جدول جو
جدول جو

معنی بزرگانه - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگانه
(بُ زُ نَ / نِ)
بمانند بزرگان. بزرگ در کمیت و کیفیت. درخور بزرگان: خدیجه دیگر روز ترتیب بساخت و مهمانی بزرگانه کرد و همه مهتران را شراب دادند و خویلد را از مهتران بیشتر دادند. (ترجمه طبری بلعمی) ، بندی که در جلو آب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اما در این معنی مصحف برغ (ورغ) است. رجوع به برغ و ورغ شود، جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
نوعی پنجره یا پرده از جنس چوب های نازک که برای جریان یافتن هوا، جلو در یا پنجره کار می گذاشتند، کرکره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
سوداگری، تجارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
آنکه کالا را به صورت عمده خرید و فروش می کند، تاجر، سوداگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخانه
تصویر بارخانه
خیمه، چادر و لوازمی که در سفر با خود می برند، انبار و جای نگهداری کالاها
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ نَ / نِ)
حبه بزرگ. دانه بزرگ: گندمی که لایق آش پختن باشد بزرگ دانه و فربه باشد. (فلاحت نامه). ضروع، انگور سپید بزرگ دانه. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالکانه. در مشبک. پنجره ایست که از داخل بیرون پیدا شود و از بیرون داخل نمودار نشود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). و رجوع به بالکانه و نیز رجوع به پالکانه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ نَ)
شهرکی است نزدیک به مالقه در اندلس که احمد بن محمد بن عبدالرحمان بن الحسن بن مسعود جذامی بزلیانی مکنی به ابوعمرو، بدان جا منسوب است. وی اهل فضل بود و ابومحمد بن خزرج از او روایت کرد. ابن بشکوال گوید او بسال 360 هجری قمری متولد شد و بگفتۀ ابومحمد بن خزرج در هلال جمادی الاولای سال 461 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
شهرکی نزدیک مالقه به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَدَ / دِ نَ / نِ)
بنده وار. درخوربنده. همچون بنده: جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی. (تاریخ بیهقی).
پس چرا صدمرده اندر ورد او
برنگردی بندگانه گرد او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
شکنجۀ عصار و چرخ عصار را گویند که بعربی معصار خوانند و بهندی کولهو گویند. (آنندراج). آسیای عصاری و روغن گیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
أذنه. ورق الحب، و آن برگ اولی است که از دانه سر زند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دریچۀ مشبکی را گویند که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (برهان). دریچه ای باشد مشبک و آنرا پالکانه نیز خوانند. (جهانگیری). دریچۀ مشبکی که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید و چنین درها در بنادر فارس خاصه بوشهر که بگرمی هوا معروف است بسیاراند که از بیرون درون را نبینند ولی باد آید و خانه را خنک کند و آن درها مانع باد نباشند و آن در راکرکری گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). پنجره. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 و ناظم الاطباء شود:
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم
وز برای بادگانه چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
و رجوع به پالکانه و کرکره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
خانه بار. انبار. جای محصول. تجارتخانه. مغازه ای که در آن مال التجاره نگه میدارند.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تجارت. سوداگری. داد و ستد. خرید و فروش. ستد و داد. معامله. (منتهی الارب) (المنجد). رقاحه. متاجره. (منتهی الارب). تجر. اتجار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ضیعه. (منتهی الارب) : و بازرگانی شان [بازرگانی مردم زبید بعربستان] سیم است و زر ولکن دوازده درم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم). و بازرگانیشان [بازرگانی مردم شهر دمار بعربستان از عمل صنعا] بچیزی است چون قندهری و هشت از وی در می سنجد. (حدود العالم). و بازرگانی ایشان [مردم ناحیت مغرب] بیشتر بزر است. (حدود العالم). سر بازرگانی راستی است. (قابوسنامه).
گه غدر کند با تو و گه مکر فروشد
صد لعنت بر ضیعت و بر بازرگانیش.
ناصرخسرو.
