برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
قانون برنویی، اصل برنویی، قانونی است بدین مضمون که هر قدر سرعت حرکت یک جسم سیال (مایع، گاز) بیشتر شود فشار آن کمتر میگردد، مثل سرعت حرکت آب در یک لولۀ افقی، در قسمتهای تنگتر بیشتر است، و لهذا فشار آب در این قسمتها کمتر می باشد. بموجب این قانون، هر گاه هوا از مقابل سوراخ لوله ای که عموداً در مایعی فروبرده شده دمیده شود، مایع در لولۀ بالا میاید. عطرپاش و رنگپاش واسبابهای شبیه آنها مبنی بر این خاصیتند (مایعی که بالا می آید بصورت رشحات ظریف افشانده میشود). بالا رفتن هواپیما را نیز میتوان بوسیلۀ قانون برنویی توجیه کرد: بال هواپیما بطوری ساخته میشود که سرعت هوا برسطح فوقانی آن بیشتر از سرعت هوای زیرین است، پس فشار وارد از هوا بر سطح زیرین بال بیشتر از فشار واردبر سطح فوقانی آن می باشد، و در نتیجه هوا قوه ای بطرف بالا بر بال وارد می آورد. (دایره المعارف فارسی)
قانون برنویی، اصل برنویی، قانونی است بدین مضمون که هر قدر سرعت حرکت یک جسم سیال (مایع، گاز) بیشتر شود فشار آن کمتر میگردد، مثل سرعت حرکت آب در یک لولۀ افقی، در قسمتهای تنگتر بیشتر است، و لهذا فشار آب در این قسمتها کمتر می باشد. بموجب این قانون، هر گاه هوا از مقابل سوراخ لوله ای که عموداً در مایعی فروبرده شده دمیده شود، مایع در لولۀ بالا میاید. عطرپاش و رنگپاش واسبابهای شبیه آنها مبنی بر این خاصیتند (مایعی که بالا می آید بصورت رشحات ظریف افشانده میشود). بالا رفتن هواپیما را نیز میتوان بوسیلۀ قانون برنویی توجیه کرد: بال هواپیما بطوری ساخته میشود که سرعت هوا برسطح فوقانی آن بیشتر از سرعت هوای زیرین است، پس فشار وارد از هوا بر سطح زیرین بال بیشتر از فشار واردبر سطح فوقانی آن می باشد، و در نتیجه هوا قوه ای بطرف بالا بر بال وارد می آورد. (دایره المعارف فارسی)
مرکّب از: ب + راستی، حقاً. (یادداشت مؤلف)، الحق. (یادداشت مؤلف) ، مشتعل شده، آتش گرفته. (ناظم الاطباء) ، خشمگین شده، رایج. بارونق: رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من. فردوسی. شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار. فرخی. رجوع به برافروختن و افروخته شود
مُرَکَّب اَز: ب + راستی، حقاً. (یادداشت مؤلف)، الحق. (یادداشت مؤلف) ، مشتعل شده، آتش گرفته. (ناظم الاطباء) ، خشمگین شده، رایج. بارونق: رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من. فردوسی. شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار. فرخی. رجوع به برافروختن و افروخته شود
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
پشکولی. در مؤید الفضلاء و برخی از لغت نامه ها بصورت لغت مستقلی آمده در حالی که یای آن بنا بر شاهدی که نقل کرده اند یای وحدت است و لغت مستقلی نمیتواند باشد. رجوع به بشکول و پشکول شود
پشکولی. در مؤید الفضلاء و برخی از لغت نامه ها بصورت لغت مستقلی آمده در حالی که یای آن بنا بر شاهدی که نقل کرده اند یای وحدت است و لغت مستقلی نمیتواند باشد. رجوع به بشکول و پشکول شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
اودی، مکنی به ابومسکین. محدث است. و برخی نام او را محرز گفته اند. واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
اودی، مکنی به ابومسکین. محدث است. و برخی نام او را محرز گفته اند. واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
گیاهی است از تیره نعناعیان که برخی گونه هایش به صورت درختچه می باشند و برخی هم علفی است. چون بوی بسیار مطبوعی دارد از آن برای خوشبو کردن ماست و دوغ استفاده می کنند. کاکوتی مقوی معده است
گیاهی است از تیره نعناعیان که برخی گونه هایش به صورت درختچه می باشند و برخی هم علفی است. چون بوی بسیار مطبوعی دارد از آن برای خوشبو کردن ماست و دوغ استفاده می کنند. کاکوتی مقوی معده است