جدول جو
جدول جو

معنی بزبیشه - جستجوی لغت در جدول جو

بزبیشه
(بُ شَ)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزبچه
تصویر بزبچه
بزغاله، بچۀ بز، بز کوچک، بزک، چپش، بزیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
اردۀ کنجد، تفالۀ کنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزیچه
تصویر بزیچه
بزغاله، بچۀ بز، بز کوچک، بزبچّه، بزک، چپش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، بهرم، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزپیشه
تصویر آزپیشه
حریص، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نَ / نِ)
بربانه. ابویموت. بوقشرم. (ابن بیطار). چکانیدن عصارۀ آن بیاض عین (پرده سپید) را سود بخشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام جایی که در آنجا قابیل هابیل را کشت، نام چاه زمزم است، و بدین معنی بدون الف و لام آید، نام دو قریه است در یمامه، برۀ علیا و برۀ سفلی. (از منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دیهی است به شش فرسنگی شرقی شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گل کاجیره را گویند و از آن چیزها رنگ کنند و به عربی عصفر خوانند. (برهان). رجوع به کاجیره شود. به هندی کسنبه گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ شَ)
ده کوچکی است از دهستان درختنکان بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 42هزارگزی شمال کرمان و سر راه مالرو شهداد به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ شَ)
ده بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 150 تن سکنه است. آب از چشمه. محصول آن غلات، پشم، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
حریص:
برفتند (گرگین و بیژن) هر دو براه دراز
یکی آزپیشه (گرگین) یکی کینه ساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تاولی که در نتیجۀ ضرب خوردگی پدید آید.
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / شِ)
اندیشه ای که فکر و خیال باشد و بندیشه ها یعنی خیالات و تخیلات. (برهان). اندیشه است که فکر و خیال باشد و بندیشه ها بمعنی خیالات و تخیلات و بندیش امر به اندیشه کردن است و به اضافۀ ’یا’ او را بیندیش گویند. (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / شِ)
آنکه بدی پیشۀ خود کند. بدکردار. بدعمل. بدفعل. (فرهنگ فارسی معین) :
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژاد است و هم بدتنست.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ / شِ)
آرد کنجد. (برهان) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
احمد بن عبداللطیف بن قاضی احمد مصری شافعی وی در بشبیش بسال 1041 هجری قمری متولد شد و قرآن را حفظداشت و به مصر آمد و پانزده سال بماند و بتدریس قرائت جامع ازهر منصوب شد و در 1092 هجری قمری به حج رفت و در مکه اقامت گزید و به مصر بازگشت و در بشبیش بسال 1096 هجری قمری درگذشت: او راست التحفه السنیه فی الاجوبه السنیه عن الاسئله المرضیه، در مسائل دینی که به مصر بسال 1278 هجری قمری چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ستون 566 و 567). و رجوع به ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ژاک (1794-1872م.). فیزیک دان و منجم فرانسوی متولد به لوزین یان. آلت اندازه گیری زاویه های زمین و آلت تشخیص اینکه نوری مستقیماً از منبع آمده یا بر اثر تقطب نورحاصل شده است، از اوست
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نوعی جلبان (دانۀ خلر) بزرگ جثه، سبزرنگ و در نزد مردم مصر بهتر از جلبان باشد. (مفردات ابن بیطار ص 95) صحیح کلمه چنانکه لکلرک آرد بسیله است. رجوع به بسیله شود، نام چند موضع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه در قمار نقشهای بد آرد. (یادداشت بخط دهخدا). که ستارۀ او در قمار نگردد. که بخت با او در بازی یار نباشد
لغت نامه دهخدا
قسمی آب گوشت. طرز تهیه. - گوشت با نخود و لپه بار کنند چون نیم پز شود تره و شبت و قدری اسفناج و ماش پوست کنده بان اضافه کنند. پس از پختن چند عدد تخم مرغ در میان آن بشکنند و همینکه بست ادویه در آن زنند. اگر بخواهند ترشی دار باشند بعد از پختن سبزیها آلوچه تازه یا ترشی دیگر در آن داخل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سرکش متمرد، سخت شدید، سرهنگ سلطان، هریک از فرشتگان شکنجه جمع زبانیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیبه
تصویر زبیبه
یک مویز یک انجیر، کف دهان از پر گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیده
تصویر زبیده
همیشه بهار از گیاهان، ویژه نامی در تازی همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابیه
تصویر بابیه
شگفت انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیچه
تصویر بزیچه
بزغاله، سه پایه قصاب و سلاخ، برج جدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزبچه
تصویر بزبچه
سه پایه قصابی، بزغاله بچه بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گل کاجیره عصفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
تفاله کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزپیشه
تصویر آزپیشه
حریص آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدپیشه
تصویر بدپیشه
آنکه بدی پیشه خود سازد بد کردار بد عمل بد فعل، فاسق فاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
((بَ یا بُ شِ))
تفاله کنجد
فرهنگ فارسی معین
آزمند، آزور، حریص، طماع، طمع کار
متضاد: قانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدعمل، بدفعل، بدکار، بدکردار
متضاد: نیک کردار، فاجر، فاسق
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برشته
فرهنگ گویش مازندرانی