یکدیگر در ورزش یا فعالیت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
زمینی که آن را شخم زده و برای کاشتن آماده کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بِ جَ)
قومی از سند که در بصره زندانبانی کردندی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). سبابیج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بیعانه و پول پیشکی. (ناظم الاطباء). اعتبار. (دمزن). وعده ای را گویند که در خرید و فروش و اخذ و اعطا داده میشود: بسادست داد، یعنی وعده داد. (شعوری ج 1 ورق 152) :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که بسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
ابساریه. ماهی خرد. ماهی کوچک. ریزه ماهی. (دزی ج 1 ص 2، 82: ابساریه، بساریه و بسّا. رجوع به بساریا و ابساریه شود
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
زمینی را گویند به جهت چیزی کاشتن آب داده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (فرهنگ نظام) (سروری) (ناظم الاطباء). زمین آب داده و آمادۀ کشت. (دمزن). زمینی که برای زراعت شخم و آبیاری شده باشد. در کتاب ’السامی فی الاسامی’: هی الارض التی ارسل فیهاالماء. همینطور در ’مجمعالفرس’: زمین که آب داده باشند. در بعضی از نسخ زمینی است که شخم زنندو بماند و در عربی فلحان گویند. (از شعوری ج 1 ورق 195).
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری به اسپانیا از اعمال قرطبه. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ قَ /قِ)
که دارای سابقۀ بد است. بدپیشینه
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ سَ)
جمع واژۀ بطلمیوس. بطلمیوسها. بطالمه (قفطی). یا لاکیدها، این سلسله پس از اسکندر توسط بطلمیوس اول در مصر تأسیس شد و از 309 تا 30قبل از میلاد سلطنت کردند. رجوع به بطلمیوس و بطالمه شود. بطالسه یا لاگیدها پس از مرگ اسکندر که منازعه بر سر جانشینی او مابین سردارانش درگرفت پدید آمدند. سرداران وی ایالت او را مابین خود تقسیم کردندو هر سرداری که دارای ایالتی شد خود را صاحب آن دانست و دولت اسکندر بمرور رو بنیستی رفت و جانشینان اورسماً از 306قبل از میلاد به بعد خود را پادشاه میخواندند و پس از محو آن تیگون در 301قبل از میلاد و تقسیم مستملکات او مابین سرداران دیگر اسمی از دولت اسکندر نیست و برخرابه های او چهار دولت جدید بوجود می آید که یکی از آنها به بطالسه یا بطلمیوسها در مصر و لیبیا حکومت کردند. این سلسله نام خود را از بنیان گذار این سلسله بطلمیوس یا بطلمیوس لاغوس یا لاگوس که اصلاً مقدونی بوده گرفته و از 306قبل از میلاد بمدت 276 سال چهارده تن از این خاندان بر مصر حکومت کردند و سلسلۀ آنها به بطالسه مشهور شد بترتیب زیر:
بطلمیوس اول، سوتر یا لاغوس یا لاگوس، 306-283 قبل از میلاد
بطلمیوس دوم، فیلاذلفوس ’قفطی’ یا فیلادلف 285-246 قبل از میلاد
بطلمیوس سوم، اورگت ’نیکوکار’ پسر فیلادلف، 247-221 قبل از میلاد
بطلمیوس چهارم، فیلوپاتر 221-204 قبل از میلاد
بطلمیوس پنجم، اپی فان پسر بطلمیوس چهارم، 203-181 قبل از میلاد
بطلمیوس ششم، فیلومتر، 181-146 قبل از میلاد
بطلمیوس هفتم، اوپاتر ’اورگت دوم’ 146-117 قبل از میلاد
بطلمیوس هشتم، سوتر دوم لاتیرا 117-81 قبل از میلاد
بطلمیوس نهم، اسکندر سوم.
بطلمیوس دهم، اسکندر دوم، سوتر دوم 89 قبل از میلاد
بطلمیوس یازدهم، اسکندر اول 107-88 قبل از میلاد
بطلمیوس دوازدهم برنیس سوم، 80 قبل از میلاد
بطلمیوس سیزدهم، الت 80-51 قبل از میلاد
طرز حکومت بطالسه یا لاکیدها در مصر: در این باره دو عقیدۀ مختلف وجود دارد یکی آنکه تا بتوانند ثروت این کشور را بیرون بکشند و با این اندوخته بحریه و قشون نیرومند ترتیب دهند و در سیاست بین المللی دریای مغرب (مدیترانه) اهمیت یابند و مصراز نظر آنها جزء منبع عایدات آنها نبود و هدف بطلمیوسهای مصر در خارج از مصر وسیلۀ جهانگیری در خارج مصر بود. نظر دیگر این است که از مصر دولتی قوی و با ثروت تشکیل دهند تا بتوانند در مقابل حملات خارجی مقاومت کنند و لذا نیرومندی و ثروت مصر مقصود بوده است. و حکومت بطالسه در مصر طوری تشکیلات خود را ترتیب داده بود که هرچه بیشتر بتواند ثروت این کشور را بدست آورد و علت عمده شورش مصریها علیه ایرانیان تحریکات و دست پنهانی یونانیها بود. حکومت بطالسه در مصر استبداد صرف بود بطلمیوس یا فرعون مقدونی بر جان و مال و روح مصریها حکومت میکرد و معتقد است مصریها هم که فراعنۀ خود را خدا میدانستند کار بطالسه را برای خدایی بر مصریها آسان ساخته بودند. ترتیب ادارات بطالسه ترکیبی بود از وضع ادارات مصر قدیم و با شرایط تسلط بطالسۀ مقدونی بر مصر تا بتواند هدف آنها را که بیرون کشیدن ثروت مملکت باشد تأمین نماید وگرنه بطالسه چیز تازه ای در زندگی مصریها داخل نکردند و وضع آنها را بهمان حال سابق باقی گذاشتند. شهر اسکندریه در زمان بطالسه مرکز علوم و فنون شد و بطلمیوس اول درشهر مزبور یک کتابخانه و یک موزه تأسیس کرد که بعدها اهل تحقیق بدانجا روی آوردند و از آن استفاده کردند. (نقل بمعنی و اختصار از ایران باستان). و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 215 و قاموس الاعلام ترکی ج 1 و ایران در زمان ساسانیان ص 294 و حکمت اشراق ص 306 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی، و قفطی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بِعَ)
درویشان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَبِ ذَ)
نام قومی از فرس. (اقرب الموارد). قومی از ایرانیان. گروهی از مجوس فارس. واحد آن: اسبذی. (منتهی الارب). جماعتی از ایرانیان زرتشتی بین النهرین که آنانرا اسبذیین نیز میگویند و سلیحوران قلعۀ مشقر بودند و منذر بن سادی یکی از صحابۀ رسول از آنان است. و ظاهراً کلمه جمع عربی اسبذ (اسپ بد) باشد، بستن کسی را، دستگیر شدن. دستگیری. در تداول فارسی زبانان بمعنی اسار و اسیری و بردگی است و به این معنی در لغت عربی اسار بدون تاء است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است وگل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از حرمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسباس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بی یَ)
منسوب است به حساب و بعضی گفته اند تخلص شاعریست. (غیاث) (آنندراج) : و اگر نقصانی و کسری در مالیات دیوان به جهتی از جهات حسابیه بهم رسد... (تذکرهالملوک ص 6). وزیر اصفهان از قرار اسناد حسابیه که برقم وزیر دیوان اعلی... (تذکرهالملوک ص 15)
لغت نامه دهخدا
(خُ بِ سَ)
زشت. مؤنث خنابس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام مکۀ معظمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از نام های مکه در جاهلیت است زیرا هرآن کس در آنجا پرهیزگار نبود شتران را بس بس میکرد و بس بس کلمه ای است که در راندن ناقه گویند هنگامیکه بخواهند آن را برانند:
بساسه تبس کل ّ منکر
بالبلد المحفوظ ثم المعشر.
(از معجم البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرعت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ سَ)
بسبسه بن عمرو بن ثعلبه بن خرسه بن زید... هم سوگند بنی طریف بن الخزرج بن ساعده... بود و بگفتۀ ابن اسحاق وی را بسبس نیز گویند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 152. و بسبس بن عمرو والاستیعاب ص 71. و امتاع الاسماع ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ بِ سَ)
گیاهی است. مو. تامساورت تامشاورت. کمون الجبل. (یادداشت مؤلف). رجوع به مو، کمون الجبل و تامساورت شود
لغت نامه دهخدا
(بَبِ)
جمع واژۀ بسبس زمین بی آب و گیاه. (آنندراج) ، چگونگی جسم مفرد. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:
الا زعمت بسباسهالیوم اننی
کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی.
(از تاج العروس)
دخت ابرهۀ حبشی. او و برادرش مسروق بن ابرهه از ریحانه دختر علقمه باشند که سابق زن ابومره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری). حرمل عربی است. (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است. دارکیسه. جارکون. چارگون. (فرهنگ فارسی معین). قشرالعفص. جوز بویا.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن ابی اصیبعه در ذیل شرح حال ابن جلجل و درباره ترجمان کتب یونان به عربی گوید: در آن زمان (340 هجری قمری) در قرطبه گروهی از اطبا بودند که در زمرۀ محققان بشمار میرفتند و درباره استخراج مجهولات ادویه (عقاقیر) کتاب دیسقوریدس و برگرداندن آن به عربی بسیار کوشا بودند که از آن جمله اند: محمد معروف به ’شجار’ گیاه شناس و نیز مردی معروف به بسباسی و دیگران. (از عیون الانباء ب 47) ، قرارداد و ترتیب: با فلان در باب تجارت بست و بند کردم. (فرهنگ نظام) ، بستن جلو آب و سیل آمده. مظفر کرمانی گفته:
سیل از کهسار آمد با شتاب
بست و بند پشته و پل شد خراب.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسابقه
تصویر مسابقه
با کسی پیشی گرفتن در دویدن یا در تاختن و نبرد کردن در آن
فرهنگ لغت هوشیار
ملابسه و ملابست در فارسی: در هم آمیختن کار گمراه کردن، درو ندانی پی بردن به درون، به گردن گرفتن در هم آمیختن امور مشتبه کردن، بعهده گرفتن: (چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن بر آمد) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسابقه
تصویر بدسابقه
بدپیشینه، آنکه دارای سابقه بد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسادست
تصویر بسادست
اعتبار، پول پیشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
زمین شخم شده، زمینی که جهت کاشتن چیزی آب داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازش شده سندل دانه چندن دانه نوعی حرمل و آن دوایی است که برگ آن مانند برگ بید بود اما کوچکتراز آنست و گل آن مانند یاسمن سفید و خوشبوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسابقه
تصویر مسابقه
((مُ بَ قَ یا قِ))
بر یکدیگر پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
((بَ یا بِ دِ))
زمین شخم شده، زمین آبیاری شده برای کاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسابقه
تصویر مسابقه
هماورد، پیکار
فرهنگ واژه فارسی سره