جدول جو
جدول جو

معنی برپیچیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برپیچیدن
درهم پیچیدن، به هم درافتادن
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
برپیچیدن
(مَ لَ)
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن:
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
سعدی.
رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
لغت نامه دهخدا
برپیچیدن
برهم شدن
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسیچیدن
تصویر بسیچیدن
بسیجیدن، برای مثال کنون رزم گردان بسیچد همی / سر از رای و تدبیر پیچد همی (دقیقی - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
سودن، دست مالیدن، دست کشیدن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درپیچیدن
تصویر درپیچیدن
پیچیدن، تا کردن، لوله کردن، لفافه کردن، با کسی درافتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر پیچیدن
تصویر سر پیچیدن
سر تافتن، سر برتافتن، سر برتابیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ غَ)
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز:
نبد کهتر از مهتران برفرود
بهم در نشستند چون تار و پود.
فردوسی.
نباید که باشد کسی برفرود
توانگر بود تار و درویش پود.
فردوسی.
، اختلاف. تمایز:
بحکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم.
ناصرخسرو.
جهان جای خلاف و برفرود است
جز این مر مردمان را نیست کاری.
ناصرخسرو.
و رجوع به فرود شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
پیچیده. ملتف. ملتفه. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچیده شدن، اندراج. تأشب. و رجوع به درپیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدی) :
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
و گر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ببستند گردان ایران کمر
جز از طوس نوذر که پیچید سر.
فردوسی.
سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدی).
کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش.
حافظ.
، اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی:
سوی شاه توران فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به نزدیک شاه
مگر سر بپیچد ز کین سپاه.
فردوسی.
چو شد شاه باداد (خسرو پرویز) بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
چو در داد شاه آورد کاستی
بپیچد سرهر کس از راستی.
اسدی.
نپیچیده سر از سودای شیرین
بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی.
جوانان فرخندۀ بختور
ز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
مخنث به از مرد شمشیرزن
که روز وغا سر بپیچد چو زن.
سعدی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار.
سعدی.
، پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
برگردانیدن. منعطف ساختن:
عنان را یکی بازپیچی به راست
چنان کز خردمندی تو سزاست.
فردوسی.
سرش بازپیچید و تن راست شد
وگر وی نبودی زمان خواست شد.
سعدی.
و رجوع به پیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ سَ)
پاشیدن:
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
برپاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
رجوع به پاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به پوشیدن شود، متکبر و معجب. مستکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیمودن. رجوع به پیمودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در تداول عامه. برچیدن. جمع کردن و برچیدن. (از ناظم الاطباء) ، زبون. (برهان). زبون و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرخچ. رجوع به برخج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ ءَ)
الحاح و سماجت کردن. (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
بسیجیدن. سیجیدن. آماده کردن. مهیا ساختن. (یادداشت مؤلف) :
شغل همه برسیجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگذاری.
منوچهری، قسمی خوردنی
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ گَ دی دَ)
پریشان کردن. پراکنده ساختن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پریشیدن. و رجوع به پریشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن:
چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای.
مولوی.
امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حَ)
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن:
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
- بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن:
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پیچیده: التفاف، پرپیچیده شدن. (ترجمان القرآن).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
دست مالیدن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیدن ساز جنگ، ساز سفر کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن، انجام دادن، قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پیچیدن
تصویر در پیچیدن
تا کردن، لوله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو پیچیدن
تصویر بو پیچیدن
منتشر شدن بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیچانیدن
تصویر برپیچانیدن
در پیچیدن تکویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیچاندن
تصویر برپیچاندن
در پیچیدن تکویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوپیچیدن
تصویر چوپیچیدن
هو افتادن، بر سر زبانها مطلبی شایع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نافرمانی کردن عصیان ورزیدن: در ارتش اگر کسی از اوامر مافوق خود سرپیچی کند سخت تنبیه میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
((بَ. مَ دَ))
لمس کردن، سودن عضوی بر عضو دیگر، برماسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپیچیدن
تصویر سرپیچیدن
((~. دَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپیچید
تصویر سرپیچید
اباکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
شایع شدن، پخش شدن (خبر)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امتناع ورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردان شدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکین ن کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد