جدول جو
جدول جو

معنی بزاغ - جستجوی لغت در جدول جو

بزاغ(بَزْ زا)
فصاد. (شرفنامۀ منیری). فصدکننده. رگ زن:
قطرۀ خون از او بصد نشتر
برنیارد ز لاغری بزاغ.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزان
تصویر بزان
(دخترانه)
شکست دهنده، نام روستایی (نگارش کردی: بهزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزوغ
تصویر بزوغ
تافتن، تابیدن، تابان شدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
روشن، تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
بوته یا درختچه ای زینتی با گل های سفید خوشه ای که ساقه آن مصرف دارویی دارد، گل دنبه، غضاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از غده های مخصوص زیر زبان ترشح می شود و علاوه بر نرم کردن غذا مقداری از نشاستۀ آن را تبدیل به قند می کند، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزداغ
تصویر بزداغ
وسیله ای برای زدودن زنگ از تیغ، شمشیر و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بناغ
تصویر بناغ
نخی که با دوک ریسیده می شود، بنانج
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، هم شو، نباغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاغ
تصویر بلاغ
رساندن خبر یا پیام به کسی، پیام رسانی، بلوغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزان
تصویر بزان
وزان، وزنده، در حال وزیدن، برای مثال نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد - لغتنامه - بزان)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
طلوع کننده. (آنندراج). طالعشونده. روشن. (غیاث اللغات). درخشان. تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تابنده. برآینده. ج، بوازغ. درخشنده. نورگسترنده:
زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است.
مولوی.
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بر مه و خورشید نورش بازغ است.
مولوی.
از سیاهی و سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است.
مولوی.
عارفا تو از معرف فارغی
چون همی بینی که نوربازغی.
مولوی.
پس ز جالینوس و عالم فارغ اند
همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزار
تصویر بزار
از ریشه پارسی بر زفروش دانه فروش فروشنده روغن بزرک
فرهنگ لغت هوشیار
افزاری است که بدان رنگ آیینه تیغ و مانند آنرا بزدایند و جلا دهند مصقله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزان
تصویر بزان
در حال وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از شش غده زیر ربان ترشح میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاع
تصویر بزاع
چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
دمنده روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
پیامرسانی، پیام آگهی رسانیدن تبلیغ، بسنده کردن، پیام رسانی. یا شرط بلاغ. شرط تبلیغ شرط پیام رسانیدن: (من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال) (سعدی) کفایت و بسندگی، کمال و کفایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوغ
تصویر بزوغ
آفتاب آمدن، تابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بناغ
تصویر بناغ
تارریسمان هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاغ
تصویر رزاغ
جمع رزغه، لایستان ها گلزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداغ
تصویر بداغ
ترکی شاخه گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براغ
تصویر براغ
رگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاغ
تصویر بلاغ
((بَ))
رسانیدن، پیام رسانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزوغ
تصویر بزوغ
((بُ))
برآمدن، تافتن، تابیدن (آفتاب و ستارگان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزداغ
تصویر بزداغ
((بِ یا بُ))
ابزاری که به وسیله آن زنگ آیینه، تیغ و مانند آن را بزدایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزان
تصویر بزان
((بَ))
جهنده، جست زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
((بُ))
آب دهان، ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بناغ
تصویر بناغ
((بَ))
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بناغ
تصویر بناغ
((بَ))
تار ابریشم، تار ریسمان، ریسمان خام که دور دوک پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
((زِ))
روشن، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان، آب دهن
فرهنگ واژه فارسی سره