لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی، پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، بسودن، پرماس، برماسیدن، ساختن، پرداختن، فارغ شدن، یازیدن برای مثال هر کجا گوهری است بشناسم / دست سوی دگر نپرواسم (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۸)
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی، پَرماسیدن، بَساویدن، پَساویدن، بِپسودن، بِبسودن، پَسودن، بَساو، سودن، بِسودن، پَرماس، بَرماسیدن، ساختن، پرداختن، فارغ شدن، یازیدن برای مِثال هر کجا گوهری است بشناسم / دست سوی دگر نپرواسم (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۸)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه او نبض خویش نشناسد نبض دیگر کسی چه پرماسد. سنائی. ، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) : هرکجا گوهریست بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. بوشکور. ، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پَرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه او نبض خویش نشناسد نبض دیگر کسی چه پرماسد. سنائی. ، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) : هرکجا گوهریست بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. بوشکور. ، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
مرکّب از: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
مُرَکَّب اَز: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور. بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها. ناصرخسرو. برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور. بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها. ناصرخسرو. برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود