شهرکی است خرد بر راه پارس از ناحیت کرمان (حدود العالم). در فارسنامۀ ناصری چنین آمده: میانۀ شمال و مشرق فرک از سرسیرات فارس است. هوای تابستانش مانند هوای زمستان ناحیه درز است با آنکه دوازده فرسنگ بیشتر شمالی ناحیه درز نیست و تمام این ناحیه کوهستان است و در زمستان برف نشین درازی آن از کشگو تا قریه دراگاه شش فرسنگ پهنای آن از نیم فرسنگ نگذرد آبهای جاری گوارا و چشمه های خنک دارد، محصولش گندم و جو و مویز و غنچه گل دیمی است و مؤلف لغت نامه آن را چنین آرد: از محالات بلوک محال هفتگانه ولایات خمسۀ فارس طول 36 و عرض سه کیلومتر حد شمالی نیریز، شرقی فارغان، جنوبی طارم و غربی فرک آب و هوای آن سرد و مرکز آن خشن آباد و عده قری 6 می باشد
شهرکی است خرد بر راه پارس از ناحیت کرمان (حدود العالم). در فارسنامۀ ناصری چنین آمده: میانۀ شمال و مشرق فرک از سرسیرات فارس است. هوای تابستانش مانند هوای زمستان ناحیه درز است با آنکه دوازده فرسنگ بیشتر شمالی ناحیه درز نیست و تمام این ناحیه کوهستان است و در زمستان برف نشین درازی آن از کشگو تا قریه دراگاه شش فرسنگ پهنای آن از نیم فرسنگ نگذرد آبهای جاری گوارا و چشمه های خنک دارد، محصولش گندم و جو و مویز و غنچه گل دیمی است و مؤلف لغت نامه آن را چنین آرد: از محالات بلوک محال هفتگانه ولایات خمسۀ فارس طول 36 و عرض سه کیلومتر حد شمالی نیریز، شرقی فارغان، جنوبی طارم و غربی فرک آب و هوای آن سرد و مرکز آن خشن آباد و عده قری 6 می باشد
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 891 تن. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، چغندر، پنبه و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 891 تن. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، چغندر، پنبه و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
همان بارناباد باشد. رجوع به بارناباد و معجم البلدان ج 2 شود، و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلهً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد: کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم بیک باره بر باد شد. فردوسی. چون خواجۀ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی). پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب بیکباره رست. نظامی. یکباره بترک ما بگفتی زنهار نگویی این نه نیکوست. سعدی (خواتیم). نه یکباره تن در زبونی نهد. سعدی (گلستان). ، و در ترکیب با کلمه دگر یا دیگر بمعنی دفعۀ دوم، بار دوم، کرت دوم آید: برآمد دگرباره بانگ سرود دگرگونه تر ساخت (باربد) آوای رود همی سبز در سبز خوانی کنون بدینگونه سازند مردان فسون. فردوسی. دگرباره زی خدمت شاه شد از او شاه را عمر کوتاه شد. فردوسی. دگرباره بر شهریار جهان (کاوس) همی جادوی ساخت (سودابه) اندر نهان بدان تا شود با سیاوخش بد بدانسان که از گوهر بد سزد. فردوسی
همان بارناباد باشد. رجوع به بارناباد و معجم البلدان ج 2 شود، و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلهً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد: کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم بیک باره بر باد شد. فردوسی. چون خواجۀ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی). پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب بیکباره رست. نظامی. یکباره بترک ما بگفتی زنهار نگویی این نه نیکوست. سعدی (خواتیم). نه یکباره تن در زبونی نهد. سعدی (گلستان). ، و در ترکیب با کلمه دگر یا دیگر بمعنی دفعۀ دوم، بار دوم، کرت دوم آید: برآمد دگرباره بانگ سرود دگرگونه تر ساخت (باربد) آوای رود همی سبز در سبز خوانی کنون بدینگونه سازند مردان فسون. فردوسی. دگرباره زی خدمت شاه شد از او شاه را عمر کوتاه شد. فردوسی. دگرباره بر شهریار جهان (کاوس) همی جادوی ساخت (سودابه) اندر نهان بدان تا شود با سیاوخش بد بدانسان که از گوهر بد سزد. فردوسی
کلمه فعل یعنی شدنی میشود، (ناظم الاطباء)، یعنی هرچه میشود بشود، (آنندراج)، هرچه باید بشود میشود، (ناظم الاطباء)، هرچه باداباد، علی اﷲ، فرخی گوید: چنان نمود ملک را که ره بدست چپ است برفت سوی چپ و گفت هرچه باداباد، حافظ فرماید: شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد، باد و ابر است این جهان افسوس باده پیش آر هرچه باداباد، رودکی، بگیرم پند تو بر یاد از این بار بکوشم هرچه باداباد از این بار، نظامی، هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم (مثل)، (از فرهنگ نظام)، این ترکیب غالباً با هرچه استعمال میشود
کلمه فعل یعنی شدنی میشود، (ناظم الاطباء)، یعنی هرچه میشود بشود، (آنندراج)، هرچه باید بشود میشود، (ناظم الاطباء)، هرچه باداباد، علی اﷲ، فرخی گوید: چنان نمود ملک را که ره بدست چپ است برفت سوی چپ و گفت هرچه باداباد، حافظ فرماید: شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد، باد و ابر است این جهان افسوس باده پیش آر هرچه باداباد، رودکی، بگیرم پند تو بر یاد از این بار بکوشم هرچه باداباد از این بار، نظامی، هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم (مثل)، (از فرهنگ نظام)، این ترکیب غالباً با هرچه استعمال میشود
جوان. (فرهنگ خطی). اما می نماید که تصحیف شدۀ برنا یا برناه باشد. رجوع به برنا شود، امروزه برنجک بر برنجی اطلاق میشود که آجیل فروشان آنرا پس از خیساندن، لحظه ای چند در روغن نیک سرخ کرده قرار میدهنددر نتیجه برنج پف می کند و ترد میشود و گاه آنرا با نمک و گاه با خاکه قند مخلوط میکنند
جوان. (فرهنگ خطی). اما می نماید که تصحیف شدۀ برنا یا برناه باشد. رجوع به برنا شود، امروزه برنجک بر برنجی اطلاق میشود که آجیل فروشان آنرا پس از خیساندن، لحظه ای چند در روغن نیک سرخ کرده قرار میدهنددر نتیجه برنج پف می کند و ترد میشود و گاه آنرا با نمک و گاه با خاکه قند مخلوط میکنند
این نام دوبار به همین صورت در تاریخ سیستان چ بهار آمده است:... جهت امارت سیستان ونیه و فراه و قلعۀ کاه و بست و تکناباد و تمامی رود... در سال ششصد و هشتاد و سه. (تاریخ سیستان چ ص 406). فرستادن لشکر منصور به ولایت گرمسیر و حوالی بست و تکناباد و جماعتی دزدان و رنود را برانداختن. (تاریخ سیستان ایضاً ص 408). و ظاهراً تصحیفی از تکین آباد است. رجوع به تکین آباد شود
این نام دوبار به همین صورت در تاریخ سیستان چ بهار آمده است:... جهت امارت سیستان ونیه و فراه و قلعۀ کاه و بست و تکناباد و تمامی رود... در سال ششصد و هشتاد و سه. (تاریخ سیستان چ ص 406). فرستادن لشکر منصور به ولایت گرمسیر و حوالی بست و تکناباد و جماعتی دزدان و رنود را برانداختن. (تاریخ سیستان ایضاً ص 408). و ظاهراً تصحیفی از تکین آباد است. رجوع به تکین آباد شود
نام یکی از سرداران بزرگ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی است که در نبرد ایران برای تسخیر مصر در زمان پادشاه مذکور فرماندهی کل سپاه را داشته است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1132 به بعد شود یکی از بزرگان ایران است که ظاهراً معاصر اردشیر اول هخامنشی معروف به اردشیر درازدست و پسرش به نام فرناس از نزدیکان این پادشاه بوده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 943 شود
نام یکی از سرداران بزرگ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی است که در نبرد ایران برای تسخیر مصر در زمان پادشاه مذکور فرماندهی کل سپاه را داشته است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1132 به بعد شود یکی از بزرگان ایران است که ظاهراً معاصر اردشیر اول هخامنشی معروف به اردشیر درازدست و پسرش به نام فرناس از نزدیکان این پادشاه بوده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 943 شود
مردم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). برنساء: ماأدری أی برناساء هو، ندانم چه کس است و کدام مردم است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اصل آن در نبطی ابن الانسان است، و لفظ اصلی آن در سریانی ’برناشا’ است که معرب شده است. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به برنساء شود
مردم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). برنساء: ماأدری أی برناساء هو، ندانم چه کس است و کدام مردم است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اصل آن در نبطی ابن الانسان است، و لفظ اصلی آن در سریانی ’برناشا’ است که معرب شده است. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به بَرَنساء شود
کلمه ای که شاطران پیشاپیش شاهان میگفتند، از راه دور شو. (برهان) (آنندراج). آوازی که شاطران پیشاپیش مرکب سلطان کردندی، دور شدن عامه را. (یادداشت مؤلف). کور شو. دور شو. اصطلاح شاطران دوران قاجاریه چون پیشاپیش شاه حرکت می کردند و مردم را بدور می داشتند. طنطنه. (یادداشت مؤلف). دبدبه. (یادداشت مؤلف) : بجز مقرعه و بردابردمرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی). جوان را دیدم که می آمد سوار، با او غلامان و بردابرد. (یادداشت مؤلف از حاشیۀ احیاءالعلوم خطی). خاطر من گهر پریشان کرد تا که برخاست بانگ بردابرد. سنایی. روز دار و گیر و بردابرد میدان نبرد هر غلام شه بمردی هم نبرد زال باد. سوزنی. زین مرتبت و جلال و زین بردابرد ایمن منشین ز دولت گرداگرد. بدری غزنوی. وارد حضرت عالی برسید جان در آمد زدرم بردابرد. انوری (از شرفنامۀ منیری). قاصدان بی حجاب بردابرد درشدند اولا و خدمت کرد. انوری. که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی تابد. خاقانی. گیتی و آسمان گیتی گرد بر در تو زنند بردابرد. نظامی. مگر یک روز بردابرد برخاست همه صحرا غبارو گرد برخاست. عطار. جملۀ صحرا غبار و گرد بود بانگ طبل و کوس و بردابرد بود. عطار. ابوالحسن خرقانی گفت همه روز نشسته ام و بردابرد میزنم گفتم این چگونه بود گفت هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از در میرانم. (تذکرهالاولیاء عطار). نصیب خانه خصم تو باد بردابرد رسیل موکب جاه تو باد بردابرد. کمال اصفهانی. - روز بردابرد کسی بودن، روز اقتدار او بودن. (یادداشت مؤلف) : در جهان امروز بردابرد تست دولت و اقبال تیغ آورد تست. ظهیر فاریابی
کلمه ای که شاطران پیشاپیش شاهان میگفتند، از راه دور شو. (برهان) (آنندراج). آوازی که شاطران پیشاپیش مرکب سلطان کردندی، دور شدن عامه را. (یادداشت مؤلف). کور شو. دور شو. اصطلاح شاطران دوران قاجاریه چون پیشاپیش شاه حرکت می کردند و مردم را بدور می داشتند. طنطنه. (یادداشت مؤلف). دبدبه. (یادداشت مؤلف) : بجز مقرعه و بردابردمرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی). جوان را دیدم که می آمد سوار، با او غلامان و بردابرد. (یادداشت مؤلف از حاشیۀ احیاءالعلوم خطی). خاطر من گهر پریشان کرد تا که برخاست بانگ بردابرد. سنایی. روز دار و گیر و بردابرد میدان نبرد هر غلام شه بمردی هم نبرد زال باد. سوزنی. زین مرتبت و جلال و زین بردابرد ایمن منشین ز دولت گرداگرد. بدری غزنوی. وارد حضرت عالی برسید جان در آمد زدرم بردابرد. انوری (از شرفنامۀ منیری). قاصدان بی حجاب ِ بردابرد درشدند اولا و خدمت کرد. انوری. که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی تابد. خاقانی. گیتی و آسمان گیتی گرد بر در تو زنند بردابرد. نظامی. مگر یک روز بردابرد برخاست همه صحرا غبارو گرد برخاست. عطار. جملۀ صحرا غبار و گرد بود بانگ طبل و کوس و بردابرد بود. عطار. ابوالحسن خرقانی گفت همه روز نشسته ام و بردابرد میزنم گفتم این چگونه بود گفت هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از در میرانم. (تذکرهالاولیاء عطار). نصیب خانه خصم تو باد بردابرد رسیل موکب جاه تو باد بردابرد. کمال اصفهانی. - روز بردابرد کسی بودن، روز اقتدار او بودن. (یادداشت مؤلف) : در جهان امروز بردابرد تست دولت و اقبال تیغ آورد تست. ظهیر فاریابی
دهی است از دهستان فراهان علیا بخش فرمهین شهرستان اراک، کوهستانی و سردسیری است و سکنۀ آن 837 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن، بن شن، پنبه، کنجد، کرچک می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، بلندی کوه. ستیغ کوه. قلۀ کوه: ببودند یک هفته بر برزکوه سرهفته گشتند یکسر ستوه. فردوسی. که اکنون شما را بدین برزکوه بباید بدن ناپدید از گروه. فردوسی
دهی است از دهستان فراهان علیا بخش فرمهین شهرستان اراک، کوهستانی و سردسیری است و سکنۀ آن 837 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن، بن شن، پنبه، کنجد، کرچک می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، بلندی کوه. ستیغ کوه. قلۀ کوه: ببودند یک هفته بر برزکوه سرهفته گشتند یکسر ستوه. فردوسی. که اکنون شما را بدین برزکوه بباید بدن ناپدید از گروه. فردوسی
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران در جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران در جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
سن برنابا، نامش یوسف است و از مبلغین مسیحیت و از اصحاب پولس و مرقس بوده است. رسالۀ معروف به انجیل برنابا را مسیحیان جزء عهدین غیرقانونی می شمارند و معتقدند که بتوسط یک نفر مسلمان نوشته شده است، ظاهراً چند موضع از آن مشتمل بشارت به آمدن پیغمبر اسلام و حقانیت دین اسلام می باشد. (از دایره المعارف فارسی)
سن برنابا، نامش یوسف است و از مبلغین مسیحیت و از اصحاب پولس و مرقس بوده است. رسالۀ معروف به انجیل برنابا را مسیحیان جزء عهدین غیرقانونی می شمارند و معتقدند که بتوسط یک نفر مسلمان نوشته شده است، ظاهراً چند موضع از آن مشتمل بشارت به آمدن پیغمبر اسلام و حقانیت دین اسلام می باشد. (از دایره المعارف فارسی)
دهی از دهستان شهر نو بالا ولایت باختر از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 155 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان شهر نو بالا ولایت باختر از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 155 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
محله ای است در مرو نزدیک دروازۀ شورستان (شارستان). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان) (دمزن). رجوع به بارناباذ شود، دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد. (منتهی الارب) ، قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191) : قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا (شهر مارده را به اندلس حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). یکی نیز دز بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود ...بمردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین برزدم. فردوسی. چنان شد دژ نامور هفتواد که گردش نیارست جنبید باد حصاری شد آن پر ز گنج وسپاه نبردی بر آن باره بر باد راه. فردوسی. هزارباره گرفته ست به ز بارۀ ارگ هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ. فرخی. به روی باره اگر برزند ببازی تیر ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار. فرخی. شاه در آن باره چنان گرم گشت کز نفسش نعل فرس نرم گشت. نظامی. هفت گنبد درون آن باره کرده بر طبع هفت سیاره. نظامی. ، برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : از قلۀ قاف سنگش آرند باره ز ستاره درگذارند صدباره برآورند بهتر صد باره ز بارۀ سکندر. خاقانی (از انجمن آرا). سنگ بر بارۀ حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید. سعدی (گلستان)
محله ای است در مرو نزدیک دروازۀ شورستان (شارستان). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان) (دِمزن). رجوع به بارناباذ شود، دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد. (منتهی الارب) ، قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191) : قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا (شهر مارده را به اندلس حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). یکی نیز دز بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود ...بمردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین برزدم. فردوسی. چنان شد دژ نامور هفتواد که گردش نیارست جنبید باد حصاری شد آن پر ز گنج وسپاه نبردی بر آن باره بر باد راه. فردوسی. هزارباره گرفته ست به ز بارۀ ارگ هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ. فرخی. به روی باره اگر برزند ببازی تیر ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار. فرخی. شاه در آن باره چنان گرم گشت کز نفسش نعل فرس نرم گشت. نظامی. هفت گنبد درون آن باره کرده بر طبع هفت سیاره. نظامی. ، برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : از قلۀ قاف سنگش آرند باره ز ستاره درگذارند صدباره برآورند بهتر صد باره ز بارۀ سکندر. خاقانی (از انجمن آرا). سنگ بر بارۀ حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید. سعدی (گلستان)