پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن: مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. سعدی. رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم در نشستند چون تار و پود. فردوسی. نباید که باشد کسی برفرود توانگر بود تار و درویش پود. فردوسی. ، اختلاف. تمایز: بحکمت است و خرد برفرود مردان را وگرنه ما همه از روی شخص همواریم. ناصرخسرو. جهان جای خلاف و برفرود است جز این مر مردمان را نیست کاری. ناصرخسرو. و رجوع به فرود شود
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم در نشستند چون تار و پود. فردوسی. نباید که باشد کسی برفرود توانگر بود تار و درویش پود. فردوسی. ، اختلاف. تمایز: بحکمت است و خرد برفرود مردان را وگرنه ما همه از روی شخص همواریم. ناصرخسرو. جهان جای خلاف و برفرود است جز این مر مردمان را نیست کاری. ناصرخسرو. و رجوع به فرود شود
کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدی) : همان کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی سر از شرم روز شمار. فردوسی. و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی. فردوسی. ببستند گردان ایران کمر جز از طوس نوذر که پیچید سر. فردوسی. سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدی). کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش. حافظ. ، اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی: سوی شاه توران فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر. فردوسی. تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه. فردوسی. چو شد شاه باداد (خسرو پرویز) بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی. اسدی. نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی. جوانان فرخندۀ بختور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن. سعدی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار. سعدی. ، پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو
کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدی) : همان کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی سر از شرم روز شمار. فردوسی. و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی. فردوسی. ببستند گردان ایران کمر جز از طوس نوذر که پیچید سر. فردوسی. سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدی). کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش. حافظ. ، اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی: سوی شاه توران فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر. فردوسی. تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه. فردوسی. چو شد شاه باداد (خسرو پرویز) بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر. فردوسی. چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی. اسدی. نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین. نظامی. جوانان فرخندۀ بختور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن. سعدی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار. سعدی. ، پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو
برگردانیدن. منعطف ساختن: عنان را یکی بازپیچی به راست چنان کز خردمندی تو سزاست. فردوسی. سرش بازپیچید و تن راست شد وگر وی نبودی زمان خواست شد. سعدی. و رجوع به پیچیدن شود
برگردانیدن. منعطف ساختن: عنان را یکی بازپیچی به راست چنان کز خردمندی تو سزاست. فردوسی. سرش بازپیچید و تن راست شد وگر وی نبودی زمان خواست شد. سعدی. و رجوع به پیچیدن شود
در تداول عامه. برچیدن. جمع کردن و برچیدن. (از ناظم الاطباء) ، زبون. (برهان). زبون و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرخچ. رجوع به برخج شود
در تداول عامه. برچیدن. جمع کردن و برچیدن. (از ناظم الاطباء) ، زبون. (برهان). زبون و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرخچ. رجوع به برخج شود
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نَول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تَعَنقُش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.