برگردانیدن، برای مثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
برگردانیدن، برای مِثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود