جدول جو
جدول جو

معنی بزنر - جستجوی لغت در جدول جو

بزنر
(بَ نَ)
قریه ای است از قرای غرناطه به اندلس که ابوالحسن هانی بن عبدالرحمان بن هانی غرناطی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان)
از ناحیۀ اقلیم از قرای غرناطه به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بینر
تصویر بینر
(پسرانه)
بیننده (نگارش کردی: بینهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزر
تصویر بزر
املای دیگر واژۀ بذر، بعضی از اندام های گیاهی مانند تخم، غده یا پیاز که گیاه جدیدی از آن می روید، تخم، دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزور
تصویر بزور
بذرها، دانه ها، تخمها، جمع واژۀ بزر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، برنگ، بژنگ
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زَ)
دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
مرکّب از: ب + زن، نیکوزننده. چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن. دلاور شجاع. (ناظم الاطباء)، که سخت و بسیار تواند زدن. (یادداشت بخط دهخدا)،
- بزن بهادر، بسیار شجاع. مردانه. (ناظم الاطباء)، شجاع. قولچماق. زورمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخمیانه. روغن چراغ. ج، بزور. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). حب. دانه. (یادداشت بخط دهخدا). معرب از برز (بتقدیم راء بر زاء) فارسی. (یادداشت بخط دهخدا) : میگویند بزغاله تا هشتاد رطل و صدرطل برسد و بیشتر نیز و بزر و کتان بسیار باشد، چنانکه به همه جای ببرند. (فارسنامۀ ابن البلخی 150).
- بزر اسفیوش، بزرقطونا. (یادداشت بخط دهخدا). و رجوع به بزرقطونا شود.
- بزرالارجوان، از ارغوان فارسی است، و آنرا زعیدا گویند و آن غیر تشمیزج است. (مخزن الادویه). و رجوع به ارجوان شود.
- بزرالاسفاناج، بهترین وی آن بود که بسرخی مایل بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالانجره، قریص. (بحر الجواهر). قریص و ساسارکشت گویند و آن کزنه است. بپارسی تخم انجیره گویند. و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبصل، تخم پیاز. (یادداشت بخط دهخدا). و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبطیخ، بپارسی تخم خربزه گویند. بهترین آن بود که شیرین بود. طبیعت آن گرم و تر است. و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبقله (بقله) الحمقاء، تخم خرفه. (از یادداشت بخط دهخدا). بزرالخرفه. (ازاختیارات بدیعی). رجوع به بقلهالحمقاء (ذیل بقله) شود.
- بزرالبنج، تخم بنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت دهخدا). تخم گیاه بنج که از مخدرات قویه است. (ناظم الاطباء). هندی اجراین خراسانی را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بپارسی تخم منگ گویند وبه لفظ دیگر صداع الرجال و آن سه نوعست، سیاه، سرخ وسفید و بهترین آن سفید و بعد از آن سرخ، و سیاه آن کشنده بود. (از اختیارات بدیعی). ارماتیقون. ماش عطار. منگ. سیکران. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالترنجان، بادرنجبویه. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالجرجیر، بپارسی گیگر خوانند و بشیرازی کهزک گویند. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالجزر، تخم زردک. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالجزرالبری، دوقو است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن).
- بزرالجزرالبستانی، بپارسی تخم گزر گویند. (از اختیارت بدیعی).
- بزرالحماض، تخم ترشک. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالجندقوقی، بپارسی تخم انده قوقو گویند و دیواسبست گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحرف المشرقی، فلفل الصقالبه، و آن ثمر پنج انگشت است. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالحط، حب القلقل است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحماض، حب الرشاد گویند. به پارسی تخم ترشه و بشیرازی تخم توشیشک گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحناء، تخم حنا. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالخبازی، بپارسی تخم خسرو و بکرمانی پنیرک خطمی. رجوع به اختیارات بدیعی شود. تخم نان کلاغ. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالخرفه، بزر بقلهالحمقاء است. و رجله و فرفخ و بقلهالمبارک و بقلهالزهراء و بقلۀ لینه نیز گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالخس، بپارسی تخم کاهو گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالخطمی، تخم خطمی. (یادداشت بخط دهخدا). بهترین وی آن بود که سیاه و سفید بود. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالخمخم، تودری است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). به پارسی شفترک گویند و به اصفهانی هاکش و به تبریزی سوارون. (از اختیارات بدیعی). خوب گلان. (یادداشت بخطدهخدا).
- بزرالخمخمه، خبه است، بپارسی شفترک گویند. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالدندالاسود، جبلهنگ است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به جبلهنج و جبلهنگ شود.
- بزرالرازیانج الرومی، انیسون است. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی).
- بزرالرطب، بزرالقداح و بزرالفصفصه و بزرالقت و بزرالقتاد و بزرالقضب را گویند. بپارسی تخم اسبست گویند و بهترین وی زرد و فربه باشد. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالرطبه، تخم سپست. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالرمان البری، حب القلقل است. (از اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- بزرالریحان، تخم شاهسفرم خوانند. بهترین وی آنست که سیاه و فربه و کوچک و خوشبوی بود. (از اختیارات بدیعی). تخم ریحان. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالسداب، بپارسی تخم سداب گویند و بهترین آن سیاه و فربه بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالسفرجل، به دانه. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالسرمق، بزرالقطف بود. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالسلق، بپارسی تخم چغندر گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالشاهسفرم، تخم ریحان الملک. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالشبت، بپارسی تخم شبت گویند. بهترین آنست که فربه بود. (از اختیارات بدیعی). تخم شود. (یادداشت دهخدا).
