جدول جو
جدول جو

معنی بریجن - جستجوی لغت در جدول جو

بریجن
تنور، اجاق، فر، تابۀ گلی یا سفالی که روی آن نان می پزند
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
فرهنگ فارسی عمید
بریجن
اجاق، فر
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
فرهنگ لغت هوشیار
بریجن
((بِ جَ))
بریزن. برزن، تابه گلین یا سفالین که روی آن نان پزند، اجاق، تنور
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریان
تصویر بریان
(پسرانه)
گذر آب یا باد (نگارش کردی: بهریان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریون
تصویر بریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریان
تصویر بریان
برشته، کباب شده، کنایه از بسیار ناراحت، مضطرب و ناآرام
بریان کردن: تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، آورنجن، سوار، دستیاره، اورنجن، ایّاره، دستینه، دست برنجن، ورنجن، یارج، یاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
جدا کردن، پاره کردن، جدا ساختن چیزی از چیز دیگر با کارد یا قیچی یا آلت دیگر، جدا شدن، پاره شدن، درنوردیدن و پیمودن راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
غربال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
قطع کردن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت یا چیز دیگر که روی آتش تف داده باشند کباب شده برشته شده، خوراکی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده که آنرا تفت دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
((بَ رَ جَ))
حلقه ای فلزی که زنان به مچ دست یا پا کنند، ورنجن، ورنجین، برنجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
((بُ دَ))
جدا کردن، پاره کردن، پیمودن، سپردن، نقب زدن، حفر کردن، خسته شدن، بی انگیزه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریان
تصویر بریان
((بِ))
برشته، کباب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
((بَ زَ))
غربال، غربیل
فرهنگ فارسی معین
أساسيٌّ , ماليٌّ , خصّص , بوهيميٌّ , بشكلٍ مفرطٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
Chop, Pare, Shear, Slash, Slit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
couper, tailler, tondre, déchirer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
자르다 , 깎다 , 찢다
دیکشنری فارسی به کره ای
切る , 削る , 剪毛 , 引き裂く
دیکشنری فارسی به ژاپنی
לחתוך , לגזוז , לקרוע
دیکشنری فارسی به عبری
काटना , बाल काटना , फाड़ना
دیکشنری فارسی به هندی
memotong, memangkas, merobek
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ตัด , ตัดออก , ตัดขน , ฉีก
دیکشنری فارسی به تایلندی
рубить , обрезать , стричь , разрезать , разорвать
دیکشنری فارسی به روسی
snijden, knippen, scheren, scheuren
دیکشنری فارسی به هلندی
cortar, recortar, esquilar, rasgar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
tagliare, tosare, strappare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
cortar, aparar, tosquiar, rasgar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
切 , 削减 , 剪 , 切割 , 撕裂
دیکشنری فارسی به چینی
ciąć, przycinać, strzyc, rwać
دیکشنری فارسی به لهستانی
рубати , обрізати , стригти , різати , рвати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
hacken, zuschneiden, scheren, zerschneiden, aufreißen
دیکشنری فارسی به آلمانی
doğramak, kesmek, yırtmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی