جدول جو
جدول جو

معنی بزوالک - جستجوی لغت در جدول جو

بزوالک(بُزْ لَ)
مرکّب از: بز، جدی + والک، صورتی از برگ، نام درخت شیردار است در میاندره و گرگان. (یادداشت بخط دهخدا)، شیردار. گونه ایست از درخت که تقریباً در تمام جنگلهای شمال از جلگه تا ییلاق می روید، و در گرگان آنرا بزوالک و بزبرگ گویند. (از جنگل شناسی ج 2 ص 207)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوالک
تصویر دوالک
دوال کوتاه و کوچک، دواله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزکالک
تصویر سبزکالک
میوۀ سبز و کال، میوۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغاله
تصویر بزغاله
بچۀ بز، بز کوچک، بزک، چپش، بزیچه، بزبچّه
بز کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک، فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، پلارک، پرالک، پلالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوالک
تصویر شوالک
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوگلک
تصویر بوگلک
بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوی گلک، چاتلانقوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزالک
تصویر غزالک
مصغر غزال، در علم زیست شناسی غزال کوچک، آهوبره، کنایه از زن زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زواله
تصویر زواله
تکه و گلولۀ خمیر به اندازۀ یک قرص نان، گلولۀ گلی و مهرۀ کمان گروهه، برای مثال زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون / ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون (کسائی - لغت نامه - زواله)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزوال
تصویر تزوال
شاخۀ نازک درخت، برگ گیاه، تژوال، تروال
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
صدایی را گویند که برگردد، مانند صدای کوه و گنبد و امثال آن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). صدائی را گویند که معکوس شود یعنی برگردد مانند صدای کوه و گنبد و امثال آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). صدا. عکس صوت. (مجلۀ موسیقی). اما کلمه دگرگون شدۀ پژواک و بژواک است. (پژ، بژ = کوه + واک = آوا)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام در 6 هزارگزی شمال خاور قلعه دره که 335 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل است و 797 تن سکنه دارد. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، کودک ظریف و ملیح، مرد ظریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- قصر بزیع، قصری ظریف، و فی الحدیث: مررت بقصر مشید بزیع. قال صاحب النهایه: البزیع، الظریف من الناس. شبه القصر به لحسنه و کماله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
معرب یونانی ’پینوآله’. نام گیاهی است. شش شاخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
خربزۀ نارسیده. (اشتینگاس). خربزۀ نارس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ / لِ)
بچۀ بز. به تازیش جدی خوانند. (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). بز خردسال. بز کوچک. بزبچه. بزک. (فرهنگ فارسی معین). جلم. ربح. رباح. هلع. عناق. جدی. (منتهی الارب). بزیچه. کره بز. (یادداشت بخط دهخدا) : بزغاله گان دیدند که هرچند شیر از پستان مادر میخوردند لاغرتر می شدند. (قصص العلماء ص 171).
ماده گاو خجندی رواق
بضعیفی شده ست بزغاله.
سوزنی.
امیر اسماعیلی گیلکی که پادشاه طبس بود روزی از دروازۀ شهر بیرون آمد یکی را دید که بزغاله ای داشت و بشهر می برد. امیر گفت این بزغاله را از کجا خریده ای ؟ گفت ای امیر خانه داشتم به این بزغاله ای بفروختم. گفت سرائی به بزغاله ای دادی ؟ گفت ای امیر سال دیگر از دولت تو بمرغی بازخرم. (از عقدالعلی).
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هرچه داشت قاعده عذرا برافکند.
خاقانی.
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.
خاقانی.
دیده مهی بر خوان دی بزغالۀ پرزهروی
زآنجا برون آورده پی خون وی آنجا ریخته.
خاقانی.
چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت
زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت.
نظامی.
من چرا بگذاشتم که بزغاله ای مرا بز گیرد. (مرزبان نامه).
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش ببرد.
سعدی.
- امثال:
برادری بجا، بزغاله یکی هفتصد دینار.
- بزغالۀ زرین،کنایه از گوسالۀ سامری:
چند بر بزغالۀ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالۀ پرزهر باشی میهمان ؟
خاقانی.
- بزغالۀ ماده، عناق. (منتهی الارب).
- بزغالۀ نر، عطعط. جدی. (منتهی الارب).
- بزغالۀ نوزاد، نحل. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رجوع به ابومالک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنواله
تصویر بنواله
شش شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سئوالک
تصویر سئوالک
سوء ال کوچک پرسش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزالک
تصویر غزالک
غزال کوچک، زن زیبارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوان
تصویر بزوان
دراز دستی، برجستن، خوگیری رامش، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوالک
تصویر سوالک
پرسشک
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله آرد خمیر کرده که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند، خمیر پاره های مالیده که به جهت بغرا مهیا سازند فرزدقه، گلوله ای از گل به مقدار فندقی مهره کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغاله
تصویر بزغاله
بچه بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازوال
تصویر ازوال
جمع زوال، شگفت آفرینان، شوخمردان، دلیران، چرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
((بَ لَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوالک
تصویر دوالک
((دَ لَ))
دوال کوچک و کوتاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زواله
تصویر زواله
((زَ لِ))
گلوله خمیر که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزغاله
تصویر بزغاله
((بُ لِ))
بچه بز، بز خردسال
فرهنگ فارسی معین
دیدن کشتن بزغاله غم و اندوه باشد دیدن بزغاله در خواب، نشانه آن است که در کسب لذتهای دنیوی افراط می کنید و احتمالاً انسانی خوش قلب را اندوهگین خواهید ساخت. یوسف نبی (ع)
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بزپه
فرهنگ گویش مازندرانی
تخم و میوه ی درخت بلوط
فرهنگ گویش مازندرانی
غربال کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
بزغاله
فرهنگ گویش مازندرانی