جدول جو
جدول جو

معنی برگسلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برگسلیدن(مُ قَ دَ)
برگسستن. گسستن. بریدن. گسلیدن. قطع کردن:
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل
همی شادی آرای و غم برگسل.
فردوسی.
وگر بیم داری ز خسرو به دل
پی از پارس وز طیسفون برگسل.
فردوسی.
پدر گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم دل.
فردوسی.
- دل برگسلیدن، دل برداشتن. چشم پوشیدن:
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.
فردوسی.
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل.
فردوسی.
و رجوع به گسستن و گسلیدن و برگسستن شود
لغت نامه دهخدا
برگسلیدن
قطع کردن، بریدن
تصویری از برگسلیدن
تصویر برگسلیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
بالا زدن آستین یا پاچۀ شلوار، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
برگشتن، واپس آمدن، بازآمدن، مراجعت کردن، خلاف کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
بررسی کردن، وارسی کردن، رسیدگی کردن به کاری، پرسیدن، برای مثال آز بگذار که با آز به حکمت نرسی / ور بیان بایدت از حال سنائی بررس (سنائی۲ - ۱۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
گزیدن، انتخاب کردن، پسندیدن و جدا کردن کسی یا چیزی از میان چند تن یا چند چیز، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَ سَ)
برغلانیدن. برآغالیدن. برانگیختن. تحریک و اغوا کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برچسفیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسفیدن شود، متمایل شدن. منحرف گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). برچسفیدن به کسی. اعلواط. (منتهی الارب) ، منجمد شدن. فسرده گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ دَ)
چسبیدن. التصاق. التساق. التصاص. التیاط. التزاق. تغنث. (منتهی الارب) :
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
برچنین چیزی تو برچسبیده ای.
مولوی.
ملازه، برچسبیدن با هم. لیط، برچسبیدن به دل. (منتهی الارب). و رجوع به چسبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ رَ)
برچسفیدن. رجوع به چفسیدن و چسفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
مخفف برآغالیدن. کسی را بر جنگ تیز کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تحریض کردن و برانگیختن باشد و بعربی اغراء گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن:
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت:
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه).
- دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی:
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
، ساختن. آفریدن:
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
، فراز کردن. مقابل گشودن:
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی:
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال.
جمال الدین سلمان (آنندراج).
با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست.
سلمان.
، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز.
- رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود:
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه:
چو شیرینیش از بخت مساعد
شده ساقی و برمالیده ساعد.
آصف خان جعفر (از آنندراج).
چون آمدی به دیر گناه کبیره کن
برمال دست و ساعد و انگور شیره کن.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- ساق برمالیده، ساق بالازده:
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد
که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید.
میرزا صائب (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ نَ)
برچسپیدن. برچفسیدن. چسپیدن. ملصق شدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ بَ)
پهن کردن. گستردن. رجوع به گستردن شود، وکیل کردن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). توکیل. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ ءَ)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی).
بررس از علم قران و علم تأویلش بدان
گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو.
آن است امامت که خدا داد علی را
برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.
ناصرخسرو.
بررس بکارها بشکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک از آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
چونکه خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
آز بگذار که با آز بحکمت نرسی
گر بیان بایدت از حال سنایی بررس.
سنایی (از انجمن آرا).
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس
ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست.
سوزنی.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.
سوزنی.
از حال دل سوخته خرمن بررس
حال دل زار خواهی از من بررس
گر درد دل منت ز من باور نیست
ای دوست روا بود ز دشمن بررس.
کمال اسماعیل.
گر هیچ بسیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست.
شمس قندهاری.
، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) :
هر کش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ.
سنایی.
قوی دلی که به بحرین بر او نرسد
بخار بخل که جود است در میان برزخ.
سوزنی.
، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) :
بر سردو رهی امروز بکن جهدی
تات بی توشه نباید شد از این برزخ.
ناصرخسرو.
- عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان.
، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین).
، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
قبول نمودن. اختیار نمودن. انتخاب کردن. (آنندراج). برگزیدن برای خود. مستخلص کردن خود را. استخلاص کردن برای خویش. غث و سمین کردن. نخبه کردن. (یادداشت دهخدا). أثر. اجتباء. (المصادر زوزنی). اجتیال. اختصاص. اختلام. (از منتهی الارب). اختیار. (المصادر زوزنی). ادّخار. اذّخار. (از منتهی الارب). استثناء. استحباب. (دهار). استخلاص. استراء. استصفاء. استنخاب. (منتهی الارب). اصطفاء. اصطناع. (المصادر زوزنی). اًصفاء. (تاج المصادر بیهقی). اعتماء. اعتیام. اقتراح. اقتراع. اقتفاء. اقتیاب. اقتیال. اًقصاء. (از منتهی الارب). اًقفاء. (المصادر زوزنی). انتجاء. انتجاب. (از منتهی الارب). انتخاب. انتخال. انتصاء. (تاج المصادر بیهقی). انتضال. انتقاء. (المصادر زوزنی). انتقار. انتقاش. انتیاق. (تاج المصادر بیهقی). اًنقاء. (از منتهی الارب). ایثار. (المصادر زوزنی). تجسّم. تجوّد. تخلیم. تخیّر. (از منتهی الارب). تخییر. (دهار). تنخّل. (المصادر زوزنی). تنقّی. (تاج المصادر بیهقی). جوله. خیر. هذب. (از منتهی الارب) :
برگزیدم به خانه تنهائی
وز همه کس درم ببستم چست.
شهید.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی.
دقیقی.
هر آن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست.
فردوسی.
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین وختن لشکری برگزید.
فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.
فردوسی.
به دشت آمد و لشکرش را بدید
ده ودوهزار از یلان برگزید.
فردوسی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد راکه صلاه باد بر او و بر آلش سلام. (تاریخ بیهقی ص 308). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت. (تاریخ بیهقی ص 308).
ز هر یک شنوپس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این.
اسدی.
سبک پهلوان صف کین برکشید
جدا جای هر سرکشی برگزید.
اسدی.
از آن همه شصت و نه مرد برگزیدند که همه شیخ بودند. (قصص الانبیاء ص 110).
همان را که خود خوانده باشی برانی
همان را کنی خوار کش برگزینی.
ناصرخسرو.
زو برگرفت جامۀ پشمینی
زو برگزید کاسۀ سوفارش.
ناصرخسرو.
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری بگفت بوقماش و بوقتب ؟
ناصرخسرو.
در شهنشاهی ترا یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود.
معزی.
از انواع حیوان... آدمی را برگزید. (سندبادنامه ص 3).
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.
نظامی.
بدی دیلم کیائی برگزیدی
تبربفروختی زوبین خریدی.
نظامی.
اجتباء، برگزیدن چیزی را برای خود. ادّثار، برگزیدن مال بسیار را. (از منتهی الارب). استخلاص،برای خویش برگزیدن. اصطناع، کسی را از بهر خویش برگزیدن. (دهار). اًصفاء، برگزیدن و ویژه کردن دوستی. اطّباء، برگزیدن چیزی یا کسی را برای ذات خود. اقتواء، برگزیدن جهت خود چیزی را. اًقفاء، برگزیدن کسی را به کاری. اًلواء، برگزیدن چیزی را برای خود. امتخار، برگزیدن از هر چیزی نیکو آنرا. انتخال، برگزیدن بهترین چیز. تخیّل، برگزیدن کسی را و دریافتن خیر ازاو. تلمّؤ، برگزیدن برای خود چیزی را. تنخّل، برگزیدن بهترین چیز. خشب، برگزیدن و جدا کردن چیزی را از چیزی. مشظ، برگزیدن شهری را. (از منتهی الارب). نبات، نبات برگزیدن. نتف، بهین چیزی برگزیدن. (دهار). نخل، برگزیدن بهترین چیز. (از منتهی الارب). نقد، بهترین چیزی برگزیدن. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(مُوَ حَ)
مرکّب از: بر + مس + -یدن، دست گذاشتن و لمس کردن و امتحان کردن. (ناظم الاطباء)، و رجوع به مسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ نَ)
رجوع به خلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ دَ)
گسلیدن. از هم جدا کردن بزور.
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
گسلیدن. گسیختن:
بدوگفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل.
سعدی.
رجوع به گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ نَ دَ)
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن:
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
وا رسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
مراجعت کردن، واپس آمدن، باز آمدن، عدول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگستردن
تصویر برگستردن
پهن کردن، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
لوله کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچسفیدن
تصویر برچسفیدن
چسپیدن ملصق شدن، متمایل شدن منحرف گردیدن، منجمد شدن فسرده گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآغلیدن
تصویر برآغلیدن
تحریض کردن شخصی را برکاری برانگیختن، تضریب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
((~. دَ))
نوردیدن، طی کردن، بالا زدن آستین و پاچه شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
((~. گَ دَ))
مراجعت کردن، تغییر یافتن، واژگون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
((بَ. رِ دَ))
تحقیق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
((بَ گُ دَ))
انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی معین
انتخاب کردن، اختیار کردن، پسند کردن، پسندیدن، گزینش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد