جدول جو
جدول جو

معنی برگراییدن - جستجوی لغت در جدول جو

برگراییدن
(مُ فَ ثَ)
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رزن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن:
چو این بار آید سوی ما به جنگ
ورا برگرایم ببینمش سنگ.
فردوسی.
بفرمود کآن خواسته برگرای
نگه کن چه باید همان کن به رای.
فردوسی.
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد.
فردوسی.
، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی:
بسی پیل برگستواندار پیش
همی جوشد آن مرد بر جای خویش.
فردوسی.
چهل اسب برگستواندار بود
که بر هر یکی زخم بیکار بود.
اسدی.
زره پوش و برگستواندار کرد
دو ره صدهزار از یلان برشمرد.
اسدی.
سپه سی هزار از یلان داشت پیش
دوصد پیل برگستوارندار بیش.
اسدی.
به تیر اندر آن حمله افکند تفت
ز پیلان برگستواندار هفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
برگشتن، واپس آمدن، بازآمدن، مراجعت کردن، خلاف کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَلَ)
تراشیدن:
من از آن خرده چون گهرسنجی
برتراشیدم اینچنین گنجی.
نظامی.
چون آینه هرکجا که باشد
جنسی بدروغ برتراشد.
نظامی.
به چهره خاک را چندان خراشم
کزآن خاک آبرویی برتراشم.
نظامی.
رجوع به تراشیدن شود، پنجۀ شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، چنگال و پنجۀ مرغان شکاری. برثن از سباع بمنزلۀ انگشتان است از آدمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). چنگال هر جانور درنده. (غیاث اللغات) ، انگشت سبابه. (غیاث اللغات از کنز اللغات). ج، براثن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، براثین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ فَ دَ)
تغنّی. (زوزنی). سرودن. رجوع به سراییدن و سرودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
ساییدن:
بعون دولت او آرزوی خویش بیاب
بجاه خدمت او سر به آسمان برسای.
فرخی.
و رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَب ب)
نگرائیدن. میل نکردن. متمایل ناشدن
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ تَ)
به سفل میل کردن. (یادداشت مؤلف). به پایین گراییدن، ته نشین شدن. رسوب کردن: ماه بسبب گرانی و غلیظی سکون جوید و فرومیگراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
برآسودن. آرام و قرار گرفتن:
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفّر تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
اگر پیل تن را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
چو آراید او تاج و تخت مهان
برآساید از رنج و سختی جهان.
فردوسی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند.
نظامی.
چو گرگان پسندند برهم گزند
برآساید اندر میان گوسفند.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
گر آوازم دهی من مرده در گور
برآساید روان دردمندم.
سعدی.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
رجوع به آساییدن و آسودن و برآسودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
برگماردن. رجوع به برگماردن و برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ عَ)
راست ایستادن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ قَ)
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن.
- برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای
هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر.
کمال اسماعیل.
و رجوع به فرازیدن شود.
- کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن:
ستون سپاهی و سالار شاه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ نازْ زَ)
فراشیدن: اقشعرار، از بیم برفراشیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به فراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ دَ)
برگرداندن. رد کردن. (ناظم الاطباء). برگشت دادن. پس آوردن. (فرهنگ فارسی معین). اعاده کردن. اعاده دادن. رجعت دادن. ارجاع. عودت دادن. (یادداشت دهخدا). مراجعت دادن.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن:
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی.
فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)،
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)،
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش.
نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت.
نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی (بوستان)،
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای.
سعدی (بوستان)،
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن:
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
امیرخسرو.
، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن:
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران.
عنصری.
، آهنگ کردن:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
، حمله بردن. (برهان) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن.
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران.
فردوسی.
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی.
خاقانی.
، پیچیدن. جنبیدن:
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من.
اسدی (گرشاسب نامه)،
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
نظامی.
- برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن:
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)،
، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)،
- عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب:
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
فردوسی.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
فردوسی.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)،
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد:
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانت برگرایند.
خاقانی.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
نظامی
لغت نامه دهخدا
برگشت دادن رد کردن پس آوردن، واپس بردن باز پس بردن، پشت و رو کردن واژگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
مراجعت کردن، واپس آمدن، باز آمدن، عدول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
((~. گَ دَ))
مراجعت کردن، تغییر یافتن، واژگون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگردانیدن
تصویر برگردانیدن
((بَ گَ دَ))
برگشت دادن، پشت و رو کردن، ترجمه کردن، بازپس بردن، مجازاً استفراغ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
((گِ دَ))
روی آوردن، میل کردن، قصد کردن، آهنگ کردن، سنجیدن، آزمودن
فرهنگ فارسی معین