- بزرالعصفر، قرطم است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالفجل، تخم توپزه خوانند. (از اختیارات بدیعی). تخم ترب. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالفرفین، تخم خرفه. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالفقد، تخم پنجگشت. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالفنجشک، حب الفقد است. (فهرست مخزن الادویه). بشیرازی تخم دل آشوب خوانند و فلفل کوهی گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقت، بپارسی تخم خیار گویند و بشیرازی خیارهابالنگ. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقثاء، بپارسی تخم خیار زه گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقطف، تخم سرمق. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالقنب، شهدانج است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به شهدانج و شاهدانه شود.
- بزرالکاکنج، حب کاکنج است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالکتان، بپارسی تخم کتان گویند و بشیرازی بزرک. (ازاختیارات بدیعی). بزرک. (ناظم الاطباء).
- بزرالکراث، بپارسی تخم گندنا گویند. (از اختیارات بدیعی). تخم تره. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالکرفس، تخم کرفس. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالکرفس بستانی، تخم کرفس بستانی. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالکرفس جبلی، فطراسالیون است. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- بزرالکرنب، بپارسی عجم آکرنب گویند و بشیرازی تخم کلم. بهترین آن تازه و فربه بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالکشوت، زجمول خوانند. (از اختیارات بدیعی). به سریانی دینار گویند. (از برهان).
- بزراللفت، بزرالشلجم است، بپارسی تخم شلغم گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالنعنع، تخم پودنه. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزرالورد، تخم گل سرخست، و بهترین آن بود که از گل فارسی گیرند. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
- بزرالهلیون، بپارسی تخم مارچوبه گویند و مارگیا خوانند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالهندبا، بپارسی تخم کاسنی گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالهوه، بلغت اهل خراسان تودری گویند. (از اختیارات بدیعی). تودری. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- بزر بلاسقیس، حرف بابلی است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی).
- بزر لسان الحمل، بارهنگ. (یادداشت بخط دهخدا). بپارسی بارتنگ گویند و به تبریزی تخم بزونه. (از اختیارات بدیعی).
، اماله ناکردن در صرف. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ)
زناربسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قسمی مروارید که گوئی او را کمری بر میان است و آن را به فارسی کمربست گویند. (الجماهر بیرونی ص 126). اللؤلؤ المزنر، مروارید مزنز. مروارید کمربست. (الجماهر بیرونی ص 126 و 129)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
باریک و کوفته گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک شدن چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زنار پوشیدن - از لغات مولده است - (از متن اللغه). زنار برمیان بستن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
احمد بن عمرو بن عبدالخالق، مکنی به ابوبکر. از حافظان و علماء حدیث و اصل وی از بصره بود، او را دو مسند است کبیر و صغیر که مسند کبیر ’البحر الزاخر’ نام دارد. وی بسال 290 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
لقب جمعی محدث و شاعر است. رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 33 و تاریخ الخلفاء ص 251 شود، نام قصبۀ گجرات در هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 99 و 100 شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
بلغت اهالی بغداد، فروشندۀ روغن. (ناظم الاطباء). روغن کتان فروش. فروشندۀ روغن بزرک. (یادداشت بخط دهخدا). اسم آنکه روغن بزور و دانه میگیرد و می فروشد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابزار، که قریه ای است در دوفرسخی نیشابور، و عامه آنرا بزار گویند. و نسبت بدان بزاری شود. و ابواسحاق ابراهیم بن احمد بن محمد بزاری محدث منسوب به آنجاست. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
گیاهی خوشبوی بهاری. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ولایتی است که قطب جنوبی آنجا نموده می شود. (شرفنامۀ منیری). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بزر. تخم زعیر. بیضۀ پیله. (آنندراج). تخمها. بیضه های پیله. (یادداشت بخط دهخدا). تخمهای سبزی. (فرهنگ فارسی معین). تخم نباتات است، و بزر هر نباتی در ضمن آن نبات ذکر شده است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + زور، بطور اجبار و زیردستی. جبراً. با قوت و زور. (ناظم الاطباء)، به کره. زورکی. کرهاً. بکراهت. قهراً. به عنف. به اکراه. قهراً. مکرهاً. (از یادداشتهای دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
کسی که میش نر جنگی را بجنگاند. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
محرمانه. آهسته. نرم:
ز پیر عقل سوءالی بزیر می کردم
که اوست آنکه دوای دل حزین داند.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
غلق در خانه. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). دربند و قفل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزار
تصویر بزار
از ریشه پارسی بر زفروش دانه فروش فروشنده روغن بزرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزور
تصویر بزور
پارسی تازی شده، جمع بزر، برزها جمع تخمها تخمهای سبزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
غلق در خانه کلید مفتاح بژنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
دلاور، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنر
تصویر زنر
کستی نهادن، پر کردن آوند را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
((بِ زَ))
دلاور، شجاع، دوم شخص مفرد امر حاضر از «زدن»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
((بَ زَ))
کلید
فرهنگ فارسی معین
پرزور، پرتوان، زورمند، قوی
متضاد: ضعیف، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن
متضاد: بخور، جنگی، دعوایی، کتک کار
متضاد: کتک خور، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند
متضاد: ضعیف، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چارپای اخته شده، بزن، کتک بزن، بکوب
فرهنگ گویش مازندرانی