دو شریک... به بازرگانی میرفتند. (کلیله و دمنه).
- بازرگانی دریا، تجارت بحری: در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت، عمل سلطان و بازرگانی دریا و... (کلیله و دمنه).
- وزارت بازرگانی و پیشه و هنر، اصطلاحی است که از طرف فرهنگستان ایران بجای وزارت تجارت و صنایع برگزیده شده است. این وزارتخانه امور مربوط به تجارت و داد و ستد داخلی و خارجی کشور را بررسی میکند.
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 60 هزارگزی مرکز بخش و 45 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. هوایش معتدل و دارای 40 تن جمعیت میباشد. آبش از رود خانه فشام، محصولش غلات، برنج، انار، انجیر، شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. قلعۀ خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، اهتضام، چیزی از حق کسی بازشکستن، اجتراع، چوب از درخت باز شکستن. (منتهی الارب). و رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
جمع واژۀ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان. اشراف. امیران. (از یادداشتهای دهخدا) :
همان اندریمان که پیروز گشت
بکشت از بزرگان ما سی وهشت.
فردوسی.
همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه).
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب.
خاقانی.
بباید ساختن با داغ دوری
که عیب است از بزرگان ناصبوری.
نظامی.
امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176).
بزرگان پس رفته نشتافتند.
امیرخسرو.
سخنی بی غرض از بندۀ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست. در بهار عجم نوشته که بازرگان جمع بازاره (است) که به های نسبت بمعنی کسی که در بازار نشیند، مخفف بازارگان و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندان است و بمعنی مفرد مستعمل میشودو بمعنی سوداگر مجاز است. (غیاث اللغات) (آنندراج) .مخفف بازارگان است که سوداگر باشد. (برهان قاطع). مخفف بازارگان... و آن را سوداگر نیز گویند، یعنی نفعآور. (انجمن آرای ناصری). در لهجۀ زباکی بازارگان ’گریرسن 75’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بازرگانی را که وی را ابومطیع سکزی گفتندی یکشب شانزده هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی).
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان.
ناصرخسرو.
مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست. (کلیله و دمنه). بازرگان پرسید که دانی زدن ؟ (کلیله و دمنه). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه). گویند بازرگانی بود و جواهر بسیار داشت. (کلیله و دمنه).
ز بازرگان عمان در نهانی
به ده من زر خریده زر کانی.
نظامی.
چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی.
نظامی.
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا.
نظامی.
گفت بازرگانم آنجا آورید
خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید.
مولوی.
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند: غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد و چنین گویند که آن بازرگان به بخل معروف بود. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). عسعس، بازرگان آزمند و حریص. قازب، بازرگان نیک آزمند و حریص که گاهی براه خشکی و گاهی براه دریا تجارت کند. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
تجارت، سوداگری، داد و ستد، خرید و فروش، معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگزاده
تصویر بزرگزاده
آنکه از خاندان بزرگ است نجیب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارخانه
تصویر بارخانه
خانه بار، انبار، تجارتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اطاق بیرون را توان دید و بعکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگمنش
تصویر بزرگمنش
بلند همت، بلند طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
سوداگر، تاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارخانه
تصویر بارخانه
((نِ))
محلی که در آن مال التجاره نگه دارند، انبار، کیسه ای که خریدار اشیاء خریده را در آن جای دهد، بسته های کالا، چیزی که در آن پلیدی و نجاست پر کرده از خانه بیرون کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
((زَ))
بازارگان، تاجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
((نِ))
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اتاق بیرون را توان دید و به عکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
تاجر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
تجاری، تجارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخردانه
تصویر بخردانه
معقول، منطقی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اکابر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بزنگاه
تصویر بزنگاه
موقع
فرهنگ واژه فارسی سره
مهان، رجال، سران، اعاظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تجارت، دادوستد، سوداگری، معامله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشه ور، تاجر، سوداگر، کاسب، محترف، معامله گر، ثروتمند، دارا
متضاد: فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد