جدول جو
جدول جو

معنی بروات - جستجوی لغت در جدول جو

بروات
(بَ رَ)
جمع واژۀ برات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47).
- بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بروات
از برات چک ها تنخواه ها سفته ها جمع برات
تصویری از بروات
تصویر بروات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروان
تصویر بروان
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهروان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروار
تصویر بروار
(پسرانه)
آن قسمت از دامنه کوه که زیباترین قسمت آن می باشد، نام منطقه ای در کردستان نزدیک عمادیه (نگارشکردی: بهروار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بورات
تصویر بورات
هر یک از نمک های اسید بوریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برودت
تصویر برودت
سرد شدن، سردی، خنکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکات
تصویر برکات
برکت ها، فراوانی ها، افزونی ها، بسیاری ها، خجسته بودن، مبارکیها، نعمت ها، جمع واژۀ برکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروار
تصویر بروار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
(صَ رَ)
گویا جمع واژۀ صروه است که به واحد برگشته است و آن قریه ها است از سواد حلۀ مزیدیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
معرب از فارسی است به معنی اطار و چارچوب عکس و قاب. (از نشوءاللغه ص 94). ’دزی’ آنرا برواز ضبط کرده و فارسی آنرا پرواز دانسته و جمع آنرا براویز آورده است، برواس را نیز بهمین معنی دانسته است. رجوع به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج 1 شود، رسول کردن کسی را، تگرگ زده شدن. (از منتهی الارب) ، بمردن. (المصادر زوزنی) ، خواب. (دهار). خفتن. (آنندراج) ، سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، کند شدن شمشیر و کارگر نبودن آن. (از ذیل اقرب الموارد) ، سرمه در چشم کردن. (دهار). براد. و رجوع به براد شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
جای قرار و آرام. (برهان) (آنندراج). جای آرام که از چوب برای کبوتر راست کنند. (از شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
خانه تابستانی. (برهان). خانه تابستانی که بغایت سرد باشد. (غیاث). خانه تابستانی که در آنجا گوسپند و غیره فربه کنند و آنرا برواری نیز گویند. (از آنندراج). برواری. پروار. فروار. و رجوع به پروار و فروار شود.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
آبی که از باران به سقف خانه فروچکد. (لغت فرس اسدی). دهخدا جملۀ فوق لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: آب باران که از سقف خانه فروچکد، ثوب برود، جامۀ پرزه دار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)، سرد و خنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، هرچه خنک گرداند چیزی را. (منتهی الارب)،
{{اسم}} داروی چشم که از چیزهای سرد سازند. (منتهی الارب). سرمه ایست که بدان چشم را خنک کنند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). سرمه. (دهار). قسمی سرمه بوده که چشم را خنک میداشته است. هر دوایی مبرد، و بیشتر در داروهای چشم مستعمل است چون داروها چشم را خنک کند. داروها که برای خنک کردن چشم دردگین در چشم کنند. داروها که به چشم دردگن سردی و استراحت بخشد. ج، برودات. (یادداشت دهخدا) : برود رمان... اندر کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وبرود هم اندر آخر فصل ربیع بهتر آید اًن شأاﷲ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروهای قوت دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که حرارت قوی نباشد (اندر سلاق، نوعی بیماری چشم) اندر آخر علت، شیاف احمر لین و برود غوره و شیاف... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم شریعت به برود رسالت او روشن گشت. (تاریخ بیهق). بصایرایشان را برود هدایت و کحل توفیق روشن می گرداند. (تاریخ بیهق)، برودالظل، شخص خوش معاشرت، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
برشکال. فصل باران هندوستان مأخوذ از سانسکریت. (ناظم الاطباء). بساره. باران تابستانی ممتد در هندوستان و سند (یادداشت مؤلف). بمعنی موسم بارش و برسات را فارسیان بتحریک استعمال نمایند. (آنندراج) :
در دهر کرم گر نبود نیست عجب کان
نی معدنی و نه حیوانی نه نبات است
در لفظ کرم هر ورقی بینی مرقوم
اندر همه هند بغایت برسات است.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گیاه سریش. (الفاظالادویه). سریش کفشگران. (ناظم الاطباء). به لغت اهل مغرب اسم خنثی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ابجه. اسفودالس. تیقلیش. چربش. خنثی.
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یا)
جمع واژۀ بریّه. (منتهی الارب). رجوع به بریه شود، تابه ای که از گل سازند و بر زبر آن نان پزند. (از آنندراج). بریزن. برزن
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
بروده. سردی. (غیاث). خنکی. مقابل حرارت. مقابل گرمی:
گفتم که از برودت ایام جای ساخت
گفتا که از حرارت جنبش گزید فر.
ناصرخسرو.
جسم هوا رابوسیلت برودت... فرستاد. (سندبادنامه ص 2) ، به بالای کوه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برود. ادویه ای که چشم را خنک کند. (یادداشت دهخدا). و رجوع به برود شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
رأیها و اندیشه ها و تدبیرها، یقال: هو ذوبدوات. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بداه و در حدیث آمده: السلطان ذوبدوات. اصل آن درمدح است لیکن در ذم بکار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
جایی است در فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِبْ)
عشرات الوف در مراتب شانزده گانه عدد فیثاغوریان. (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
برواز. (از ذیل قوامیس عرب، دزی). رجوع به برواز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
جمع واژۀ برکه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). افزایش و زیادت و نیکبختی ها. (از آنندراج). برکت ها و افزایش ها. (ناظم الاطباء) : چون کارها بدین نیکوئی رفت برکات این اعقاب را خواهد بود. (تاریخ بیهقی). طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. (تاریخ بیهقی). رسولان فرستادند و گفتند که این صلح از برکات و شفقت او بود و با وی عهد کردند. (تاریخ بیهقی). برکات و مثوبات آن شاهنشاه غازی محمود و دیگر ملوک این خاندان را مدخر میشود. (کلیله و دمنه).
پس ز طاعت بده زکاتش از آنک
بزکاتست مال را برکات.
خاقانی.
دیگران هم ببرکات شما مستفید گردند. (گلستان سعدی). و رجوع به برکت شود.
- برکات الارض، گیاه زمین. (منتهی الارب) (آنندراج).
- برکات السماء، باران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
شهریست (به حدود خراسان) بانعمت و جای بازرگانان و در هندوستان است. (حدود العالم). و رجوع به پروان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برکه. گوسپندان دوشیدنی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به برکه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برکات
تصویر برکات
جمع برکه برکت، فزونی ها جمع برکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسات
تصویر برسات
هندی بارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروار
تصویر بروار
پروار پرواره
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده فرواز فرآویز (قاب عکس واژه های فارس الاصل در لهجه عربی حجاز ایراننامه سال 3 شماره 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برواق
تصویر برواق
سریش از گیاهان سریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودت
تصویر برودت
سردی، خنکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودت
تصویر برودت
((بُ دَ))
سرد شدن، خنک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برودت
تصویر برودت
سرما
فرهنگ واژه فارسی سره
به موقع
دیکشنری اردو به فارسی