جدول جو
جدول جو

معنی برهمند - جستجوی لغت در جدول جو

برهمند
(پسرانه)
برهمن
تصویری از برهمند
تصویر برهمند
فرهنگ نامهای ایرانی
برهمند
برهمن، عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
تصویری از برهمند
تصویر برهمند
فرهنگ فارسی عمید
برهمند
(بَ رَ مَ)
به معنی برهمن است که پیر و مرشد و حکیم و دانشمند و اصیل و نجیب هنود باشد. (برهان). مزیدعلیه برهمن. (آنندراج). دانشمند هندوان. (اوبهی). رجوع به برهمن شود
لغت نامه دهخدا
برهمند
پیشوای روحانی آیین برهمایی و آنان یکی از سه طبقه مردم را در آیین برهمایی تشکیل میدهند. توضیح معرب این کلمه نیز (برهمن) و جمع آن (براهمه) است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهمن
تصویر برهمن
(پسرانه)
برهمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برومند
تصویر برومند
(پسرانه)
بارور، میوه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزمند
تصویر برزمند
(پسرانه)
باشکوه، نام یکی از فرمانداران ایرانی که براسکندر شورید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برومند
تصویر برومند
بالغ، رشید مثلاً جوان برومند، بارور، باثمر، میوه دار،
میوده دهنده مثلاً درخت برومند،
خرم، شاداب مثلاً زمین برومند،
کامیاب، برخوردار مثلاً شاه برومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهمنی
تصویر برهمنی
برهمایی، مبتنی بر پرستش برهما مثلاً مذهب برهمایی، پرستش کنندۀ برهما مثلاً بسیاری از هندی ها برهمایی هستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره مند، دارای بهره و نصیب، سودبرده، آنکه از چیزی یا کاری سود و بهره برده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهمند
تصویر فرهمند
باشکوه، با شان و شوکت، کنایه از دانا، هوشمند، برای مثال فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو - مجمع الفرس - فرهمند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومند
تصویر برومند
آبرودار، با آبرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
مرکّب از: بر + اومند، صورت قدیم ’مند’، پسوند اتصاف، برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان)، مثمر. صاحب بر: ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه طبری بلعمی)،
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت.
فردوسی.
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی.
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه، گاه فرزند باش.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایۀ او توان برد رخت.
نظامی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟
سعدی.
برومند دارش درخت امید.
سعدی.
- نابرومند، بی بر. بی میوه:
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی.
، در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، یکی از سه طبقۀ مردم در آیین برهمایی. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). بت پرست و زناربند، و حکما و دانشمندان و پیر و مرشد بت پرستان و هندوان و آتش پرستان. و اصیل و نجیب هنود را نیز برهمن گویند. (از برهان). عالم کافران. (دهار). قومی است از علمای هنود. (غیاث). بت پرست و زناربند، و اصل آنست که بیشتر بر علمای هنود اطلاق کنندچه برهمنه بعقیدۀ ایشان فرشته ای بسیار بزرگ است و او را تمجید و نیایش کنند، و انجب هنود را برهمن گویند. و بعضی گفته اند چون نام زردشت براهام بوده و بیاس حکیم از هندوستان به امتحان وی به ایران آمده و بعد از ملاقات و مقالات ره سپر کیش و آیین او گردیده به هندوستان بازگشت، طریقت او را به هندیان بیاموخت، آن طایفه را برهمن لقب شد و براهمه به قانون عرب جمع آن گشت. (از آنندراج). پیشوای روحانی آیین برهمایی، و آنان یکی از سه طبقۀ مردم را در آیین برهمایی تشکیل میدهند. (فرهنگ فارسی معین). براهمه طبقۀ اعلی در آیین هندو و در نظام طبقاتی هند می باشند و وظیفۀ اصلی برهمن مطالعه و تعلیم وداها و اجرای مراسم دینی است. منشاء برآمدن براهمه روشن نیست و از قدیمترین زمانی که از آن خبر داریم برهمنها در هند قدرت داشته اند. برهمن حق پرداختن به کارهایی که هدف آنها بدست آوردن مال است ندارد، و مالک چیزی نتواند بود. زندگی برهمن به چهار مرحله تقسیم میشود و در مرحلۀ چهارم بطور کلی از این دنیا و علایق آن منقطع میشود و هم ّ خود را وقف کارهای نیک و تفکر در امور الهی می کند. (دایره المعارف فارسی). و رجوع به دایره المعارف اسلام ذیل براهمه شود: دانشمندان ایشان [مردم سلابور هند] برهمن اند. (حدود العالم). جای زاهدان است [قندهار] و برهمنانند. (حدود العالم). همانان [از هندوستان] جای زاهدان هند است و برهمنانند. (حدود العالم).
ور ایدون که از تو بدشمن رسد
همه بت بدست برهمن رسد.
فردوسی.
برهمن فراوان بود نزد رای
که این بازی آرد بدانش بجای.
فردوسی.
چو آمد ز ایران بنزدیک رای
برهمن به شادی ورا رهنمای.
فردوسی.
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد از آن روی لشکر براه.
فردوسی.
سکندر چو روی برهمن بدید
وز آنگونه آواز ایشان شنید.
فردوسی.
برهمنان را چندانکه دید سرببرید
بریده به سر آن کز بدی نتابد سر.
فرخی.
سخاوت پرستندۀ دست اوست
بت است او همانا و آن برهمن.
فرخی.
تا می پرستی پیشۀ موبداست
تا بت پرستی پیشۀ برهمن.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
برهمنان را با دیگر مردم جنگی نکشتند. (تاریخ بیهقی ص 544).
بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن.
ناصرخسرو.
چون مرده مر ترا نگوارد بگو که چون
مرده به هند برهمنان را غذا شده ست ؟
ناصرخسرو.
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بنده چون چندال دون از بهر دین شد برهمن.
ناصرخسرو.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
چه عجب کآمده ست ذوالقرنین
به سلام برهمنی در غار.
خاقانی.
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی ؟
خاقانی.
چندی نفس به صفۀ اهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم.
خاقانی.
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن.
سعدی.
بنرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من.
سعدی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی...
سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.
سعدی.
چون برهمن بدید رخ خوبت ای صنم
زنار را گسست و لگد زد بروی لات.
امیرخسرو.
ز ترک برهمن زنهارگویان
ز کفر رفته استغفارگویان.
نوعی خبوشانی.
- برهمن دین، آنکه بر دین برهمن بود:
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبیدآیین، نه حسّان مخبرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
برهمند بودن:
برهمندی را بدل در جای کن
گر همی زایزد بترسی چون شمند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ مَ / فَ هََ مَ)
خردمند. (برهان) (صحاح الفرس) :
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرهمند آمدش.
فردوسی.
سکندر شنید آن پسند آمدش
سخنگوی را فرهمند آمدش.
فردوسی.
بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی) ، قریب و نزدیک باشد. (برهان) ، نورانی و باشکوه. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود، خواهر وی امیلی (1818 -1848 میلادی) مرتفعات بادگیر را نوشته است، خواهر آن دو، آن (1820- 1849 میلادی) نیز رمانهایی برشتۀ تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
منسوب به برهمن. (فرهنگ فارسی معین).
- آیین برهمنی. رجوع به برهمایی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم وپیشوای روحانی برهمائیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهمند
تصویر فرهمند
خردمند، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره برنده متمتع مستفید، دارای سهم و حصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمنی
تصویر برهمنی
منسوب به برهمن یا آیین برهمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومند
تصویر برومند
باردار وبارور، صاحب نفع، مثمر، صاحب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجمند
تصویر ارجمند
با ارج، باارزش، گرانبها، صاحب قدر و قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهمند
تصویر فرهمند
((فَ هَ مَ))
نزدیک، قریب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برومند
تصویر برومند
((بَ یا بُ مَ))
باردار، میوه دار، خرم، شاداب، کامیاب، برخوردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
((بَ رَ مَ))
عضو بالاترین طبقه در دین هندو، روحانی دین هندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهره مند
تصویر بهره مند
مستفیض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآیند
تصویر برآیند
نتیجه، سرانجام، محصول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارجمند
تصویر ارجمند
مورد احترام، محترم
فرهنگ واژه فارسی سره
بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند، پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشوای دینی برهمایی، برهمند، برهمایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد