دهی بوده است از ناحیۀ النجان اصفهان، در ترجمه محاسن اصفهان است که بهرام گور از دیه روسان بود از ناحیت النجان و در قلعه ای که محاذی روسان و آزادوار بود، (از ترجمه محاسن اصفهان ص 67)
دهی بوده است از ناحیۀ النجان اصفهان، در ترجمه محاسن اصفهان است که بهرام گور از دیه روسان بود از ناحیت النجان و در قلعه ای که محاذی روسان و آزادوار بود، (از ترجمه محاسن اصفهان ص 67)
مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. (یادداشت مؤلف) : جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ برسان زغن. رودکی. غریوی برآوردبرسان شیر بسی دشمن آورد چون گور زیر. دقیقی. رخش گشت از اندوه برسان قیر چنان شد کجا خسته گردد به تیر. فردوسی. دلیری که بدنام او اشکبوس همی برخروشید برسان کوس. فردوسی. هیونی فرستاد برسان باد برآمد برفور فوران نژاد. فردوسی. اندر سفری دایم برسان قمر لیکن هم دست سفر داری هم روی قمر داری. فرخی. گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای. منوچهری. چنین آفاق پر ز آیات حکمت نبشته سر بسر برسان دفتر. ناصرخسرو. نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر. (یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغۀ رادویانی)
مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. (یادداشت مؤلف) : جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ برسان زغن. رودکی. غریوی برآوردبرسان شیر بسی دشمن آورد چون گور زیر. دقیقی. رخش گشت از اندوه برسان قیر چنان شد کجا خسته گردد به تیر. فردوسی. دلیری که بدنام او اشکبوس همی برخروشید برسان کوس. فردوسی. هیونی فرستاد برسان باد برآمد برفور فوران نژاد. فردوسی. اندر سفری دایم برسان قمر لیکن هم دست سفر داری هم روی قمر داری. فرخی. گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای. منوچهری. چنین آفاق پر ز آیات حکمت نبشته سر بسر برسان دفتر. ناصرخسرو. نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر. (یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغۀ رادویانی)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسبان شهرستان خرم آباد، واقع در4 هزارگزی شمال باختری ماسور و 2 هزارگزی شمال شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه خرم آباد و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، تریاک، برنج، صیفی، حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ بهاروند هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسبان شهرستان خرم آباد، واقع در4 هزارگزی شمال باختری ماسور و 2 هزارگزی شمال شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه خرم آباد و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، تریاک، برنج، صیفی، حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ بهاروند هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 39هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو چشمه پر به شورچه. آب این دهکده از قنات. محصول آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داری گذران می کنند. راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 39هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو چشمه پر به شورچه. آب این دهکده از قنات. محصول آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داری گذران می کنند. راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد