همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود، کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج) ، نواختن. (یادداشت دهخدا) : آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم از گرمی سخن بزبانم گرفته بود. شانی تکلو (از بهار عجم). من چون هدف نمی روم از جای خویشتن مژگان او عبث بزبانم گرفته است. صائب (از بهار عجم). دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟ محمدسعید اشرف (از بهار عجم). نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند. محسن تأثیر (از بهار عجم). عیشم بزبان گرفته گوئی کز خاطر غم شدم فراموش. طالب آملی (از بهار عجم)
همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود، کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج) ، نواختن. (یادداشت دهخدا) : آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم از گرمی سخن بزبانم گرفته بود. شانی تکلو (از بهار عجم). من چون هدف نمی روم از جای خویشتن مژگان او عبث بزبانم گرفته است. صائب (از بهار عجم). دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟ محمدسعید اشرف (از بهار عجم). نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند. محسن تأثیر (از بهار عجم). عیشم بزبان گرفته گوئی کز خاطر غم شدم فراموش. طالب آملی (از بهار عجم)
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گرم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گَرَم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). افزاییدن: دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ رودکی. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. گه مان بفزایید و گهی مان بستایید بر خویشتن از خویش همی کار فزایید. ناصرخسرو. رجوع به فزودن، افزاییدن و افزودن شود
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). افزاییدن: دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ رودکی. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. گه مان بفزایید و گهی مان بستایید بر خویشتن از خویش همی کار فزایید. ناصرخسرو. رجوع به فزودن، افزاییدن و افزودن شود
مرکّب از: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
مُرَکَّب اَز: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مصدر دیگر زایش است. ایلاد. تولید. بچه آوردن. وضع حمل. بار نهادن. (در تداول عامه). فارغ شدن. زادن. وضع. (ترجمان القرآن). مشتقات آن: زایش. زاینده. زاییده: لزئه، زاییدن مادر کودک را. (منتهی الارب). اطاله، زاییدن فرزند بلندبالا. (منتهی الارب). نتاج و انتاج، زاییدن ناقه و زه آوردن. (منتهی الارب). دحق و دحاق، برآمدن زهدان ناقه بعد از زاییدن. (منتهی الارب) : ز پرورده مرغی چه زاید پسر چه باشدش نیرو، چه باشد هنر. فردوسی. نزاد از هیچ مادر نه بپروردش کسی هرگز ولیکن هرکه زاد او یا بزاید زیر او زاید. ناصرخسرو. ترک نزاید چو تو بکاشغر اندر سرو نبالد چو تو بغاتفر اندر. معزی. زنان باردار ای مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند. از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند. سعدی (گلستان). از خویشتن بار دگر باید بزاییدن ترا چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم. اوحدی. - امثال: شاه خانم میزاید و ماه خانم درد می کشد، مجازاً، بوجود آوردن. ایجاد کردن: این خورد زاید همه بخل و حسد و آن خورد زاید همه نور احد. مولوی. ، مجازاً، نبعان چشمه. نابع بودن. فیضان آب چشمه و نهر و مانند آن: و شهر دارابگرد از پارس، دارا بکرد و خندقی گردبرگرد آن ساخته ست آب آن میزاید و قعر آن پدید نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). در انتظار تو آبی که می رود از چشم به آب چشم نماند که چشمه میزاید. سعدی. ، ولادت. (آنندراج). متولد شدن از مادر. زادن: من یقینم که تا جهان باشد زو سخی تر نزاید از مادر. فرخی. سخاوت همی زاید از دست او که هر بچه ای زاید از مادری. منوچهری. بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. رجوع به زادن شود، مجازاً، بوجود آمدن. تولید شدن. حاصل شدن بار و ثمر و نتیجه: و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی). من خواستم که بدرگاه عالی آیم به بلخ اما این خبر به خوارزم رسددشوار خلل زاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). بار چو فرزند و تخم او پدر اوست از جو جو زاید ز پلپل پلپل. ناصرخسرو. محمود گفت این بیت که راست که مردی از او همی زاید. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 28). گفتند از این قدر چه خلل زاید. (گلستان). ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. ، مجازاً، فیضان. پیوسته تراویدن آب از چشمه و مانند آن: و از دوم آب چشمه ها خواست که در کوهها از جانبها میزاید. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
مصدر دیگر زایش است. ایلاد. تولید. بچه آوردن. وضع حمل. بار نهادن. (در تداول عامه). فارغ شدن. زادن. وضع. (ترجمان القرآن). مشتقات آن: زایش. زاینده. زاییده: لزئه، زاییدن مادر کودک را. (منتهی الارب). اطاله، زاییدن فرزند بلندبالا. (منتهی الارب). نتاج و انتاج، زاییدن ناقه و زه آوردن. (منتهی الارب). دحق و دحاق، برآمدن زهدان ناقه بعد از زاییدن. (منتهی الارب) : ز پرورده مرغی چه زاید پسر چه باشدش نیرو، چه باشد هنر. فردوسی. نزاد از هیچ مادر نه بپروردش کسی هرگز ولیکن هرکه زاد او یا بزاید زیر او زاید. ناصرخسرو. ترک نزاید چو تو بکاشغر اندر سرو نبالد چو تو بغاتفر اندر. معزی. زنان باردار ای مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند. از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند. سعدی (گلستان). از خویشتن بار دگر باید بزاییدن ترا چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم. اوحدی. - امثال: شاه خانم میزاید و ماه خانم درد می کشد، مجازاً، بوجود آوردن. ایجاد کردن: این خورد زاید همه بخل و حسد و آن خورد زاید همه نور احد. مولوی. ، مجازاً، نبعان چشمه. نابع بودن. فیضان آب چشمه و نهر و مانند آن: و شهر دارابگرد از پارس، دارا بکرد و خندقی گردبرگرد آن ساخته ست آب آن میزاید و قعر آن پدید نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). در انتظار تو آبی که می رود از چشم به آب چشم نماند که چشمه میزاید. سعدی. ، ولادت. (آنندراج). متولد شدن از مادر. زادن: من یقینم که تا جهان باشد زو سخی تر نزاید از مادر. فرخی. سخاوت همی زاید از دست او که هر بچه ای زاید از مادری. منوچهری. بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. رجوع به زادن شود، مجازاً، بوجود آمدن. تولید شدن. حاصل شدن بار و ثمر و نتیجه: و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی). من خواستم که بدرگاه عالی آیم به بلخ اما این خبر به خوارزم رسددشوار خلل زاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). بار چو فرزند و تخم او پدر اوست از جو جو زاید ز پلپل پلپل. ناصرخسرو. محمود گفت این بیت که راست که مردی از او همی زاید. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 28). گفتند از این قدر چه خلل زاید. (گلستان). ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. ، مجازاً، فیضان. پیوسته تراویدن آب از چشمه و مانند آن: و از دوم آب چشمه ها خواست که در کوهها از جانبها میزاید. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود