جدول جو
جدول جو

معنی برمکی - جستجوی لغت در جدول جو

برمکی
نوعی عطر مرکب، مثلث
تصویری از برمکی
تصویر برمکی
فرهنگ فارسی عمید
برمکی
(بَ مَ)
منسوب به برمک، که نام پدر خالد و جد ابوعلی یحیی و دو پسرش فضل و جعفر است. (از الانساب سمعانی). واحد برامکه که قومی اند موصوف به جود و کرم. (از اقرب الموارد). کسانی که از نسل برمک باشند. منسوب به طایفۀ برمک. ج، برامکه. (ناظم الاطباء) :
جعفر صادق به قول، جعفر برمک به جود
با هنر هاشمی، با کرم برمکی.
خاقانی.
- امثال:
مگر من برمکی هستم، چرا بر من جور روا دارید؟ (امثال و حکم دهخدا).

منسوب به برمک که نام جایگاهی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
برمکی
خاندان برامکه
تصویری از برمکی
تصویر برمکی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمک
تصویر برمک
(پسرانه)
عنوان اجداد خاندان برمکیان و در اصل عنوان و لقبی بوده که به رئیس روحانی معبد بودایی بلخ می دادند، برمک معروف پدربزرگ یحیی وزیر مشهور هارون الرشید است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برکی
تصویر برکی
تهیه شده از برک، برای مثال حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست / درویش صفت باش و کلاه تتری دار (سعدی - ۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده، حیوانی که زود رم می کند و می گریزد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ مَ)
رمان. رم کننده:
پند بپذیر و چو کرۀ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
جمع واژۀ برمکی. آل برمک. برامکه. خاندان ایرانی که اجداد آنان عنوان برمک داشتند. رجوع به آل برمک شود:
جام کیان بدست شه زمزم مکیان شده
برمکیان ز کوه چین گنج عطای شاه را.
خاقانی، جوان ناکارآزموده و بی تجربه. (ناظم الاطباء).
- برناوش، مانند برنا. برناگونه. جوان گونه:
بر کف این پیر که برناوش است
دستۀ گل می نگری وآتش است.
نظامی.
، نوچۀ اول عمر. (برهان). نوچۀ اول عمر و بالغشده. (آنندراج) ، ظریف و خوب و نیک، حنا، که بر دست و پا بندند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن محمد معروف به ابن خلکان برمکی اربلی شافعی مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی شمس الدین. رجوع به ابن خلکان شود. حاجی خلیفه در کشف الظنون وفات وی را به سال 681 هجری قمری آورده است
لغت نامه دهخدا
ابن ابی بکر محمد برمکی صدیق جابر ملقب به حکیم. او راست: 1- سراج الظلمه والرحمه لهذه الامه. 2- الخواص الکبیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ لُلْ بَ مَ)
نهری است که از میان صنعاء واقع در یمن میگذرد. شاعر گوید:
واعویلا ! اذا غاب الحبیب
عن حبیبه الی من یشتکی ؟
یشتکی الی والی البلد
و دموعه مثل غیل البرمکی.
و این شعر غیرموزون است. و ابوعلی به ابوجیاش خوانده است:
والغیل شطان حل الیوم بینهما
شط الموالی و شط حله العرب
تغلغل اللؤم فی ابدان ساکنه
تغلغل الماء بین اللیف و الکرب.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
نام جد یحیی بن خالد برمکی، و ایشان را برامکه گویند. (منتهی الارب). برمک از بزرگزادگان عجم بود، به خدمت عبدالملک مروان آمد و پایه ای بلند یافت در ندیمی و به عهد هشام بن عبدالملک مسلمان گشت و عقب و نسلش بسیار گشت همه خداوندان عقل و کفایت. (مجمل التواریخ). عنوان اجداد افراد خاندان برمکیان، و آن در اصل عنوان لقبی بود که به رئیس روحانی معبد بودایی (بهار) بلخ میدادند. برمک معروف پدر خالد واو پدر یحیی وزیر مشهور هارون الرشید است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به آل برمک شود. نام جد برامکه، در ترجمه تاریخ طبری، برمک بن ضروز ذکر شده است که او وزیر شیرویه بود. رجوع به پرویز شود:
فضل از نژاد برمک آتش پرست بود
تو از نژاد مهتر دین و علی زکی.
سوزنی.
وز سوم جعفر ار سخن رانم
برمک از آل خویش دارد عار.
خاقانی.
- جعفربرمک، جعفر برمکی:
نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید
هر فضله ای از آنها چون جعفری ندارم.
خاقانی.
و رجوع به جعفر (ابن یحیی...) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ سِ)
برمکی. از آن پس که ابوالمظفر برغشی بسعی فائق از وزارت کناره گرفت منصور بن نوح ابوالقاسم را بوزارت خود گزید و او مردی فاضل و داهی بود لیکن بخل بر طبع وی استیلا داشت و عاقبت بر دست دوسه تن غلام کشته شد. رجوع بترجمه یمینی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَ سِ)
ابن المظفر البرمکی. محدث است و از او مبارک بن احمد بن حسین بن سکینه روایت کند. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ مُ)
مظفر بن عثمان برمکی. متوفی بسال 964 هجری قمری از فاضلان زمان بود و او راست: کتاب اخلاق الاتقیاء و صفات الاصفیاء بفارسی. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن ابراهیم بن ابی بکر بن خلکان بن ناوک بن عبدالله بن شاکل بن الحسین بن یحیی بن خالد البرمکی الأربلی الشافعی. رجوع به ابن خلکان شمس الدین ابوالعباس... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن محمد بن ابراهیم بن ابی بکر بن خلکان الهکاری الاربلی البرمکی. رجوع به ابن خلکان و رجوع به روضات الجنات ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رِ بَ مَ)
ابن احمد بن ابراهیم بن اسماعیل برمکی، مکنی به ابوحفص. فقیه و محدث قرن چهارم هجری بود و در جمادی الاولای سال 387 یا 389 ه. ق. درگذشت. و در مقبرۀ امام احمد بن حنبل دفن شد. او راست: 1- شرح بعض مسائل الکوسج. 2- کتاب حکم الوالدین فی مال ولدهما. 3- کتاب الصیام. 4- المجموع. (از معجم المؤلفین و الاعلام زرکلی از طبقات الحنابلۀ فراء ص 349، کشف الظنون حاجی خلیفه ص 1413 و 1434، ایضاح المکنون بغدادی ج 2 ص 290 و هدیهالعارفین بغدادی ج 1 ص 781)
لغت نامه دهخدا
(عِ نِ بَ مَ)
ابن موسی بن یحیی بن خالد برمکی. وی از برامکه بود و پدرش او را به جانشینی خود بر حکومت سند قرار داد و او در سال 221 ه. ق. پس از درگذشت پدرش حکومت آنجا را به دست گرفت و المعتصم بالله عباسی فرمان ولایت را برای وی فرستاد و پس از بعضی جنگ و جدالها با مخالفان خود سرانجام در 226 ه. ق. به دست عمر بن عبدالعزیز هباری به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ صِ بَ مَ)
او راست: کتاب حکم الوالدین فی مال ولدهما. و کتاب الصیام. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف بیرمی، که پارچۀابریشمی است چون مثقالی و آنرا سلطانی نیز گویند. (از فهرست دیوان البسۀ نظام قاری ص 197) :
نسبت گونۀ والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد.
نظام قاری.
و رجوع به بیرمی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
نام جائی و مقامی و ولایتی. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
منسوب به برک که بفتحتین است و آن قماشی باشد از پشم اشتر که اکثر لباس فقرا بآن باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
مبتلا به کرمک. مبتلا به بیماری کرمک. آنکه به مرض کرمک دچار است. (یادداشت مؤلف) ، زن یا پسر بد. زنی که به عمل ناشایست راغب است. بدعمل زن. در تداول لوطیان، آنکه مایل به تباهکاری دیگران با خود باشد. (یادداشت مؤلف) ، اطواری، شهوی، کسی که دیگران را بوسیله ای آزار کند. موذی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُجَ)
دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. سکنه آن 313 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ کی یَ / یِ)
صبر طبخ شده باشکر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
کلاه درازی که از برک یا نمد دوزند زاهدان و درویشان برسر گذارند برنس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرمکی
تصویر کرمکی
کسی که دیگرانرا بوسیله ای آزار کند موذی، اطواری، شهوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمیک
تصویر برمیک
فرانسوی گندیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکی
تصویر برکی
((بَ رَ))
بافته ای از پشم شتر که درویشان از آن کلاه دوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرمکی
تصویر کرمکی
((کِ مَ))
مردم آزار، موذی
فرهنگ فارسی معین
ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی
گله وار به صورت دسته جمعی
فرهنگ گویش مازندرانی
کرمو، کسی که در بدنش کرم دارد، بازیگوش بودن، آمادگی داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی