جدول جو
جدول جو

معنی برکستوان - جستجوی لغت در جدول جو

برکستوان(بَ کُسْتْ)
رجوع به برگستوان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگستان
تصویر برگستان
برگستوان، روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند
فرهنگ فارسی عمید
روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند، برای مثال همه زیر برگستوان اندرون / نبدشان جز از چشم از آهن برون (فردوسی - ۱/۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ غَسْتْ)
آش برغست. آشی که از برغست پزند (برهان) (ناظم الاطباء) ، چه ’با’ و ’وا’ بمعنی آش است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ستودن. رجوع به ستودن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگستوان، که پوششی بوده است که در روز جنگ می پوشیدند و بر اسب نیز می افکندند. (از آنندراج). پوشش اسب در جنگ. رجوع به برگستوان شود:
صف از پیشم چو سین هفت شاخه ست
سوار آب برگستان باخه ست.
امیرخسرو، مباشرت. وکالت، قوت. توانایی. (ناظم الاطباء). و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن:
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی.
، سر بر زدن. جوشیدن:
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمۀ خون ازو بردمید.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
، بروز و ظهور کردن. متولد شدن:
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
، برخاستن:
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه.
نظامی.
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی.
، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم.
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
، وزیدن. برخاستن باد:
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی.
نظامی.
، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی:
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ.
فردوسی.
- بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم:
چو بر پیل بر بچۀ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی.
- بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن:
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی.
، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامۀ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب.
فردوسی.
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه.
منوچهری.
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی.
نظامی.
- سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ کِ)
سرزمین ترکان. جایگاه قوم ترک. این نام اصولا به سرزمینی اطلاق میشده که مسکن اصلی قوم ترک در آنجا بوده و تقریباً ایالت سین کیانک یا ترکستان چین کنونی است ولی بر اثر مهاجرت مستمر این قوم بطرف شرق و غرب رفته رفته قسمت اعظم آسیای مرکزی نام ترکستان بخود گرفت چنانکه دامنه های جبال تیانشان و دره های علیای جیحون و سیحون یعنی حوضۀ دریاچه های بالخاش و قره گول و ایسی گول و دره وانهار ایلی و چوو قزلسو که در عهد باستان توران می گفتند بتدریج ترکستان نامیده شده و هم اکنون ترکستان غربی یا ترکستان روس نام دارد. رجوع به ترکستان شرقی و ترکستان غربی و تاریخ مغول اقبال و حماسه سرایی در ایران شود: و ملوک همه ترکستان اندر قدیم از تغزغز بودندی. (حدود العالم).
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست.
فرخی.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643).
اینست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان.
خاقانی.
بترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن.
خاقانی.
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام.
خاقانی.
و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129).
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است.
(گلستان).
- ترکستان روی، به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز:
غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو.
سعدی.
- ترکستان شاه، ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی. قصر شاه:
وزان چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش.
نظامی.
- ترکستان طبع، ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنۀ وسیع طبع:
چون تویی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرایی فرست.
خاقانی.
- ترکستان عارض، ایضاً ترکستان روی.
کنایه از روی زیبا و گیرا. چهرۀ خوش و دلنشین:
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد.
خاقانی.
- ترکستان فضل، ایضاً کنایه از وسعت دانش:
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
برکستوان. کژآغند که بر اسبان جنگی پوشند. (لغات دیوان نظام قاری ص 196 و 44). و رجوع به برگستوان شود.
- برکسون دار، برگستوان دار:
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
برکسون دار کجا استر رهوار کجاست ؟
نظام قاری.
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته اند این اخبار.
نظام قاری.
رجوع به برگستواندار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
جمع واژۀ بربست. قاعده ها و قانون ها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قواعد و قوانین ورسوم و روش ها. (ناظم الاطباء). رجوع به بربست شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کُ)
بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُسْتْ)
مأخوذ از کست در پهلوی به معنی پهلوو سو و کنار، و در فارسی نیز کشت یا کست بهمین معنی است. کستی یا کشتی در پازند و فارسی به معنی کمر و مطلق رشته و بندی که به میان بندند. ’ان’ در آخر کلمه پسوند اتصاف است. و در گرشاسب نامه بجای برگستوان، کستوان آمده است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). پوششی باشد که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند. (برهان). آنچه لحاف مانند بر اسب اندازند تا زینت وحفاظت شود. به هندی پاکهر گویند. (از غیاث). پوششی بود که در روز جنگ می پوشیده اند و بر اسب نیز برای حفظ می افکنده اند، و آن جامه ای بوده که بجای پنبه در آن پیله و ابریشم فرومایه که کج و کژ گویند می گذاشته اند و می دوخته اند و آنرا کجم و کجین نیز می خوانده اند وکژ و غژ هر دو به معنی ابریشم است و بر این معنی آنرا غژاغند و کژاغند خوانند. (آنندراج). غالباً پوشش اسب و پیل در جنگ برگستوان و پوشش مرد جنگی زره و جوشن و کژاگند بوده است اما بر پوشش مرد جنگی نیز اطلاق کرده اند. تجفاف. (دهار) (منتهی الارب) :
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود ازدر پهلوان.
فردوسی.
به برگستوان اندرون اسب گیو
چنان چون بود رسم سالار نیو.
فردوسی.
نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان.
فردوسی.
همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان بجز چشم زآهن برون.
فردوسی.
در مصاف دشمنان گر با کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در برگستوان.
فرخی.
یا کواکب های سیم از بهر آتش روز جنگ
برزده بر غیبه های آبگون برگستوان.
فرخی.
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایعتر از درع و برگستوان ؟
عنصری.
تن زردگون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیرپی.
اسدی.
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام.
اسدی.
هزار دگر خیمۀ گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون.
اسدی.
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن.
اسدی.
نخست جنیبتان بسیار با سلاحی تمام و برگستوان... خیل خیل می گشتند. (تاریخ بیهقی). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نرها با برگستوانهای دیبا و آیینهای زرین و سیمین. (تاریخ بیهقی ص 424).
کمال زور آن بازو که پشت پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش.
عثمان مختاری.
تا بدان گاهی که از خون بر تن شبدیز او
شد به بیجاده مرصع غیبۀ برگستوان.
عبدالواسع جبلی.
مریخ را ز هیبت این سخت واقعه
از دست و دوش خنجر و برگستوان فتاد.
شرف شفروه (از آنندراج).
چهرۀ خورشید و آنگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید و آنگه حاجت برگستوان.
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ ونوا مجوی
چون باد شدبراق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن برگستوان.
خاقانی.
صد زره و صد برگستوان و صد جوشن و صد ترگ... پیشکش کرد. (تاریخ طبرستان). پیل... در زیر برگستوان مانند حصار پولادین پوییدن گرفت. (تاج المآثر).
ز برگستوانهای گوهرنگار
همان چرم زرافۀ آبدار.
نظامی.
جنیبت های زرین نعل بسته
ز خون برگستوانها لعل بسته.
نظامی.
بهر جنگ نفس درویش ریاضت دیده را
خرقه و تاج و نمد برگستوان و مغفر است.
عطار.
از تیغمهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه ز برگستوان برف.
کمال اسماعیل.
صحرا را دریائی دریافت در جوش و هوائی از بانگ اسبان با برگستوان و زئیر شیران در خفتان در غلبه و خروش. (جهانگشای جوینی).
جوشن بیار و نیزه و برگستوان رزم
تا روی آفتاب معصفر کنم بگرد.
سعدی.
تو خود بجوشن برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مورا.
سعدی.
نه باخه کش چنان برگستوانی
سر اندر سینه دزدد هر زمانی.
امیرخسرو.
دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بکتر و کجین دوختند. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 151). تجفیف، برگستوان پوشانیدن اسب را. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار).
- برگستوان بر اسب افکندن، کنایه از آراستن و مجهز کردن اسب به برگستوان. (از آنندراج) :
بیاراست و برگستوان برفکند
به فتراک بست آن کیانی کمند.
دقیقی.
برو برفکندند برگستوان
برو برنشست آن گو پهلوان.
دقیقی.
برافکند برگستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی.
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان.
فردوسی.
نوروز برقعاز رخ زیبا برافکند
برگستوان به دلدل شهبا برافکند.
خاقانی.
شدند آهنین جامه پیر و جوان
فکندند بر اسب برگستوان.
هاتفی.
، وکیل و مباشر. (ناظم الاطباء). کارران. موکّل.
- برگماشته شدن، منصوب شدن. تسطیر. تسلّط. تسیطر. سیطره. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ تُ)
اسطبل. (المصادر زوزنی). اسطبل و کلمه فارسی است. ج، کستوانات. (از اقرب الموارد) ، در افسانه های عامیانۀ دورۀ صفویه معنی ’زشتی’ می دهد ولی نمی دانم چگونه زشتی باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستگان
تصویر بربستگان
قاعده وقانون ها، روشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغستوا
تصویر برغستوا
آشی که در آن برغست ریزند برغستوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرستوان
تصویر کرستوان
((کَ رَ))
قپان، ترازوی بزرگ، کرستون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگستوان
تصویر برگستوان
((بَ گُ))
زره، پوششی که در قدیم به هنگام جنگ بر روی اسب می افکندند یا خودشان می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان نشتارود تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی